ماهی و حوض کوچک
در یک شب پرستاره که مهتاب مثل هرشب زیبا و پرنور می درخشید، ماهی کوچولو تو حوض حیاط دلش گرفته بود.
مهتاب در آسمان اگر دوستانی مثل ستاره های بزرگ و کوچک داشت اما ماهی قصه ما مدت های زیادی بود که تنها زندگی می کرد.
یک روز غروب ، که خورشید خانم رفت و مهتاب به آسمان آمد،
ماهی کوچولو تو حوض آب چرخی زد و آمد کنار لبه حوض ایستاد.سرش را به سمت آسمان بالا گرفت و گفت:
مهتاب خانم ! صدای منو می شنوی؟ من می خوام بیام پیشت. پیش تو و ستاره ها. از تنهایی خسته شدم. می خوام با شما دوست باشم."
اما ماهی جون که جوابی نشنید یک قطره اشک از چشمانش جاری شد و ادامه داد:
"نمیدونم صدام و میشنوی یا نه ،اما می دونم نمیخوای با من دوست بشی"
ماهی کوچولو از روی ناراحتی توی حوض آب چندبار بالا و پایین رفت.
یک دفعه نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد.
خنکی نسیم دل ماهی جون رو شاد کرد و دوباره اومد لبه حوض و با صدای بلندی گفت:
"آهای نسیم جون! تو که به من خنکی بخشیدی میای با من دوست بشی؟"
ماهی چون جوابی نشنید اما بیکار هم ننشست.
رفت این ور حوض، اون ور حوض. دوباره سوالش را تکرار کرد تا این که جواب نشنید و خسته شد و با ریختن یک قطره اشک دیگه رفت تو آب شیرجه زد.
از ناراحتی داشت خوابش می برد که یک دفعه دید یک قاصدک سفید و ناز آمد نشست لبه حوض.
ماهی کوچولو همین که اونو دید از خوشحالی آمد روی آب و رفت پیش قاصدک و گفت:
"تو اومدی با من دوست بشی که من دیگه تنها نمونم ؟"
قاصدک لبخندی زد و گفت:
"تو تنها نبودی. ماه بود.ستاره ها و نسیم"
ماهی جون پرسید:
"چه طور ممکنه؟ اون ها حتی سوالات من و جواب نمی دادن و به حرفام گوش نمی دادن"
همین موقع مهتاب خانم از آسمان با لبخند جواب داد:
"من همیشه دوست تو بودم و از همین بالا به همراه ستاره ها مراقبت بودم.
وقتی با من درد دل کردی من هم به نسیم که اون دوردست ها بود گفتم بیاد کنار تو و تو رو آروم کنه و با خودش برات هدیه بیاره.
اون هم اومد و واسه تو قاصدک جون رو هدیه آورد.
حالا من ،ستاره ها، نسیم و قاصدک کنار تو هستیم و برای همیشه به هم دیگه محبت هدیه می دهیم."
ماهی کوچولو این بار هم گریه کرد اما قطره اشکی از خوش حالی و دانست دوستان خوب همیشه کنار هم هستند و ناراحتی های هم دیگر را از بین می برند.
koodak@tebyan.com
شهرزاد فراهانی- نویسنده: مریم امیری پارسا