تبیان، دستیار زندگی
ده روز با ره بر قسمت سوم گفتار پیشین: داستان سیستان( قسمت دوم) به دو می رویم سراغ مینی بوس، التماسش می كنیم كه تندتر برود. رقبایش همه پاترول و لندكروز هستند. راننده ی بلوچ می نشیند پشت فرمان و با آرامش بسم الله م...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان سیستان

ده روز با ره بر
قسمت سوم


گفتار پیشین: داستان سیستان( قسمت دوم)

به دو می رویم سراغ مینی بوس، التماسش می كنیم كه تندتر برود. رقبایش همه پاترول و لندكروز هستند. راننده ی بلوچ می نشیند پشت فرمان و با آرامش بسم الله می گوید و هول ما را كه می بیند خواندن دعای سفر را فاكتور می گیرد.

مینی بوس سلانه سلانه خیابان ها را رد می كند كه یك هو می رسیم به یك چراغ قرمز، راننده ی بلوچ پا را كه روی ترمز می گذارد، همه جیغ می كشیم! انگار نه انگار، به ما می گوید:

- اگر پلیس بنویسد، پلاكم را بردارد، تاوان می دهید؟

می گوییمش برو! تاوان می دهیم. جریمه اش مگر چه قدر می شود؟ نوری زاد یك هو قانون مندی اش گل می كند كه راننده بایستد بهتر است... همه آن چنان به سمتش براق می شویم كه دست هایش را روی سر می گذارد و قانون و قانون مندی را پاك فراموش می كند.

علی محمد عاقبت، گرا را به ما می دهد كه قرار است برویم آن طرف شهر، تپه ی نورالشهدا، محل دفن شهدای گم نام، یاد صفای "میرفیصل باقرزاده" می افتم كه در طلائیه دو شبی را كنارش بودیم و چه قدر حظ بردیم از آدمی كه هنوز لباس های خاكی جنگ را از تن در نیاورده بود و هماره به ما می گفت، كه شهدای گم نام هر وقت كه خودشان بخواهند، خودشان را به ما نشان می دهند. هر وقت احساس كنند جامعه به شان نیاز دارد، پیدا می شوند... چه قدر زنده بودند استخوان هایی كه "میرفیصل" پیدا می كرد. میرفیصل را با ریش های بورش در صفحه ی خاطر می بینم كه ناگهان مینی بوس می زند روی ترمز...

یك پیكان با سرعت بیست كیلومتر در ساعت در یك كوچه ی كم عرض راه ما را بسته است. بوق هم كه نداریم. هر چه چراغ می زنیم فایده نمی كند. راننده ی پیكان بی خیال دستش را از پنجره بیرون آورده است و تكان می دهد كه «چه خبرتان است؟» عاقبت علی محمد تا كمر از پنجره خم می شود بیرون – جوری كه راننده ی پیكان بی سیمش را ببیند، و از او می خواهد كه راه بدهد. پیكان كنار می كشد و متعجب به ما نگاه می كند. حق دارد. چرا باید به یك مینی بوس عهدِ بوق راه بدهد؟

قضیه ختم نمی شود. می رسیم كنارِ تپه ی نورالشهدا. یكی دو نفر از بچه های حفاظت با لباس شخصی راه خاكی منتهی به تپه را سد كرده اند. مینی بوس را كه می بینند، جلو می پرند كه «حاجی كجا؟ بزن بغل...» علی محمد سرش را از پنجره بیرون می كند كه ما «بابا! ماییم!» حتا لباس شخصی ها هم قاه قاه می خندند كه «این ابوقراضه را از كجا غنیمت گرفته ای، علی محمد!»

راننده به اش برخورده است. به پشتِ سر اشاره می كند و می گوید: - بد بود.  دیدید از آنها زودتر رسیدیم ...

راست می گوید. گرد و خاك چهار – پنج پاترول و لندكروز را می بینیم كه لحظه به لحظه به ما نزدیك تر می شوند.

خیال می كردیم جاده تا بالا، یعنی كنار مقبره ی شهدای گم نام ادامه دارد، اما زهی خیالِ باطل. تیمِ حفاظت هم مثل این كه همین گمان را داشته اند. توی خودشان جر و بحث است. «آقا باید پیاده شوند؟ برای كمرشان خوب نیست... كدام تان قبلاً مسیر را بررسی كرده بود؟»

راست می گویند. تپه ی نورالشهدا شیب زیادی دارد. تقریباً مثلِ قسمت آخر شیر پلا. البته راه پله ای را در مسیری پیچاپیچ با سنگ ساخته اند كه كار صعود را آسان تر می كند. اما همه درمانده ایم كه ره بر آیا می تواند این تكه را بالا بیاید یا نه؟

تپه های دور و بر را نگاه می كنم. انگار من هم مشغول كار حفاظتی شده ام. كسی به چشم نمی آید. اما اگر قرار به كاری باشد، خوب، نباید هم به چشم هم چو منی بیاید!

ما زودتر به طرف مقبره می رویم. نفس نفس زنان بالا می رویم. قبل از همه به مقبره می رسیم، چون مثل بقیه از مسیر راه پله ها بالا نرفتم. تنها كاری كه كرده اند این بوده كه پمپی را از پایین زده اند و آب، كنار مقبره می آید و از آن جا مجدداً در مسیری پر شیب سرعت می گیرد و مثل آبشار می ریزد در استخری كه پانصد متری پایین تر است. نزدیك مقبره كه می شوم می بینم سر و صدایی می آید.

خدای بزرگ! وسط اسفندماه چند كودك سبزه ی آفتاب سوخته، لباس ها را كنده اند و توی حوض كنار مقبره شنا می كنند. صداشان می زنم. مرا كه می بینند، هول برشان می دارد و می دوند سمت لباس هاشان كه زیر سنگ به امانت گذاشته اند. یكی شان رودارتر است. جلو می آید. مثل همه ی كسانی كه بلد نیستند با بچه ها حرف بزنند، اسمش را می پرسم.

- آرمین!

- آرمین جان! حالت خوبه؟

سر تكان می دهد.

- مهم ترین آدم مملك كیست؟

- نمی دانم.

- ره بر را می شناسی؟

سر تكان می دهد. اسمش را می پرسم.

- آقای خامنه ای دیگر...

جلوتر آمده است. دستی به سرش می كشم  می گویم:

- ببین آرمین جان! الان ره بر توی یكی از آن ماشین ها نشسته است. همین جا بایست كه وقتی آمد ببینیش. بعد می توانی بروی جلو و سلام...

دست مرا پس می زند و فریاد می كشد:

- برو بابا!!!

فرار می كند به سمت دوستانش و با هم به سمت پایین تپه می دوند. این چه وضعی است؟ حتا بچه ها هم باور نمی كنند!

ره بر، سمت دیگر تپه از اتومبیل پیاده می شود. مسؤولان، امام جمعه، استان دار، نماینده ی آقا، اعضای بیت، همه و همه دورش را گرفته اند و هم راه او قدم می زنند تا می رسند پای تپه.

آقا یك نگاه می اندازد به بالای تپه و مقبره و گل از گلش می شكفد. سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان می دهد. آقا سری تكان می دهد. بعد یكی از محافظ ها را صدا می زند. عصا را می دهد دست محافظ؛ عصایی كه حتا در مسیر صافی مثل گل زار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفی اگر یك جا به كار می آمد در همین تپه بود...مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد.

آقا نگاهی به مقبره می كند. ناگهان شروع می كند به بالا آمدن. بالا آمدن تعبیر درستی نیست. شروع می كند به تندی به سمت قله گام برداشتن، چیزی نزدیك به دویدن سردار پله ها را نشان می دهد. اما آقا از مسیر مستقیم به سمت مقبره می آید...مسؤولان یكی یكی جا می مانند. حتا یكی از محافظ ها نیز. از جمله همان كه عصای آقا دستش است... یكی از محافظ ها سعی می كند دور و بر آقا باشد كه اگر پایش بلغزد او را بگیرد. اما آقا از او سریع تر صعود می كند. محافظ یك حجم خیالی را بغل زده است و دنبال آقا می دود. كم كم مسؤولان فربه و همراهان تنبل از بقیه عقب می افتند. جا می  مانند و می ایستند تا نفس تازه كنند و آقاهم چنان به سرعت بالا می آیند...مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد.

این یعنی آزمون مسؤولان. من اگر بودم، هر مسؤولی را كه از صعود به تپه باز می ماند، از كار بر كنار می كردم. این یعنی آزمون انقلاب اسلامی. مسؤولان فربه به كار نمی آیند. یقین دارم كه امام هم اگر بود، به همین سرعت از تپه ی نورالشهدا بالا می رفت، بی توجه به دكتر عارفی و قلب و...این آزمون انقلاب اسلامی است!

آقا به مقبره رسیده اند. كنارشان ایستاده ام. فاتحه می خوانند و جالب این كه نفس نفس نمی زنند. خیلی آرام و با طمانینه. احساس می كنم كه نسبت به شهدای گم نام تعلق خاطر بیش تری دارند. انگشت ها را در پنجره های  ضریح گره می زنند و زیر لب چیزی زمزمه می كنند. خیلی بیش تر از گل زار وقت می گذارند. قبور گل زار هر كدام صاحبی دارند، اما آقا نسبت به شهدای گم نام احساس دیگری دارد؛ حس پدری شاید...

بیش از پنج دقیقه كنار ضریح شهدای گم نام می ایستند. بعد یكی از سرداران سپاه سیستان و بلوچستان توضیح می دهد راجع به مقبره و شهدای استان. آقا ناگهان حرف او را قطع می كند:

- كاری كنید كه برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند. كسی چه می داند، شاید از این پنج شهید گم نام یكی اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست...

من اصلاً به این قضیه فكر نكرده بودم. این دقت عجیب است. برای من كه خیلی عجیب است. خاصه در این جا كه هیچ كسی به جز ما سه – چهار نفر دور ره بر نیستیم و هیچ مصلحت رسانه ای هم حكم نمی كند به گفتن این مطلب. یعنی حقیقتی است در این نصیحت...

آقا پایین آمدنی هم به همان سرعت پایین می آید. با این تفاوت كه این بار به خاطر عارضه ی كمر می رود كنار پله ها. اما نه از پله ها كه از روی هره ی كنار پله ها پایین می آید. پاها را پشت هم روی هره ی باریك كنار پله ها می گذارند و به سرعت پایین می آیند. به این روش، كمر ضربه ی كم تری می خورد نسبت به پایین آمدن از پله ها، سردار كنار آقا پایین می آید و مراقب است. گه گداری دستش را دراز می كند  به جز یك بار آقا از او كمك نمی گیرد.

جنگ میان تیم حفاظت و تیم عكاسان كماكان ادامه دارد. عبدالحسینی لنز را تنظیم می كند، همان جور كه آقا در حال حركت است، جلو می رود و زانو می زند، تا می خواهد شستی را فشار دهد، یك هو یك محافظ می آید وسط كادر. عبدالحسینی و عبدالرحیمی و باقی بچه ها زیرلبی مشغول نفرین محافظ ها هستند. خاصه یكی كه خیلی اذیت شان می كند...

آقا به پایین تپه می رسند. كار ما تمام شده است. بعضی مسؤولان – عمده شان – اصالتاً بالا نیامده اند اما كنار اتومبیل ها منتظر ایستاده اند تا آقا سوار شود. در همین حین، آرمین و دوستانش كه از پایین تپه را دور زده اند، با تعجب و وحشت نزدیك می شوند به جمعیت. انگار فهمیده اند كه خبری شده است. به نظرم هنوز هم باور نمی كنند آمدن ره بر را. آرام آرام با لباس های خاكی مسؤولان را كنار می زنند. مسؤولان – خاصه آن هایی كه بالا نیامدند – خود را كنار می كشند كه لباس هاشان یحتمل كثیف نشود. بچه ها نزدیك می شوند.

در اتومبیل را باز كرده اند تا ره بر سوار شود كه ره بر بچه ها را می بیند. می ایستند و صدایشان می زند. بچه ها جلو می آیند. نمی شنوم اما از درس و مدرسه شان می پرسد و از آرمین می پرسد كه چرا مردود شده است و ... آرمین عبای آقای را گرفته است و صورتش را در آن پنهان كرده است...

ارشاد، فیلم بردار صدا و سیما تعریف می كند:

- آن فیلم معروفی را كه از شبكه یك پخش شد، همان كه آقا رفته بودند بالای كلك چال، من گرفتم. آن جا هم آقا همین جوری تند می رفت بالا. جوری كه ما و محافظان جا می ماندیم. همین طور كه نفس نفس می زدیم، آقا ایستاد و به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً می گویی كه به خاطر دوربین جا مانده بودی... ( می خندیم. ادامه می دهد) رسیدیم یك جایی وسط كوه كه اتفاقاً جای بسیار بدی هم بود. شیب دار، لخت، نه دار و درختی و نه سبزه و علفی... محافظ ها گفتند همین جا می نشینیم. نگاه كردم، اصلاً توی بك تهران را نداشتم. معلوم نمی شد چه قدر بالا آمده ایم. به محافظ ها گفتم، پانصد متر برویم بالاتر، گفتند نه! این جا بسته است و امنیت دارد و... خلاصه دیدم نه، این جور فایده ندارد، به خود آقا گفتم كه این جا بك تهران را ندارم... آقا بلند شد و عبایش را جمع كرد و گفت برویم بالا، بعد هم به این محافظ ها گفت كه بگذارید آقایان كارشان را انجام بدهند...

بچه ها می گویند این را باید روی جلیقه هامان بنویسیم«بگذارید آقایان كارشان را انجام بدهند» و زیرش هم بزنیم«مقام معظم ره بری!»

برنامه بعد از ظهر ره بر دیدار از نیروهای ارتشی بود ... كه نرفتیم... به یك معنا از ره بر در برنامه سفر عقب افتادیم...

برای این كه خیلی هم رزق مان حرام نشود، می رویم به واحد ارتباطات مردمی. این واحد در زیر زمین هلال احمر استان تشكیل شده است و با كمك جوانان استان. راه روها بسیار شلوغ است. هنوز سر در نیاورده ایم.

آقای شیرنگی بر می گردد و توضیح می دهد كه ستاد ارتباطات مردمی پیش از سفر، تشكیل می شود. یك سری از نیازها را بررسی می كند و بعد حین سفر اولین وظیفه اش جمع آوری نامه هاست. روز اول سفر در استادیوم، 10500 نامه جمع شده است!

عدد بزرگ است، اما هنوز از این تشكیلات عریض و طویل سردر نیاورده ایم.

نامه ها را جمع می كنند، یك گروه بیست – سی نفره نامه ها را به سرعت می خوانند و در رده های موضوعی مختلف دسته بندی می كنند. و بعد موضوعات را می برند روی نمودار. شیرنگی ادامه می دهد كه این كار چنان با سرعت انجام می شود كه همان شب اول، ره بر نمودار تنوع موضوعی نامه ها را می بیند.

حالا یك كمی داریم باور می كنیم كار را.

این دفتر پس از اولین سفر ره بر تشكیل شده است. در سفر ارومیه و خوزستان سازمان دهی شده است. اما نكته ی مهم این است كه به بسیاری از نامه های دیروز، یعنی روز اول سفر، امروز، یعنی روز دوم سفر پاسخ داده شده است. حتا بعضی كه هدیه و تبرك می خواسته اند، آن ها را از نظام پستی در فاصله ای كم تر از 24 ساعت از زمان تحویل  نامه ی درخواست، گرفته اند.

درخواست های خرد معیشتی مردم عبارت اند از: كمك مالی، هزینه ی درمان، هزینه ی تحصیل، جهیزیه، هزینه ی مسكن، تعمیر جزئی مسكن، بدهی، درخواست ابزار كار، لوازم ضروری منزل، كمك در پرداخت دیه، البسه و پوشاك، بیمه های اجتماعی. این ها تقریباً به ترتیب هستند.

تعداد نامه های روز اول در دیدار عمومی، 10500 عدد، در دیدار مجمع غدیر 2000 عدد، در مقر اقامت 2600 عدد و در سایر موارد 415 نامه بوده اند.

از این تعداد نامه های مربوط به درخواست معیشتی 4000 عدد، اشتغال 1000 عدد، كمیته امداد 800 عدد، درخواست مسكن 600 عدد، درخواست وام 558 عدد، مسائل قضایی 450 عدد، تخلفات نیروی انتظامی 335 عدد، مشكلات استان داری 234 عدد، مسائل نیروهای انتظامی 174 عدد، در باره ی وزارت كشور 161 عدد، ابراز احساسات و درخواست های معنوی 109 نامه و مربوط به جهاد كشاورزی 102 نامه رسیده بوده است. نكته ی جالب توجه این است كه این آمارها در كم تر از 24 ساعت از زمان ارائه ی نامه به دست آمده اند كه این البته مدیون یك نظام مرتب اطلاعاتی و به كارگیری معقول رایانه است. آن چه بیش از هر چیز جلب نظر می كند این است كه در استان سیستان و بلوچستان، بیش از 60 درصد مشكلات مردم، مشكلات خرد معیشتی است.

كمك های مالی در رقم های پایین، زیر یك میلیون ریال، از محل بودجه ی سفر ره بری – مصوب دولت – و همین طور  از بودجه ی خاص بیت تأمین می شود. از سال 68 و ابتدای ره بری؛ حدود دو میلیون و پانصد هزار نامه به واحد ارتباطات مردمی بیت داده شده است، كه واحد افتخار پاسخ گویی به همه ی آنها را داشته است. نكته ی قابل تأمل عدم ذكر این عدد در گزارش های رسمی است. واحد ارتباطات مردمی اعتقاد دارد كه بالا بردن آمار و ارائه ی آن جزو وظایفش نیست. وظیفه ی واحد پاسخ گویی و پی گیری است در حد توان.

شیرنگی می خندد و ادامه می دهد: «به همین دلیل كه گزارش نمی دهیم، مردم خیلی خوش بین نیستند. وقتی نامه را می دهند می گویند، خمیر می كنید یا دور می ریزید یا می فروشید به كاغذ باطله ای ها؟»

می خندم و یاد دیشب می افتم كه یكی به ما گفت كه نامه ها را توی دریا می ریزند!

به همین دلیل وقتی پست چی در فاصله ی كم تر از بیست و چهار ساعت زنگ خانه را می زند و جواب نامه را پس می دهد، مردم از خود بی خود می شوند. برای همین است كه در سفر روز به روز به آمار نامه ها اضافه می شود. هر كسی كه جواب می گیرد به آشنایانش خبر می دهد، بچه ها در مدرسه به هم كلاسی ها می گویند و خلاصه روز به روز به آمار نامه ها افزوده می شود.

راست می گوید! همین دیروز آقای بنده ای یك نامه به ما داد  و اما امروز ناگهان شش نامه ی دیگر هم از بسته گانش به ما داد. (بعدتراز او می پرسم. جواب می دهد كه امروز صبح یك برگه ی پرینت شده به ما داده بودند، كه طبق شماره نامه ی فلان، نامه ی شما را به وزارت كشاورزی فرستادیم. با این شماره ی تلفن و این صندوق پستی، واحد ارتباطات مردمی رادر جریان گردش كار قرار دهید...)

شیرنگی آمار می دهد كه در خوزستان در كل سفر صدهزار نامه جمع می شود. به خاطر شرایط جوی، آقا به ایذه نمی رود اما به مردم قول می دهند كه سفری به ایذه داشته باشند. دو سال بعد آقا می رود به ایذه، در كم تر از دو ساعت پنجاه هزار نامه جمع می شود! شیرنگی برای مان نامه هایی را می آورد كه ظرف امروز و دیروز جمع شده اند، اما مربوط هستند به جنوب خراسان و شهرهای هم جوار سیستان! چون سابقه ی پاسخ به نامه ها را دیده اند.

بگذریم! به قول جعفریان استعداد خبرنگاری مان هم بد نیست! اما نكات ریز دیگری است كه شیرنگی نگفت و به گمان من بسیار جذاب تر هستند. اولاً نظام بسیار مرتب و كارآمد پاسخ به نامه ها به هیچ عنوان به سیستم های ناكارآمد دولتی شباهت ندارد. نیروها به اندازه و به قاعده هستند و عاشقانه كار می كنند. رایانه را به مثابه ی یك ابزار و نه وسیله ای برای ظاهر سازی به كار گرفته اند. ثانیاً مثل همه ی كارها بیت بسیار صرفه جویانه كار می كنند. جواب به نامه ها روی یك كاغذ است كه پشت و رویش پرینت شده است. همان كاغذ را از وسط تا می زنند و منگنه می كنند و با پست می فرستند. یعنی حتا یك پاكت هم خرج جواب نمی كنند. نامه ی شما رسید و طبق این شماره ی نامه از طرف بیت به نهاد مربوطه فرستاده شد. و البته اینها قابل پی گیری است. خیرالكلام ما قل و دل!

ما كم كم می خواهیم برویم. ضمن آن كه آقای شیرنگی نیز با جوانی مشغول صحبت هستند. اما آقای تقوی از راه می رسد و می نشیند به صحبت، تقوی مسؤول ارتباطات مستقیم بیت است. عذر می خواهد كه دیر رسیده است. دلیل تأخیرش را توضیح می دهد. او بیمارستان بوده است. برای سركشی به مصدومان استقبال. ما كه آن استقبال پردامنه ی مردمی را دیده ایم، صدمه دیدن را طبیعی می دانیم. اما تقوی باز هم ناراحت است.

- در هر سفر سعی می كنیم از سفر قبلی تجربه كسب كنیم و تعداد مصدومان را كاهش دهیم، اما متأسفانه باز هم مصدومیت پیش می آید. متأسفانه دیروز 12 نفر در مراسم استقبال مصدوم شده اند. 6 نفر سر پایی مداوا شده اند، 4 نفر هم تا بعدازظهر، یعنی همین نیم ساعت پیش كه بیمارستان بودم، مرخص شده اند. البته یكی كه بینی اش شكسته بود، تا ساعتی دیگر مرخص می شود. اما متأسفانه حال دو نفر وخیم است. یكی تاندون دستش پاره شده است و دنده هایش شكسته است، پیرزنی هم دچار ایست قلبی شده است...

علی حواسش جمع تر است. از پسری می پرسد كه از درخت به زمین افتاده بود. تقوی می گوید:

- جزو آن شش نفر سرپایی بوده است حتماً. برای این كه من در بیمارستان چنین كسی را ندیدم.

می فهمم كه دیشب هم بی خودی نخوابیده ام! تقوی توضیح می دهد كه تا ترخیص مصدومان از بیمارستان، هر روز به نمایندگی از بیت به عیادت می رود. بعد در مورد كار اصلی اش توضیح می دهد كه فراخور سفر و تعداد نامه ها محتمل است تا چند ماه بعد از سفر در منطقه بماند. برای مان توضیح می دهد كه یكی از نامه ها را كه صاحبش مشكل خرد معیشتی داشته است، امروز به كسی ارجاع داده است برای تحقیق. قرار شده است پنجاه هزار تومان به دست صاحب نامه برسانند...

می پرم وسط صحبتش كه پنجاه هزار تومان كه تحقیق نمی خواهد دیگر! ادامه می دهد كه حسب وظیفه بایستی تحقیق كنیم. برای مسؤول تحقیق معلوم شده است كه صاحب نامه كپرنشین است و چند ساعتی از مسیر را باید با قاطر طی كرد! تقوی اضافه می كند، برای حفظ كرامت انسانی سعی می كنیم كه غریبه ها بروند. یعنی اگر مسأله ای در زاهدان است، زابلی ها به خانه ی مردم بروند از طرف بیت. یا در زابل، زاهدانی ها...

شیرنگی كه كارش با آن جوان تمام شده است، برای حسن ختام خاطره ای تعریف می كند.

«در یكی از سفرها نامه ای رسید به خطی كودكان، پسر كوچكی هستم و پدرم معلم است. همه ی بچه ها با دوچرخه می آیند مدرسه به جز من. پدر قول داده بود كه اگر شاگرد اول شوم، برایم دوچرخه بخرد، اما نخرید... برایش دوچرخه ای ارزان قیمت خریدیم و دوچرخه را به او دادیم.»

شیرنگی تعریف می كند كه بعدها آقا این واقعه را می شنود و می گوید: «آفرین». شیرنگی نگاهی به آسمان می كند، بغض گلویش را گرفته است. به ما می گوید: «همین یك كلمه برای واحد ارتباطات مردمی كفایت می كند...»

ادامه دارد....


لینك مطالب مرتبط:پ

داستان سیستان (قسمت اول)

پیام رهبر امت؛ سپاس ازملت

یكی از راه ها؛ جذب قلوب...

دل ها را به هم نزدیك كنید

به آغوش مردم پناه ببرید

آب زنید راه را ( گزارش تصویری 2)

رهبرمعظم انقلاب: هویت ملی در مقابل هویت دینی نیست

عجب چیزهایی در نامه اعمال ماست!

سرگرم كردن جوانان به چیزهایی كه ...

بیشترین چیزی كه روی ذهن جوان اثر می‌كند

چه‌طور گناه، انسان را زمین‌گیر می‌كند؟

گزارش تصویری محفل انس باقرآن در حضور مقام معظم رهبری

اقتصاد منهای نفت