آرام آرام، می شناسمت. سالیان سال بود که گمنام می جنگیدی و اهل این نبودی که کسی تو را در کسوت یک فرمانده درک کند. همه فکر و ذکرت هور بود و قرارگاه نصرت.
صورتش پر از چین وچروک بود اما بااین همه چین وچروک هنوز هم زیبا بود. سنش به پنجاه هم نرسیده بود اما چهره اش به پیرزن های هفتادساله می زد.کم حرف و کم غذا.
پرستو گیج و مبهوت گوشه خیابون نشسته بود. احساس سرگیجه داشت انگار تازه از خواب بلند شده بود؛ یاد هفته پیش همین موقع افتاد که با دیوید کنار برج ایفل ایستاده بود و از پوچی حرف می زد.
تشییع جنازه تازه تموم شده بود؛ با دعوت پدر سجاد میمان ها سوار اتوبوس ها شدند تا برای خوردن ناهار به رستوران بروند . سمانه و ثنا را با ماشین شخصی فرستاد اما به رسم ادب خودش سوار اتوبوس خانم ها شد تا میهمانان را تا رستوران همراهی کند.
من بیشتر از همه می توانستم نفسم را نگه دارم. گاهی که با بچه ها نفسمان را حبس می کردیم تا ببینیم کدام یکی ریه هایش قوی تر است آخرین نفری که نفسش را رها می کرد من بودم، برای همین شده بودم پای ثابت تمام عملیاتی که اختفا و سکوت لازمه شان بود...
تا آنجا خواندیم که قاسم چون از قبل آماده درگیری بود و آموزش لازم را به نیروهای همراهش داده بود، سریع موضع گرفت و اما امروز می بینیم که رؤیایی نشدنی قاسم چگونه به حقیقت می پیوندد.
تا آنجا خواندیم که قاسم از قول شهید باکری رزمنده ها را توصیف می کرد اکنون در ادامه می خوانیم: ولی دسته ای هستند که روی اصول انقلاب باقی می مانند، نامردی ها و نامرادی ها نمی تواند آن ها را از اصل اسلام و انقلاب دور کند، اما در جمع مردم منفور می شوند و خیلی
در قسمت گذشته تا آنجا پیش رفتیم که بعد از چند روز محسن ماجرای آن شب را از قاسم سؤال کرد که بر او در آن شب چه گذشته؟! قاسم با خنده گفت: ای بابا چیزی بود و گذشت. محسن اصرار کرد و بالاخره در ادامه می بینیم که محسن گفت:
در قسمت آخرین گذرگاه خواندیم: یک گروه هم از سمت سنگرهای کمین به طرف مواضع عراقی ها برگشته و به دنبال قاسم زیر هر خار و بوته و سنگی را نگاه می کردند، اکنون ادامه ماجرا را دنبال می کنیم.
اولین ماجرای داستان قاسم با عنوان O+ با پایان سال 93به سرانجام رسید و بالاخره قاسم جان سالم به دربرد. امسال ماجرای دوم قاسم را با عنوان آخرین گذرگاه دنبال کنیم.
گفتگوی حاجی و قاسم به آنجا رسید که قاسم از حاجی خواست تا از همین حالا هم نیروهای کمکی و مهمات درخواست کند؛ اکنون ادامه گفتگو و پایان ماجرای اول قاسم را می خوانیم.
در قسمت اول داستان تا آنجا پیش رفتیم که سدی از آتش در مقابل متجاوزین برپا شد. عراقی ها ناچار به سمت راست خاک ریز هجوم آوردند؛ در ادامه با قاسم همراه می شوم تا ببنیم زیر آتش سنگین چگونه دوام دفاع می کند.