تبیان، دستیار زندگی
هر شب می آمد؛ درست وقتی که نصف شب می شد. آرام آرام در کوچه قدم برمی داشت. یک کیسه سنگین بر پشتش بود....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

انتظار

هر شب می آمد؛ درست وقتی که نصف شب می شد. آرام آرام در کوچه قدم برمی داشت. یک کیسه سنگین بر پشتش بود.

انتظار


 آهسته آن را کنار هر خانه، روی زمین می گذاشت. بعد از داخلش مقداری نان و خرما و میوه در می آورد و کنار درِ خانه می گذاشت. آن ها تا در را باز می کردند، او رفته بود.

اما آن شب نیامد. پیرمرد به انتظار نشسته بود. همسرش هم از پشت پنجره به کوچه نگاه می کرد. پیرمرد می گفت: آه خدا! ما امشب از گرسنگی خوابمان نمی برد.

همسرش گفت: حالا که از این مرد مهربان خبری نیست، کاش امام سجاد (ع) زنده بود. آن وقت به سراغ او می رفتیم. او حتماً کمکمان می کرد.

پیرمرد عصبانی شد. امام سجاد (ع) با آن ها فامیل بود، اما همسرش همیشه بدِ او را می گفت و به خانه اش نمی رفت. 
پیرزن سرفه کرد و گفت: تو امروز بقیع نیامدی تا در خاک سپاری امام سجاد (ع) شرکت کنی. نمی دانی که مردم چه قدرگریه می کردند.


پیرمرد نگاه کرد به کوچه. از مرد غریبه خبری نبود. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. او به امام سجاد (ع) فکر کرد و گفت: آدم ها که نباید فقط پاک و درست کار باشند؛ باید با سخاوت هم باشند؛ به فکر ما فقیر بیچاره ها هم باشند. من که سر قبرش نمی روم.

آن شب، آن مرد مهربان نیامد. پیرمرد و پیرزن با شکم گرسنه خوابیدند. صبح زود یکی از مردهای همسایه به خانه آن ها آمد. پیرمرد ماجرای مرد مهربانی را که هر شب برایشان غذا می آورد تعریف کرد.
 

ناگهان مرد همسایه زد زیر گریه و گفت: ای پیرمرد! او پسرعمویت امام سجاد(ع) بود. او هر شب برای فقیران مدینه غذا می برد. اما هیچ کس نمی دانست.

زبان پیرمرد و پیرزن از تعجب، بند آمد. مرد همسایه ادامه داد: او برای صد خانواده غذا و کمک می فرستاد. وقتی بدن خسته اش را می شستند، به خاطر بردن کیسه های  غذا، شانه هایش زخمی بود.

پیرمرد آرام آرام گریه کرد. پیرزن هم بی تاب شد. پیرمرد بر سر خود زد و گفت: خاک بر سر من! چرا به پسر عمویم بد گفتم. من چه قدر بد هستم!

او به همراه پیرزن، برای رفتن به بقیع آماده شد. وقتی بالای قبر امام سجاد (ع) رسید، با گریه گفت: سلام پسر عمو! آیا من را می بخشی؟




مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.