تبیان، دستیار زندگی
دگى شروع، نقطه ی صفر نیست، آغاز راه است. قبل از آن كه در نقطه ی شروع قرار بگیریم، باید آمادگى لازم را به‏دست بیاوریم. باید با پَست و بلند و موانع آن آشنایى داشت؛ وگرنه از ادامه حركت بازخواهیم ماند. براى هر راهى، آغاز و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هفت‏خوان زندگى


شروع، نقطه ی صفر نیست، آغاز راه است. قبل از آن كه در نقطه ی شروع قرار بگیریم، باید آمادگى لازم را به‏دست بیاوریم. باید با پَست و بلند و موانع آن آشنایى داشت؛ وگرنه از ادامه حركت بازخواهیم ماند. براى هر راهى، آغاز و انجامى است. از شروع تا پایان، خودباورى، استقامت، شهامت و ایمان مى‏خواهد. باید شرایط لازم را در خودمان ایجاد كنیم. باید با آنچه پیش‏رو داریم آشنا شویم. كوله‏بار سفرمان باید پر باشد از اطّلاعات و تجربه. باید راه را از بَلَد آن بپرسیم. باید چگونه پیمودن را از كسى بپرسیم كه راه پیموده است. زندگى یك حركت دایم است. باید خودمان را آماده ی این سفر كنیم. آنچه را براى این سفر لازم است مهیّا كنیم. دستْ‏پاچه نشویم. ببینیم براى این سفر چه چیز احتیاج داریم. به فكر سرما و گرمایش باشیم؛ به فكر تن‏پوش مناسب؛ به فكر آذوقه ی مورد نیاز. مگر مى‏شود به سفر رفت و به فكر هیچ چیز نبود. پس با آرامش خاطر به هر آنچه لازم داریم فكر كنیم. با صبر و حوصله، وسایل سفر را آماده كنیم. عجله نكنیم. اگر چیزى را فراموش كنیم، باید راه رفته را برگردیم

. سفر زندگى، بزرگ‏ترین سفر تمام عمر ماست. باید شش‏دانگ حواسمان جمع باشد. باید از این هفتْ‏خوان، به سلامت بگذریم؛ همچو هفت‏خوان رستم كه حكیم ابوالقاسم فردوسى در شاهنامه آورده است.

راستى، از داستان هفت‏خوان رستم، آگاهى دارى؟

هفت‏خوان، هفت وادى و منزل بوده است. وقتى كیكاووس در مازندران به بند افتاده بود، رستم، براى نجات او به مازندران مى‏رفت كه در میان راه، چندجا، دیوان و جادوگران را كشت، پس از هفت روز به مازندران رسید و كیكاووس را نجات داد. به سبب آن كه از هر منزلى كه مى‏گذشت و به شكرانه آن ضیافتى برپا مى‏كرد، آن را هفت‏خوان گفته‏اند. آنچه دراین هفت‏خوان، هر لحظه، خود مى‏نمایاند آرامشى است كه رستم از ابتدا تا انتهاى سفر دارد. مگر مى‏شود با اضطراب، راه پیمود و از موانع، جان سالم به در بُرد و به مقصد رسید؟ حركت، استقامت مى‏خواهد و دلى آرام. با پریشانْ‏خاطرى، ره به جایى نخواهیم بُرد. حال، سرى به هفت‏خوان رستم مى‏زنیم و ببینیم آیا در نقطه ی شروع قرار گرفته‏ایم تا از هفت‏خوان زندگى بگذریم؟

خوان اوّل:

رستم، در راه، براى استراحت، دمى مى‏آساید و به خواب مى‏رود. شیرى در آن حوالى، او را مى‏بیند و قصد رستم مى‏كند. چون مى‏خواهد نزدیك شود، رخش در مقابلش درمى‏آید و او را از پا درمى‏آورد. وقتى رستم بیدار مى‏شود، مى‏بیند كه به همّت رخش، از شرّ شیر، رهایى یافته است. پس خداوند جهان را شكر مى‏كند.

تهمتن، مركبى رام شده دارد كه به وقتش به كمك او مى‏آید.

حال، ما در سفر زندگى‏مان، آیا نفْسمان را همچون رخش، تربیت كرده‏ایم كه تحت فرمان عقل و ایمانمان باشد و در برابر نعره ی ددان رهزن، نهراسد و بر فرقشان بكوبد؟

خوان دوم:

رستم پس از آن به راه افتاد و به بیابانى سخت گرم و بى‏آب رسید؛ آن‏گونه كه نزدیك بود هر دو از تشنگى هلاك شوند. تهمتن آن‏قدر به درگاه خداوند تضرّع و زارى كرد تا از رحمت خداوندى، میشى صحرایى پیدا شد و رستم در پى او رفت. به راهنمایى آن میش، به چشمه ی آبى رسید و جان به سلامت به در بُرد. پس خداوند را شكر كرد.

خداوند، پس از مشاهده ی تضرّع رستم به درگاهش، میشى سر راه او قرار مى‏دهد تا به چشمه برسد. آیا تا به حال، اشك و آه و ناله ی نیمه شبى داشته‏ایم تا ستاره‏اى راه به ما بنمایاند و به چشمه ی آب حیات، راهنمایى‏مان كند؟ همان‏گونه كه لسان‏الغیب فرموده است:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادند

خوان سوم:

پس از آن، رستم عزم شكار كرد. گورى به بند تیر او گرفتار آمد و از گرسنگى نجات پیدا كرد. بعد از غذا، كنار چشمه دراز كشید و به خواب رفت. در آن بیابان، اژدهایى بود، بس

هراس‏آور و سهمگین كه هیچ جانورى از دست او در آن بیابان، آسوده نبود. رخش چون اژدها را دید، سُم بر زمین كوبید و رستم بیدار شد. تهمتن به نبرد اژدها برخاست و رخش هم او را كمك كرد تا عاقبت، سر از تن اژدها جدا كرد. پس خداوند عالم را شكر كرد.

تهمتن به كمك رخش، سر از تن اژدها جدا كرد. آیا ما توانسته‏ایم اژدهاى نفس را در خویشتن بكشیم؟ به قول مولانا:

نفس، اژدهاست او كى مرده است

از غم بى‏آلتى افسرده است

خوان چهارم:

رستم پس از آن، بر رخش سوار شد و به راه افتاد تا به چشمه‏اى و سبزه‏زارى رسید. كنار چشمه، خوراكى و اسباب عیش فراهم دید. از خوراكى‏ها خورد و رود در دست گرفت و نواخت. زنى جادوگر، همین كه آواز رود شنید، حاضر شد. رخسار خود به سان بهار آراسته بود. رستم به ستایش خداوند لب گشود. آن زن همین كه نام خدا را شنید، رنگ وى برگشت و سیاه شد و رو برگردانید. رستم، همان دم، كمند انداخت و جادو را به بند كشید و گفت: «تو كیستى كه آن چنان بودى و اینك نام خدا را شنیده‏اى این چنین سیاه گشته‏اى. باید آن چنان كه هستى خویش را به من بنمایى.»

رستم دید آن زن جادوگر به شكل گنده پیرى درآمد. پس خنجر كشید و آن را دو نیم كرد و خداوند را شكر كرد.

وقتى رستم نام خداوند بر زبان مى‏آورد، زن جادوگر، روسیاه مى‏شود، با آن كه در ابتدا، براى فریفتن، رخسارى آراسته است. حال من و تو چگونه‏ایم؟ آیا تا یاد خداوند در دل داریم و نام شریفش بر زبان، دیو وسواس بازپس مى‏رود و خود را كنار مى‏كشد؟ خنّاس در سوره ی مباركه ی ناس، صفت دیو وسواس است. چه قدر زبان و دلمان یكى است تا این دیوْصفت از پیش روى ما رخت بربندد.

خوان پنجم:

پس از آن، رستم به راه افتاد تا به دشتى خرم رسید و رخش را به چرا رها كرد و خود استراحت كرد. دشتبان آمد و دید كه رخش در سبزه‏زار مى‏چرد و رستم در خواب. خشمگین به سوى رستم آمد و با چوبدستى به پاى رستم زد و پرخاش كرد كه: «چرا اسب را در سبزه‏زار رها كردى؟». رستم برخاست و دو گوش دشتبان از بیخ بركند و به دست او داد. دشتبان با دو گوش كنده شكایت به اولاد برد. اولاد، دیوى بود سهمگین كه در آن مرز و بوم، بزرگ همه بود. اولاد چون دشتبان را آن‏گونه دید، با سپاه خود به سوى رستم آمد و پس از نبردى، لشكر اولاد شكست خورد و رو به گریز نهاد و اولاد نیز گزیرى جز گریز ندید. رستم به دنبال او رخش تاخت و كمند انداخت و او را از اسب به زمین افكند. رستم به او گفت: «اگر مى‏خواهى خون تو را نریزم، باید نشانم دهى كه دیو سپید، كاووس شاه را كجا در بند كرده است». اولاد پذیرفت و با رستم به راه افتاد.

رستم به جایى قدم مى‏نهد كه مهتر و بزرگشان، دیوى سهمگین است و سرانجام بر او پیروز مى‏شود. من و تو در سفر زندگى‏مان، از این‏گونه جاها پیش رو داریم. باید از چنان توانایى برخوردار باشیم كه بر هر دیوى فایق آییم. وقتى هدف، مشخّص باشد، وقتى سرانجام را نیكو ببینیم، این‏گونه خاره‏ها و خرسنگ‏ها بر سر راهمان، ما را از ادامه ی مسیر باز نخواهد داشت و با سرانگشت تدبیر، هموار خواهد شد.

خوان ششم:

در میان راه، ارژنگ‏دیو - كه او و پولاد از پهلوانان و پیروان دیو سپید بودند و ارژنگ‏دیو از دیگر دیوان، دلیرتر و سالارشان بود - جلو ی راه رستم را گرفت و با او نبرد كرد. سرانجام، ارژنگ به دست رستم به خوارى كشته شد. دیگر دیوان، چون سالارشان را چنان دیدند، رو به فرار نهادند.

در این خوان، رستم از پس دیو دلیر دیگرى برمى‏آید و او را مى‏كشد. حال، راه از خوان پنجم پر از دیوصفتان مى‏شود. اگر امروز دیوى را از پاى درآوردیم، این‏گونه نیست كه خیال، راحت داریم و بگوییم تمام شد. وقتى زندگى، یك حركت از دامنه ی كوه تا قله ی آن است، هرچه قدر به قله نزدیك‏تر مى‏شویم، آزمایش‏ها سنگین‏تر مى‏شود. آن كس در این راه از امتحان، سربلند بیرون مى‏آید كه در تمام راه، استقامت به خرج دهد و از سختى امتحان‏ها نهراسد.

خوان هفتم:

رستم با اولاد، چون به شهرى كه كاووس شاه گرفتار بود وارد شدند، رخش رستم، شیهه‏اى چون رعد برآورد. كاووس چون شیهه ی رخش را شنید، دریافت كه رستم به شهر وارد شد. بسیار خوشحال شد و به یارانش گفت: «اندوه و گرفتارى ما به سرآمد». رستم نزد كاووس آمد. كاووس به او گفت: «باید كارى كرد كه دیوان نفهمند؛ وگرنه رنج‏هاى تو بى‏نتیجه شود. اكنون دیو سپید كه بزرگ دیوان است در فلان غار است و بى‏خبر. باید كار او را بسازى.»

رستم به سوى آن غار رهسپار شد. غارى دید چون دوزخ. پس وارد شد و با دیو سپید جنگید و عاقبت، بر وى چیره گشت و او را كشت. دیوان دیگر همین كه این واقعه را دیدند، رو به هزیمت گذاشتند. رستم سر و رو شست و به درگاه خداوند نیایش و ستایش كرد.

سرانجام، رستم بر بزرگ دیوان - دیو سپید -، غلبه مى‏كند و از این امتحان سربلند بیرون مى‏آید.

حال به راهى كه پیش‏رو داریم بنگریم تا از غارهاى آتشین بگذریم. اینك در پایان راه، آتش رخ مى‏نمایاند و از نهاد دیو بد سرشت، تنوره مى‏كشد. مرد راه باشیم و خم به ابرو نیاوریم. پایمردى نشان دهیم و عزّت و سربلندى به هوا و هوس نفروشیم و از هفت‏خوان زندگى به سلامت بگذریم. همچو شیخ عطّار باشیم كه عارف جامى درباره ایشان گفت:

هفت شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندرخم یك كوچه‏ایم

منبع: سردبیر مجله حدیث زندگی – عبدالله حسن زاده


مقالات مرتبط:

این خداوند است!!!

زندگی هدفمند

موفقیت از آن كسانی است كه ذهنیت موفق دارند

گذشته را رها کن، به آینده بیاندیش

چگونه به آرامش ذهنی دست یابیم؟

عاشق مشکلات

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.