مثل همه آدمها
مدیر این مركز نگهداری بچهها از دوستان نزدیكمان است. وارد مركز كه شدیم، دیدیم خانم رمضانی بسیار خسته و بیحال نشسته توی حیاط مركز و بچهها هم با بیمیلی در اطرافش مشغول بازی هستند. وقتی ما را دید، ناگهان با خوشحالی از جایش بلند شد و به استقبالمان آمد. دیگر نشانی از خستگی در چهرهاش نبود. آیدا داشت با بچهها بازی میكرد، من هم دوربینم را برداشته بودم و بچهها فیگور میگرفتند و من عكس میگرفتم و بعد میآمدند كنارم به عكسشان نگاه میكردند.
برای بچهها بستنی آورده بودند، به ما هم بستنی دادند. آیدا آرام در گوشم گفت: «بهنظرم فقط حال خانم رمضانی بد نبود. وقتی اومدیم حال بچهها هم خوب شد». راست میگفت، حق با آیدا بود. ما فقط خانم رمضانی را میدیدیم اما خانم رمضانی فقط به بچهها نگاه میكند. وقتی بچهها نشسته بودند بستنی میخوردند، خانم رمضانی هم با آنها بستنی میخورد. یكی از بچهها گفت: «بستنی من شكسته. اینو نمیخوام». خانم مدیر دوید از فریزر یك بستنی دیگر آورد. كنارم پسری نشسته بود و داشت با لذت خاصی بستنی میخورد. گفتم: «خوش میگذره بهت؟» نگاهم كرد و گفت: «آره خوش میگذره. فقط از وقتی مدرسهها تعطیل شده، دیگه زیاد كسی رو نمیبینیم. میدونی اینجوری حوصله آدم سرمیره. امروز كه شما اومدید ما خیلی ذوق كردیم». گفتم: «اسمت چیه پسرم؟» دیگر به من نگاه نمیكرد، داشت بستنیاش را میلیسید. گفت: «امیر مهدی».توی راه برگشت به خانه با آیدا صحبت میكردم. گفتم امیرمهدی راست میگوید، اینها خسته میشوند از تنهایی. ما در برابر این بچهها مسئول هستیم. آیدا گفت:« من از این به بعد هر هفته به بچهها سر میزنم».
چند روز بعد آیدا زنگ زد به خانم رمضانی و پرسید: «چیزی نیاز ندارید برای بچهها بیاوریم؟» خانم مدیر مكثی كرد و بعد گفت: «ازتون خواهش میكنم فقط خودتون بیاین پیش بچهها. بچهها همهچیز دارند، فقط نیاز به كسانی دارند كه باهاشون حرف بزنن». بعد سكوت كرد و گفت: «مثل همه آدمها». خانم مدیر راست میگفت، ما همه نیاز به كسانی داریم كه با آنها حرف بزنیم. منظورم این نیست كه آدم باید با دیگران حرف خاصی بزند بلكه لازم است كه آدم كسانی را داشته باشد كه فقط با او همكلام شود. همین كه آدم بداند كسی هست كه هر از گاهی با او حرف میزند و حرفش را میشنود، دنیا قشنگتر میشود.