تبیان، دستیار زندگی
روباه شنی، داستانِ «موقعیت» است و نویسنده، شخصیت هایش را در موقعیت هایِ آفریده شده اش قرار می دهد تا بتواند بر پایه این عنصر داستانی، روایت گری اش را پیش ببرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گرفتاری خواننده در موقعیت «روباه شنی»

نگاهی به رمان « روباه شنی» اثر محمد کشاورز

روباه شنی، داستانِ «موقعیت» است و نویسنده، شخصیت هایش را در موقعیت هایِ آفریده شده اش قرار می دهد تا بتواند بر پایه این عنصر داستانی، روایت گری اش را پیش ببرد.

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان
کتاب روباه شنی

نوروز 1395 آخرین مجموعه داستان محمد کشاورز، داستان نویس شیرازی، به پیشخوان کتابفروشی ها رسید. کشاورز «روباه شنی» را در قالب نُه داستان مستقل نوشته است. هرکدام از این داستان ها موقعیتی را برای خواننده توصیف می کنند. «موقعیت»، وضعیتی است که دستِ کم رهاشدنِ از آن برای مدتی میسر نباشد و فرد در آن وضعیت احساس کند که در تنگنا قرار گرفته است و راهِ گریزی ندارد، مانند قرارگرفتن انسان در هواپیمای درحال پروازی که به نقص فنی دچار شده است یا گرفتارشدن فرد در ترافیکِ شدید یکی  از کلان شهرها. مجموعه داستان محمد کشاورز چنین حال وهوایی دارد.

درواقع روباه شنی، داستانِ «موقعیت» است و نویسنده، شخصیت هایش را در موقعیت هایِ آفریده شده اش قرار می دهد تا بتواند بر پایه این عنصر داستانی، روایت گری اش را پیش ببرد و خواننده را به کمکِ این ویژگی با خودش همراه کند. درنتیجه هم  شخصیت های راویِ روباه شنی در موقعیتى گرفتارند كه رهایى از آن برایشان ممكن نیست و به هرنحوی که شده است باید تا پایانِ موقعیتی که در آن افکنده  شده اند با راوی همراهی کنند.

«موقعیت»، وضعیتی است که دستِ کم رهاشدنِ از آن برای مدتی میسر نباشد و فرد در آن وضعیت احساس کند که در تنگنا قرار گرفته است و راهِ گریزی ندارد، مانند قرارگرفتن انسان در هواپیمای درحال پروازی که به نقص فنی دچار شده است یا گرفتارشدن فرد در ترافیکِ شدید یکی از کلان شهرها. مجموعه داستان محمد کشاورز چنین حال وهوایی دارد.

در تجربه خواندن این اثر باید یادآور شوم: نخستین بار که آن  را به دست گرفتم پس از خواندن داستان آغازین، با نام «روز متفاوت»، از کتاب دل زده شدم و انگیز   چندانی برای مطالع   بقی   داستان ها نداشتم؛ اما پس از چندماه دوباره وسوس   خواندنش به سراغم آمد. سپس متوجه شدم عنصری  که مرا دوباره به سمت خواندن روباه شنی كشاند، جاذب موقعیت نخستین داستان بوده است.

همان كه مرا در این مدت درگیر فضایش كرده بود؛ چراکه گه گدارى برمی گشتم و داستان را از خاطر می گذراندم و به وضعیتِ ترسیمیِ راوی می اندیشیدم؛ مثلا در داستان روز متفاوت، شخصیتی به نام آقای «فلاح»، خانواده ای را به باغش دعوت می کند و سپس آن ها را تا شب با چندین سگ درنده تنها می گذارد: «فلاح که رفت، سگ های رها شده اش ما را دوره کردند و پس راندند تا بنه گاهِ باغ. فلاح که بود آرام بودند. آرام و رام دوروبرش مثل گربه های دست آموز می پلکیدند. او را بو می کشیدند... فلاح که غیبش زد، نگاه شان عوض شد. عصبی و مات، خِرخِرکنان به ما خیره شدند. قدم به قدم آمدند رو به ما و ما را پس راندند تا تهِ باغ. تا بنه گاهِ کنارِ نهر آب. جمع شدیم کنار باروبنه مان. سگ ها آمدند جلو و دورمان حلقه زدند».

همین رهاشدگی سبب شد تا پیوسته بیندیشم كه چرا باید این خانواده در این چنین موقعیت دشواری قرار داده می شدند؟! یا هدف نویسنده از آفریدن این همه تصویرِ دربرگیرند   نمادهایی مانندِ درخت و گل و سگ های درنده چه بود؟! ازهمین رو، با خواندنِ داستان هاى بعدى، متوجه شدم موقعیت آفرینیِ نویسنده، انگیز   مرا به دوباره خواندنِ كتاب ترغیب كرده است و همین نکته در بازگشت من به سمت این کتاب بسیار مهم بوده است.


برای لذت بردن و آشنایی بیشتر با توصیف دقیق نویسنده از موقعیت، بخشی  دیگر از داستان  «راه رفتن روی آب» این مجموعه داستان را با هم می خوانیم: «شهر به هم ریخت. ما توی کوچه بودیم که شهر به هم ریخت. اول فقط صدای ماشین ها بود و گاهی صدای آدم ها که کاری به کار ما نداشتند، اما صدای همهمه ای از دور می آمد. انگار داشت اتفاقی می افتاد که به بازیِ ما مربوط می شد و هی بلندتر و نزدیک تر می شد. دست ودل ما به بازی نمی رفت. صدای همهمه و هیاهو رسید پشت دیوارهای کوچه. صدای درهم پاهای گریزان پیچید توی خیابان و بازی ما را به هم زد. ما هاج وواج ماندیم میان کوچه و کوچ   پر شد از صداهای تاق تاق به هم خوردنِ درهای آهنی و صدای پاها و زن ها و مردهایی که سراسیمه محو و درهم می شدند. یکی دستم را کشید و داد زد: «چرا ماتت برده؟! راه بیفت!».


منبع: نیم نگاه - مسعود هوشیار