تبیان، دستیار زندگی
حكایت از این قرار است كه شركت مترو، طی یك آگهی در روزنامه ها اعلام كرد که برای بخش هایی از خط جدید خود، به چند مهندس با تجربه در امور نقلیه ریلی و در رشته های مختلف فنی نیازمند است و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فوراً مرا استخدام کنید!

داستان کوتاه طنز

حكایت از این قرار است كه شركت مترو، طی یك آگهی در روزنامه ها اعلام كرد که برای بخش هایی از خط جدید خود، به چند مهندس با تجربه در امور نقلیه ریلی و در رشته های مختلف فنی نیازمند است و...

بخش ادبیات تبیان
فورا مرا استخدام کنید!

داستان کوتاه طنز نوشته حمیدرضا نظری

چند روز قبل، با چنان صحنه عجیب و غریبی روبرو شدم كه نزدیك بود از تعجب و ترس، شاخ دربیاورم و چشم هایم از حدقه بیرون بزند!

حكایت از این قرار است كه شركت مترو، طی یك آگهی در روزنامه ها اعلام كرد که برای بخش هایی از خط جدید خود، به چند مهندس با تجربه در امور نقلیه ریلی و در رشته های مختلف فنی نیازمند است و...

یك روز در وقت اداری در محل کارم مشغول فعالیت بودم كه آبدارچی پیرمان ( آقا نعمت ) با یك استكان چای بی رنگ و بی خاصیت وارد اتاق شد و پس از خسته نباشید و گذاشتن چای روی میز، خواست به سمت بیرون برود که ناگهان مردی هیكل دار و چهارشانه با سبیلی از بناگوش دررفته، در را بازكرد و درست مثل پهلوانان معركه گیر،   زانو زد و دست هایش را به هم کوبید و با صدایی بلند و رسا فریاد زد که:

" به نام خداوند خورشید و ماه- كه دل را به نامش خرد داد راه...

به رستم چنین گفت کای ژنده پیل- ببینی کنون موج دریای نیل

بخواهم کنون کین کاموس خوار- اگر باشدم زین سپس کارزار

چوگفتار ساوه به رستم رسید- بِزد دست و گُرز گران بركشید

بِزد بر سرش گُرز را پیلتن، كه جانش برون شد بزاری زتن"

بیچاره آقا نعمت نزدیك بود از ترس قالب تهی كند! راستش بنده هم دست كمی از او نداشتم. از دیدن پهلوان، شگفت زده شده و مانده بودم که چکار باید بکنم... پس ازچند لحظه، درحالی كه به سختی آب دهانم را فرو می دادم، خطاب به آقا نعمت مادر مُرده كه سینی چای دردستش می لرزید، گفتم:" این دیگه كیه؟! "

آقا نعمت با ترس و لرز جواب داد: "به گمونم موشك دوازده متریه كه از راه دور شلیك شده!"

پهلوان خندید وگفت: " همه کاره و اوسای اینجا، تویی؟! "

جواب دادم:" ب... بله!... من مسوول اینجام!... ش... شما؟! "

پهلوان دستی به سبیل پُرپُشت خود کشید و بلافاصله آقا نعمت فلک زده را بر زمین زد و پایش را روی سینه استخوانی اش گذاشت و همچون یک گلادیاتور شجاع، نعره زد:

"من آنم كه كشتم دو تا دیو را- نبردم به همراه خود گیو را

منم رستم به نخجیرچون نره شیر- كمندی به دست، اژدهایی به زیر!"

گفتم حالا است كه مُشت سنگین و آهنین اش را بالای سر ببرد و محکم بر فرق سرپیرمرد بیچاره فرود آورد و فاتحه!... با عجله جلو رفتم و بر سرش فریاد كشیدم:" چه كار می كنی مردحسابی؟! ولش کن ببینم! "

پهلوان سریع از جا بلند شد و چشم هایش را به چشم هایم دوخت و با عصبانیت گفت:" بله؟!! "

"بله" را طوری گفت كه كم مانده بود زهره ترك شوم!.. ای وای! حالا با این آدم برافروخته و عصبی چه کنم و چگونه از دستش رها شوم؟!... ترسیدم که نکند این بار پای سنگینش را بر سینه اژدهای دوم، یعنی بنده بگذارد و با پُتك آهنین مغزم را متلاشی كند و مادرم را به روز سیاه بنشاند!...

درحالی كه به سختی لبخند می زدم، به نرمی گفتم: " تورو به جون عزیزت بس كن پهلوون! تو كه این چهار مثقال گوشت تنم رو آب كردی! ?

پهلوان دستی به گردن قطور خود کشید و خندید:" ترسیدی فسقلی؟! "

- ترس چیه بابا؛ دل و جگر و شیردونم ریخت تو دهنم!

- خودم فدای اون دل و جیگر و قلوه و مغز و سیرابی و شیردونت، داش!... نترس؛ فقط خواستم یه چشمه کوچیک از جُربُزه چاکرتو ببینی؛ همین!

- اینارو ول کن پهلوون؛ خب حالا بفرما برای چی تشریف آوردی اینجا، بامعرفت؟!

- آخر معرفتی اوسا! راستش اومدم اینجا استخدام شم ؛ یعنی باس فوراً استخدام شم!

- حالا چرا فوراً؟!

- چون من حیفَم جون تو؛ دیگه عُمراً بتونین یَلی مثل منو پیدا کنین! از همسایه هاتون شنفتم که مترو، آدم باجُربُزه استخدام می كنه؛ گفتم بیام حضورتون بلکه...

خنده ام گرفت،گفتم:" درست شنیدی آقای محترم ؛ شرکت مترو تهران، قراره برای خط جدیدش، چند مهندس متخصص استخدام كنه و..."

پهلوان دستش را روی میزگذاشت و درچشم هایم زُل زد:" من خط مَت حالیم نیس جوجه؛ اگه دوست نداری صورت نازنینت خط مَتی بشه، باس یه كاری واس ما جوركنی!... مُلتفتی؟!"

- آخه...

فریاد زد:" گفتم که باس فالفور استخدام شم؛ حالیته كه؟! "

از شما چه پنهان خیلی ترسیدم و فورا حالی ام شد که حالیمه!!... دیدم اگر زود جواب رد به او بدهم، ممکن است عصبانی شود و کار دستم بدهد! در حالی که به گرمی دستم را روی شانه پهن و قوی اش می گذاشتم، لبخند زنان گفتم:"حالا بشین روی صندلی تا ببینم حرف حسابت چیه عزیزجون! "

و ازآقا نعمت خواستم برای پهلوان یك چای بیاورد. پیرمرد با خوشحالی هرچه تمام تر به طرف آبدارخانه رفت تا از تیررس نگاه و خشم پهلوان دور بماند! می دانستم او از عمل و تهدید پهلوان، به حدی ترسیده است كه حالا حالاها سر و كله اش در اتاق من پیدا نمی شود!...

پس ازخروج آقا نعمت، به پهلوان گفتم:" ببین برادر من! شركت مترو با جاهای دیگه فرق داره و هركسی نمی تونه اینجا استخدام بشه؛ بیشتركاركنان مترو، با قطارهای برقی و مركزفرمان و سیگنالینگ و جی آی اس و پی سی سی، سر و كار دارن و..."

- منظورت همون پپسی خودمونه دیگه!

- نه آقای عزیز! پپسی چیه؟! این یه كلمه تخصصیه و ربطی به پپسی خودمون نداره!

خندید و گفت: " ما كه از این یكی هیچی حالیمون نشد!... خب بگذریم... اگه می شه یه کاری به من بده كه از پسش بربیام! می فهمی که؟! "

- مثلا چه کاری؟!

- چه می دونم؛ پهلوون بازی  ،  معركه گیری ، پاره كردن زنجیر،  بلندكردن وزنه سی و سه منی و دَمبل و میل و کباده و...

- متاسفم پهلوون؛ در مترو از این شغل ها پیدا نمی شه!

- شغل بزن بزن چی؟!

- یعنی چی؟!

- یعنی كسی رو نمی خواین كه آدم های خلافكار و نالوطی رو کُتك بزنه و بدن شون رو مُشتمال بده؟!

- نه پهلوون؛ متاسفم!... باور کن خیلی دلم می خواد کاری برات انجام بدم، اما چه کنم که...

به پهلوان و چشم های بُغض کرده اش نگاه کردم که می خواست سرش را پایین بیندازد تا نگاهم به نگاه و چهره غمبار و شکسته اش نیفتد:" کُتك خور چی؛ كسی كه كتك بخوره و لام تا کام، جیكش درنیاد!

- گفتم كه نه پهلوون؛ اینایی كه گفتی هیچ كدوم به كار ما نمیاد... به نظرمن، شما بهتره درجایی دیگه دنبال كار بگردی و وقتت رو اینجا تلف نکنی!...خلاصه ببخش که کاری از دست من بر نمی آد!... شرمنده ام به خدا!..."

پهلوان، غمگین و شكست خورده، آه بلندی كشید و در حالی که به آرامی و به مرور زمان، خَم و مُچاله می شد، با خود زمزمه کرد که:" آخ! عجب خیالاتی! حالا چیكار می كنی پهلوون فلک زده و بخت برگشته؟! توی این دوره و زمونه كه دیگه پهلوون و پهلوون بازی نمی شه كار! حالا با این كسادی بازار و بگیر بگیر مامورای شهرداری، چه جوری می خوای خرج زن و بچه های گشنه تو بدی مرد؟!... چه جوابی برای صاحبخونه غُرغُرو و بی انصافت داری؟!... چه جوری می خوای تو این شهر درندشت، یه لقمه نون بخور و نمیر در بیاری و منت هر کس و ناکسی رو نکشی؟! چه جوری می خوای... "

نمی توانستم باوركنم كه این مرد، همان كسی است كه چند لحظه قبل با ورودش به اتاق، لرزه بر اندام من و آقا نعمت انداخت؛ این مرد با این هیکل و اندام تنومند، چه زود شکست و از پا درآمد و از نفس افتاد!... پهلوان بدون توجه به حضور من، روی صندلی ولو شده بود و در عالم دیگری به سرمی برد. او عرق پیشانی اش را پاک کرد و پس از چند لحظه سکوت بغض آلود، لبخند تلخی زد و گفت:" چی فکر می کردیم و چی شد؟!... یا مولا، خودت مددی!"

و با کمری تا شده و اندامی خُردشده، به سختی از جا بلند شد و گیج و سرگردان، بدون خداحافظی به سمت در خروجی حرکت کرد... دلم به حالش سوخت و غصه اش را خوردم. کمی فکر کردم تا شاید بتوانم در قسمتی از شرکت، کاری مناسب شرایط اش پیدا کنم که ناگهان به یاد حرف های یکی از همکارانم افتادم و بلافاصله گفتم:" صبركن پهلوون!... راستش قسمت تداركات شركت مترو، به یه كمك انباردار سالم و معتبر، نیازداره كه فكر می كنم تو برای این کار مناسب باشی! "

پهلوان، در آستانه در اتاق، رو برگرداند و ناباورانه به من خیره شد: " جون من راست می گی؟! "

- آره، اگه بتونی در مصاحبه قبول بشی، دیگه بقیه كارها حله!

او پس ازشنیدن این حرف، ازفرط خوشحالی فریادزد:" من خودم نوكرتم لوطی؛ قربون مرامت!"

و با سبیلی ازبناگوش دررفته،   باز هم زانو زد و دست هایش را به هم کوبید و با صدایی بلند و رسا و با تمام وجود نعره كشید:" نداری یكی لِنگه درجهان- تویی پهلوان تر ز هر پهلوان!"

و به قصد بوسیدن و تشكر، چنان فشاری به دنده هایم وارد آورد كه هنوز هم از ناحیه قفسه سینه به شدت احساس درد می كنم و دچار تنگی نفس می شوم!... به سختی خودم را از دست بازوهای قدرتمندش نجات دادم وگفتم:" زیاد امیدوار نباش پهلوون؛ من فقط تورو به همکارم مهندس خندان معرفی می كنم؛ اگه ایشون صلاح بدونه حتما استخدامت می كنه!... حالا بهتره زودتر بری قسمت تداركات و خودت رو معرفی كنی! "

- ای به روی چشم!... گفتی کارش چیه؟!

- کمک انباردار!

- آخ جون، دیگه بهتر از این نمی شه؛ كمك انباردار، دست كمی از كمك شوفر تریلی نداره؛ واقعا كه خیلی بهم می آد... خب مخلصم!... فعلا عزت زیاد، اوسا!

****

... از فردای همان روز، پهلوان به دستور مهندس خندان، در قسمت مربوطه به شكل آزمایشی مشغول به كار شد، اما چشم تان روز بد نبیند!

چند روزبعد، به محض ورود به اداره، مهندس همیشه خندان ما، دستپاچه و لرزان وگریان، خودش را به من رساند:" به دادم برس كه بیچاره شدم همكار عزیز! "

- چرا؟! مگه چی شده؟!

- دیگه چی می خواستی بشه؟! این پهلوون شما، دو باره فیلش یاد هندوستون کرده و داره منو به روز سیاه می نشونه!

- یعنی چی؟!

- یعنی ازصبح تا حالا، از ترس مامورای مبارزه با سد معبرشهرداری، بساط پهلوون بازی و سنگ و وزنه و میل و كباده شو، توی ایستگاه مترو پهن كرده و داره زور می زنه و زنجیر پاره می كنه!

- جدی می گی؟!

- آره آقا، مگه تو صدای ضرب زورخونه شو نمی شنوی؛ هرلحظه ممكنه قطارهامون از وحشت سر و صدا و نعره های پهلوون، از ریل خارج و بنده از كار، بیكاربشم!!... آقا، بُدو بیا که روزگارم داره سیاه می شه و بدبخت و کله پا و نابود می شم!... آقا، جون مادرت بیا به دادم برس و نجاتم بده!!...


منبع: جوان آنلاین