تبیان، دستیار زندگی
شاید نام غاده چمران، همسر لبنانی شهید چمران به گوشتان خورده باشد. اینکه آشنایی آنها چطور رقم خورد و چطور دل به یکدیگر دادند، داستانی شنیدنی است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ازدواج شهید چمران

شاید نام غاده چمران، همسر لبنانی شهید چمران به گوشتان خورده باشد. اینکه آشنایی آنها چطور رقم خورد و چطور دل به یکدیگر دادند، داستانی شنیدنی است.

فرآوری:هانیه صهاﺋیان-بخش کلوب ازدواج تبیان
شهید چمران

ماجرای جذاب ازدواج شهید چمران را با دو روایت برایتان ذکر می کنیم، اولی از زبان خانم غاده چمران، همسر شهید چمران و دومی از زبان خانم فاطمه طباطبایی، عروس امام‌خمینی (ره) و همسر زنده‌یاد سید احمد خمینی در کتاب «اقلیم خاطرات». 

غاده چمران در کتاب نیمه پنهان ماه مینویسد: 
 بین آفریقا و چین تجارت می‌ كرد و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید.

در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فكر می‌كنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
 
یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:
 
«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
 
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.

گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.

هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»... .
مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد... .
 
مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام» و اشك‌هایش سرازیر شد... .
 
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .
 
یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».
 
من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد... .
 
آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده كه چشم‌هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...
 
...گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.

 
مادرم گفت: «حال شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .
 
مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشك می‌ریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
 
روزی كه مصطفی به خواستگاری‌اش آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.

یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود: «من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».

فاطمه طباطبایی، عروس امام‌خمینی (ره) و همسر زنده‌یاد سید احمد خمینی در کتاب خود با عنوان «اقلیم خاطرات» ، ماجرای ازدواج شهید چمران را شرح میدهد:
«یک روز در حالی که برای بازگشت به نجف آماده می شدیم، دکتر چمران به دیدار پدرم آمد و خاطره ای از روزهای جنگ با اسرائیل برایمان تعریف کرد. او گفت: من و چند نفر از دوستان در تپه ای گرفتار شدیم و کم و بیش در محاصره اسرائیل درآمدیم. تا لحظه ای که آذوقه و مهمات داشتیم به جنگ ادامه دادیم اما فشار اسرائیل لحظه به لحظه بیشتر می شد. نه راهی برای فرار داشتیم و نه امکانی برای قرار. لحظات سختی را می گذراندیم. ناگهان دیدیم از پایین تپه چند نفر به بالا و سوی ما می آیند. دوربین را برداشم تا ببینم به دست چه کسانی اسیر خواهیم شد. با کمال شگفتی دیدم آنها دو زن هستند. در حالی که تلاش می کردند خود را از آتش دشمن حفظ کنند نزدیک ما رسیدند و از خستگی بر زمین افتادند. من سوی آنها رفتم، دیدم اندکی مهمات و آذوقه برای ما آورده اند. به آنها اعتراض کردم چرا چنین کاری کردید؟ مگر نمی دانید این مسیر در تیررس اسرائیل است؟ چرا چنین خطری را متحمل شدید؟ پس از آنکه یارای سخن گفتن یافتند، گفتند: ما فهمیدیم شما در محاصره هستید و مطمئن بودیم آذوقه تان تمام شده است. برای همین اقدام به چنین کاری کردیم. یکی از آن دو نفر، دختری به نام «غاده» بود. سرانجام آنها ما را نجات دادند و توانستیم خود را به پایین تپه برسانیم...چند خاطره دیگر از کارهای غاده نقل کرد و در پایان گفت: دوستان و آقای صدر پیشنهاد کرده اند من با غاده ازدواج کنم. من نیز گفته ام زندگی من با جنگ گره خورده است. حاضر نیستم کسی را در این زندگی شریک کنم اما آنها گفتند با او صحبت کرده ایم. او بر خلاف میل خانواده اش، علاقه و آمادگی به این ازدواج دارد و به راه و هدف شما اعتقاد دارد. به هر حال هفته آینده مراسم عقدکنان ماست. دوست دارم خطبه عقد ما را شما و آقای صدر بخوانید...»  

برای اطلاع از طرح همسان گزینی تبیان اینجا کلیک کنید



منابع: کتاب نیمه پنهان ماه، کتاب اقلیم خاطرات
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.