تبیان، دستیار زندگی
شب بود. باران داشت بند می آمد، ولی زاغچه هنوز سر جایش نشسته بود....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دو تا دست مهربون

شب بود. باران داشت بند می آمد، ولی زاغچه هنوز سر جایش نشسته بود

دو تا دست مهربون


زاغچه فکر کرد: وای داره عطسم می گیره. 

توی همین فکر بود که یک سایه آمد رو دیوار. زاغچه ترسید.سایه بزرگ و بزرگ تر شد تا این که همه دیوار را گرفت.


 قلب زاغچه تند تند صدا کرد: تالاپ، تولوپ.تولوپ...

یک صدا کش دار و طولانی همه شب را پر کرد: میو.میو..میو..

زاغچه ترسید. نوکش به هم خورد و صدا داد. زودی بالش را گذاشت لای نوکش.

 ولی بالش درد گرفت باز هم با ترس روی دیوار را نگاه کرد. وای سایه! هنوز آن جا بود.


یک هو یه نفر گفت: پیشته... پیشته...

زاغچه دید که یه هویی سایه رفت آن طرف دیوار و ناپدید شد. زاغچه نفس راحتی کشید بالش را از نوکش آورد بیرون. یه کمی زخمی شده بود.
دل کوچولویش گرفت. حالا تو تاریکی با پرهای خیس با بال زخمی چه طوری باید می رفت خونه؟

صدا آمد. یک صدای در، چند صدای پا.بعد دو تا  دست کوچولو آمد و زاغچه را از روی  شاخه بغل کرد و برد.

کمی که گذشت زاغچه دید گوشه اتاق یک خانه نشسته. یک عالمه خوراکی رنگارنگ جلویش گذاشتند.


 بالش باند پیچی شده و یک دست کوچولو آرام نازش می کند. دل زاغچه پر از شادی شد.

 کانال کودک و نوجوان تبیان
koodak@tebyan.com

شهرزاد فراهانی- مریم طیار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.