تبیان، دستیار زندگی
تازه شهریور ماه رسیده بود و به شروع سال تحصیلی نزدیک می شدیم. قرار بود که با دختر کوچکم به نمایشگاه برویم تا برای سال تحصیلی جدید لوازم التحریر بخریم. هفته ی قبل که به مبینا گفتم می خواهم برایش دفتر و جامدادی بخرم چشم هایش برقی افتاد و گفت: آخ جون. شروع م
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زیباترین سال تحصیلی

تازه شهریور ماه رسیده بود و به شروع سال تحصیلی نزدیک می شدیم. قرار بود که با دختر کوچکم به نمایشگاه برویم تا برای سال تحصیلی جدید لوازم التحریر بخریم. هفته ی قبل که به مبینا گفتم می خواهم برایش دفتر و جامدادی بخرم چشم هایش برقی افتاد و گفت: آخ جون. شروع مدرسه ها رو واسه ی همینش خیلی دوست دارم.

سمیرا اسکندرپور-بخش زیبایی تبیان
دفترهای ایرانی

توی این یک هفته هر وقت داشتم غذا درست می کردم  یا روزنامه می خواندم می آمد پیش من و می گفت: مامان! مریم رفته با بابایش لوازم التحریر خریده، این قدر قشنگه. یا می گفت: مامان! اگه بدونی عکس‌های دفتر و کیف و جامدادی مریم چه جوری اند عاشقشون میشی... 
مریم دختر مرضیه خانم بود. همسایه واحد روبروییمان. 
اما من توی این یک هفته دائم فکرم به این بود که امسال هم حتما مثل پارسال همان دفتر ها با همان عکس ها هستند و من باید دوباره عزا بگیرم.
پارسال دقیقاً همین موقع ها با پدرش برای خرید دفتر و کیف به نمایشگاه رفته بودیم. به هر غرفه ای که نگاه می‌کردیم پر بود از عکس های باربی و شِرَک و باب اسفنجی و .... انواع و اقسام عکس های کارتونی خارجی. بارها از روان شناس و متخصص ها شنیده بودیم که لوازم التحریرهایی که عکس ها و تصاویر انیمیشن های خارجی روی آن هاست چه ضرر ها و آسیب هایی به تفکر و اعتقادات کودکان و نسل آینده ما می زند. برای همین اصلاً دلمان  نمی خواست چیزهایی که برای بچه هایمان می خریم این نوع عکس ها را داشته باشند. نمی‌دانستیم چه کارکنیم. من و پدر مبینا تمام نمایشگاه را گشتیم اما هر چیزی هم پیدا می کردیم که ایرانی بود، نقاشی ها و تصاویرشان بسیار ضعیف و بد کشیده شده بود که خودمان هم خوشمان نمی آمد چه برسد به مبینا که تازه هشت سالش شده بود و به اقتضای سنش دلش می خواست روی دفترش عکس های شاد و قشنگی باشد. هر وقت هم که آن ها را به مبینا نشان می دادیم می گفت: من از این‌ها بدم میاد. من از همون‌هایی می‌خواهم که مریم گرفته. اون ها خیلی قشنگند.
ما هم دیگر چاره ای نداشتیم جز این که برخلاف میلمان از همان دفترها با تصاویر دختران خارجی و بی حجاب  بخریم. ولی وقتی به خانه آمدیم برخلاف خودش، ما اصلاً خوشحال نبودیم. تا شب هر وقت به مبینا نگاه می‌کردم که با خوشحالی به عکس های دفترش نگاه می کند اضطراب بدی توی دلم می افتاد.

بارها از روان شناس و متخصص ها شنیده بودیم که لوازم التحریرهایی که عکس ها و تصاویر انیمیشن های خارجی روی آن هاست چه ضرر ها و آسیب هایی به تفکر و اعتقادات کودکان و نسل آینده ما می زند.

حالا امسال هم باید می رفتم تا برایش دفتر و جامدادی بخرم. از اول تابستان ناراحت بودم که باید امسال هم چیزهایی را با دست‌های خودم بخرم و بدهم به دخترم که به ضررش هست. آینده مبینا حسابی نگرانم می کرد. اما فکر می کنم مبینا در تمام آن هفته بهترین روزهای تابستانش آن سالش را گذراند. به نظرم آمد شاید بهتر است من هم شادی کنم و همه چیز را به خدا بسپارم. 
بالاخره آن روز رسید. مبینا برخلاف روزهای قبل که ظهر ها می خوابید تمام آن روز بیدار بود و منتظر ساعت رفتن. 
ساعت پنج حاضر شدیم و به نمایشگاه رفتیم. در ورودی نمایشگاه را که دیدم زیر زبان بسم الله گفتم و از خدا خواستم که امسال اتفاقات بهتری بیافتد. سالن پر بود از بچه های هم سن و سال مبینا. بچه ها با خوشحالی از این غرفه به آن غرفه می رفتند و یکی یکی دفترها و ... را نگاه می کردند. 
شروع کردم به صلوات فرستادن و از خدا خواستم که این بار چیزهایی بتوانیم پیدا کنیم که هم تصویرهای خوبی داشته باشد و هم دل مبینا راضی باشد. 
مبینا که از خوشحالی جلوتر از من راه می رفت به سمت غرفه ای رفت و به دفتر هایش نگاه کرد. آن غرفه پر بود از عکس های دختران مانکن و خارجی. و این بار هم مثل هر سال تیپ ها و مدل های جدیدی از باربی ها و ...
مطمئن بودم که مبینا با دیدن آن ها خوشحال می شود و از من می خواهد که یکی از آن ها را برایش بخرم. 
وقتی مبینا آن ها را کمی نگاه کرد بدون این که حتی یکی از آن ها را دستش بگیرد به سمت غرفه بعدی رفت. کمی تعجب کردم. پارسال برای همین دفتر ها حسابی جنجال به پا کرده بود که إلّا و بلّا باید از همین ها بخری. 
وقتی به غرفه بعدی رسیدیم باز دفترهایی با عکس های خارجی. پیش خودم گفتم: حتما کارتون جدیدی اومده مریم دختر همسایه هم آن را خریده مبینا هم دنبال همان هاست. اما دوباره مبینا آنجا هم بیشتر از چند لحظه نماند و سریع به غرفه بعدی رفت. 

دفترهای ایرانی

چند تا غرفه را که رد کردیم سرعت مبینا بیشتر شد و من کمی عقب ماندم. همین طور که مبینا غرفه ها را نگاه می کرد سرم را برگرداندم تا به غرفه ای که پشت سرم بود نگاه کنم. ناخودآگاه به سمت آن جذب شدم و به طرفش رفتم. باورم نمی شد. چیزی را می دیدم که تا به حال ندیده بودم. تصویرهای دخترهای باحجاب و قهرمانان ایرانی. با زیباترین تصویرسازی. اول فکر می کردم اشتباه می بینم اما کمی که نزدیک شدم دیدم این‌ها همان عکس هایی هستند که همیشه دنبالشان بودم. من که انگار گنجی پیدا کرده باشم دانه به دانه آن ها را بر می‌داشتم و با لذت نگاه می کردم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود یاد مبینا افتادم. تا خواستم صدایش بزنم ناگهان مبینا با خوشحالی و باصدای بلند گفت: مامان این همون دفترهاییه که بهت می گفتم مریم خریده. بعد یکی از آن ها را برداشت و گفت: این رو نگاه کن. این دختره چه قدر قشنگه
من که چشم هایم گرد شده بود و از خوشحالی به هیجان آمده بودم گفتم: آره عزیزم. آره. این ها خیلی قشنگند. هر دوتایی تمام دفترها را نگاه می کردیم و به هم نشان می دادیم. 
آن روز از بهترین روزهای زندگی من بود. تمام نمایشگاه را گشتیم و غرفه های زیادی را دیدیم که بهترین و زیباترین دفترهای ایرانی با تصویرهای زیبای اسلامی را می فروختند و بچه های زیادی هم آن ها را می خریدند.
با این که امسال نمی خواستم برای دخترم کیف بخرم اما با دیدن آن عکس ها و مدل ها آن قدر خوشحال شده بودم و به مردم و کشورم افتخار می کردم که تصمیم گرفتم نه تنها یک دفتر و جامدادی که چند دفتر و حتی یک کیف برای سال جدید تحصیلی مبینا بخرم.



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.