تبیان، دستیار زندگی
مریم و مهشید هر روز با هم به مدرسه می رفتند. خانه شان نزدیک هم بود. کنار هم در یک کلاس می نشستند و دوستان خوبی برای هم بودند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روز شکلاتی

مریم و مهشید هر روز با هم به مدرسه می رفتند. خانه شان نزدیک هم بود. کنار هم در یک کلاس می نشستند و دوستان خوبی برای هم بودند، طهورا هم کلاسی آن ها بود.

روز شکلاتی

به خاطر قد بلندش ته کلاس می نشست. او با مهشید دوست بود ولی مریم زیاد دوستش نداشت.

هر وقت مهشید می گفت برویم پیش طهورا، قبول نمی کرد و زودی در می رفت. خب زور که نبود.

نمی خواست با او دوست شود. مهشید هم اصرار نمی کرد. 

آن روز زنگ ورزش بود. توی حیاط مدرسه داشتند والیبال بازی میکردند.

پنج نفر آن ور تور و پنج نفر این ور توپ. این طرف مهشید و مریم و سه دوست دیگرش بودند و آن طرف طهورا و دوستانش.

طهورا به خاطر قد بلندش خوب بازی می کرد.


بازی شروع شد و یکی از بچه ها داور. معلم هم توی حیاط مراقب بچه ها بود و هر تیمی را راهنمایی می کرد که چه جوری بازی کنند.

گروهی فوتبال بازی می کردند. گروهی بسکتبال و بعضی ها هم طناب کشی.

شور زیادی توی حیاط مدرسه بود. حیاط پر شده بود از سر وصدای بچه ها.

بچه های والیبال هم گرم بازی بودند. مریم توپ را گرفت و به طرف تیم مقابل شوت کرد
.

فوری دوید سرجایش؛ اما یک دفعه پایش پیچ خورد و افتاد زمین. سرش گیج رفت و دیگر نفهمید چی شده.

یکی از بچه ها داد زد: «وای مریم مرد.»
طهورا تندی دوید طرفش و گفت: «زبانت را گاز بگیر.»


بچه ها دورش جمع شدند. معلم ورزش آمد و دید مریم بیهوش روی زمین افتاده. داد زد: «کار کی بوده؟»

یوسفی گفت:«خانم به خدا خودش افتاد. من پیشش بودم. » 

یکی از بچه ها تندی رفت و یک لیوان آب آورد. ولی فایده نداشت. تندی زنگ زدند اورژانس. مهشید همه اش داشت گریه می کرد. طهورا رفت کنارش.

او هم بغض کرده بود و گفت: «نگران نباش. خوب می شود.

اگر خوب شد، نذر می کنم یک بسته شکلات تو کلاس پخش کنم.»


آمبولانس رسید. اول دکتر او را معاینه کرد. بعد گفت: «باید ببریم بیمارستان. کی باهاش می آید.»
مریم و طهورا گفتند: «ما.»
آن ها هم سوار آمبولانس شدند. آمبولانس آژیرکشان به طرف بیمارستان راه افتاد. 

مریم چشم هایش را باز کرد. احساس درد داشت. آخی کرد. مهشید داد زد: «وای مریم به هوش آمدی.» بعد دستهایش به هم فشرد و گفت: «مریم خوبی.»


 با صدای مهشید، طهورا بدو آمد تو اتاق. جلو رفت. دست روی صورت مریم کشید و گفت:«خوبی.»

مریم با تعجب به طهورا نگاه کرد. باورش نمی شد که او هم به بیمارستان آمده. لبخندی زد و گفت:«ممنونم که آمدید.» 

اشک توی چشمهای طهورا حلقه زده بود. سرش را بالا گرفت و گفت: «خدا رو شکر خوب شدی. باور کن خیلی دعا کردم.»
مهشید لبخند زد و گفت: «تازه یک قول هم داده.»


مریم سرش را تکان داد؛ یعنی چه قولی؟

مهشید گفت: «فردا مراسم شکلات خوران داریم. شکلاتش هم به خاطر خوب شدن تو بود. تو هم باید یک قول بدهی.»

مریم گفت:«چی؟»
- قول بده از فردا سه نفری برویم مدرسه.


مریم پلک هایش را به علامت تایید بست  و لبخند روی لبش نشست.

خدا را شکر کرد که یک دوست خوب هم پیدا کرده. دوست خوبی مثل طهورا.


روز شکلاتی


koodak@ tebyan.com
تهیه: مینو خرازی- نویسنده:علی بابا جانی  




مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.