تبیان، دستیار زندگی
داستان هایی کوتاه درباره زندگی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردی که اینک مشکوک است!

داستان هایی کوتاه درباره زندگی

بخش ادبیات تبیان
مردی که اینک مشکوک است

زیرپوست شهر، داستان هایی از زندگی جریان دارد که هرکدام روایتی است از حال خوب و بد آدم ها، روایت هایی کوتاه از زندگی روزمره نوشته حمیدرضا نظری در ادامه تقدیم خوانندگان تبیان می شود.

مردی كه به سختی نفس می كشد!

در شهری درندشت و در میان موجی از گرمای یك روز تابستانی، مردی خسته، همراه با زن و كودكی بی رمق، به آرامی از ایستگاه اتوبوس شركت واحد خارج می شود. مرد، كه یكی از پاهایش كوتاه تر از پای دیگر است، لنگ لنگان و عرق ریزان پشت سر زن و كودك وارد پیاده رو خیابان می شود و به سمت جلو حركت می كند...
بر آسفالت داغ پیاده رو، پیرمردی عصا به دست، در حالی كه درد در چهره اش پیدا است و به شكل عجیبی نفس می كشد، بی توجه به اطراف خود، با مرد برخورد می كند و صدای اعتراض و فریادی بلند، در فضای پیاده رو به گوش می رسد:" هی! چیكار می كنی؟ حواست كجاست؟! "
- آخ! خیلی معذرت می خوام؛ سرم پایین بود و متوجه نشدم!... واقعا شرمنده ام!
- بهتره سرتو بالا بگیری تا دیگه شرمنده كسی نشی، پیری!... فهمیدی؟!
پیرمرد لبخند می زند و دستش را به گرمی روی شانه مرد می گذارد: " بله، فهمیدم؛ بعد از این حتما همین كار رو می كنم، دوست خوب من!..."


****


... گرمای كشنده و آسمان دودگرفته شهر، عابران را دچارتنگی نفس كرده است. مرد، كودك و زن، برای چندمین بار وارد بنگاه معاملات ملکی می شوند و مرد همچون یك محكوم همیشگی، عاجزانه به مسوول بنگاه چشم می دوزد: " یه دو اتاقی معمولی برای اجاره می خوام! "
- چقدر پول داری؟!
صدای عبور یك كامیون سنگین و نیشخند زهرآگین مرد بنگاهی، چون نیشتر، جسم و روح  زن را خراش می دهد:" همین؟!... با این پول، یه زیر شیروانی پنج متری هم پیدا نمی كنی!... ای بابا؛ مثل این كه خیلی از دنیا پَرتی!..."
... زن، افسرده و دلگیر، پا بر پیاده رو و آسفالت سوزنده خیابان می گذارد و از درون می سوزد:" دیگه بسه خسرو، به خدا خسته شدم؛ الان چند روزه از صبح تا شب..."
مرد به جای پاسخ، شرم زده سرش را پایین می اندازد و نگاهش را به بنگاه بعدی می دهد...


****


... صاحب بنگاه بعدی دلسوزانه به كودك خواب آلود و مرد می نگرد:" خودتو خسته نكن آقاجون؛ خونه های این محل اجاره شون خیلی بالاست؛ بهتره بری پایین شهر؛ خیلی پایین!..."
مرد و زن و كودك، دلشكسته و نا امید از جا بلند می شوند و به طرف در خروجی حركت می كنند كه ناگهان دو چشم آشنا، در مقابل شان قرار می گیرد؛ دو چشم پیرمردی خندان با عصایی در دست كه به شكل تند و عجیبی نفس می كشد: " سلام دوست خوب من! "


****


... تاكسی از جدول خیابان فاصله می گیرد و به سوی مقصد بعدی حركت می كند... پیرمرد، كودك را درآغوش گرفته و دركنار مرد و زن نشسته است. پیرمرد كلید آپارتمان و نسخه ای از قرارداد اجاره را به مرد تحویل می دهد: " امیدوارم كلبه حقیر بنده، لایق  شما باشه! "
مرد، سرش راپایین می اندازد:" واقعا شرمنده ام! "
- سرت رو بالا بگیر تا هیچ وقت شرمنده كسی نشی جوون!... حالا لبخند...
كودك، به جای مرد لبخند می زند و زن در آسودگی خیال، به چهره خوشحال كودكش چشم می دوزد و  نفسی عمیق و آرام می كشد...

مردی كه شیشه تلفن همراهش شكسته است!


صدای زنگ یك تلفن همراه نقره ای، با شیشه ای شکسته، كافی است تا مردی سراسیمه و هراسان از اداره خارج شود و خودش را به خیابان شلوغ برساند. او كه قصد دارد هر چه سریع تر به كمك همسر تنهایش در خانه بشتابد، دوان دوان از روی جوی كنار پیاده رو می گذرد كه در گوشه ای از خیابان، صدای ناله ای او را در جا میخكوب می كند:" كمك... كمكم كن!"
پیرمردی بر آسفالت خیابان افتاده و در حالی كه از درد به خود می پیچد، با رنگ و رویی پریده، ملتمسانه دستش را به سوی مرد دراز كرده است...
تصویری از خانه و اتاق خلوت و فریاد دردناك همسر باردار، درمقابل چشم های مرد به نمایش در می آید:" به دادم برس مرتضی!... كجایی مرتضی ؟!..."
صدای همزمان فریاد سوزناك زن و ناله های عاجزانه پیرمرد، مرد را دچار سرگردانی و هراس بیشتری می كند. او نمی داند كه چه كاری باید انجام دهد؛ پیرمرد را رها كند و به یاری همسرش بشتابد و یا این كه...
در این لحظه بحرانی، پیرمرد و زن و فرزند، هر سه در موقعیت اضطراری و خطرناكی قرار دارند و  همین موضوع قدرت تصمیم را از مرد گرفته است. نفس پیرمرد به شماره افتاده و آخرین لحظات عمرش را سپری می كند...
پس از چند لحظه تردید، مرد در كنار پیرمرد زانو می زند و او را در آغوش می گیرد و با عجله به سمت درمانگاه نزدیك اداره حركت می كند...
****
راهرو بیمارستان شلوغ است و مرد با نگرانی درانتظار بیرون آمدن دكتر از بخش اورژانس، لحظه شماری می كند... دقایقی بعد، دیگر تحمل مرد به پایان می رسد؛ در را باز می كند و وارد اورژانس می شود و شتابزده خودش را به پیرمرد و دكتر می رساند:" ببخشید آقای دكتر؛ حالش چطوره؟!"
- این آقا مشکل قلبی دارن؛ اگه چند دقیقه دیرتر... ببینم شما با ایشون چه نسبتی دارین؟
- من... من...
پیرمرد كه هنوز درد در چهره اش پیدا است و به شكل عجیبی نفس می كشد، در حالی كه سعی می كند لبخند بزند، به گرمی دستش را به سوی مرد دراز می كند:" ایشون دوست خوب منه آقای دكتر؛ دوستی تازه و با معرفت و باوفا كه اتفاقاً شباهت زیادی هم به بچه ام داره؛ بچه ای که..."
مرد، ناگهان به خود می آید و فورا به سمت در خروجی می دود:" ای وای بچه ام... همسرم... بچه ام!..."


****


مرد با یك دسته گل زیبا، خوشحال و خندان خودش را به یكی از اتاق های زایشگاه می رساند و در را باز می كند:" سلام!... قدم نورسیده مبارك خانم!"
زن، نگاهش را از نوزادی كه در آغوش دارد می گیرد و به مرد لبخند می زند: " ای بابای بی معرفت و بی وفا! "

مردی كه اینك مشكوك است!

مرد، با یك بسته اسكناس درشت در دست، در گوشه ای از پیاده رو خیابان ایستاده و در خیالات خود غوطه ور است. او به یكی از دوستان قدیمی اش فكر می كند كه لحظاتی قبل، باز هم با دلخوری  و بدون خداحافظی از او جدا شد و...
دوست مرد، به خاطر مشكلات پیش آمده، در طول هفته، از او سه بار درخواست مبلغی پول كرد، اما جواب مرد، همچنان دور از انتظار دوستش بود:" شرمنده ام داداش؛ این پول برای یه كار خیلی ضروریه... بعدازظهر بیا پیشم تا..."
- نه رفیقِ شفیق؛ دیگه احتیاجی نیس!... عزت زیاد!
- صبرکن داداش!... ناراحت نشو!... به جون بچه ام... باوركن راست می گم!
... و اما دوست، با پوزخندی آشكار، ناباوری خود را نشان می دهد و پس از فاصله گرفتن از او، با خود زمزمه می كند:" آره جون خودت؛ باورمی كنم!... بالاخره می فهمم چه کاسه ای زیر نیم کاسه اس، داداش!"

****

درخیابانی دیگر، مرد به یك قنادی بزرگ وارد می شود، غافل از این كه دو چشم نافذ و شكاك به دنبال او و نظاره گر حركات او است:" حالا معلوم می شه این كار خیلی ضروریت چیه، آقا مرتضی!... این روزها مشكوك شدی رفیق!... وقتی مُچ تو گرفتم، از خجالت، عرق شرم به پیشونیت می شینه و درخودت مُچاله می شی و..."

****

... دقایقی بعد، مرد، در حالی كه صحبت اش تمام می شود، تلفن همراه نقره ای رنگ و شیشه شکسته اش را در جیب می گذارد و با چند جعبه شیرینی و یک کیسه مشکی بزرگ و دربسته، از قنادی بیرون می آید و پاهایش برروی آسفالت داغ خیابان، مسیری نامعلوم را در پیش می گیرد... و اما دوست، هنوز هم با سماجت تمام و با پاهایی كه یكی از دیگری كوتاه تر است، لنگ لنگان و با حفظ فاصله، مرد را تعقیب می كند:
" خب بگو كار ضروریم، شب زنده داری و بزن و بکوب و فلان و فلانه خسرو!... حالا چی داری تو اون کیسه مُهر و موم شده و داغ، آقا مرتضی؟!... بپا نسوزی و داغ نکنی!... فعلاً بچرخ تا بچرخیم، داداش!!"
لحظات برای مرد به كندی می گذرد... او پس از طی مسافتی، بعد از عبور از پیاده رو، خوشحال و سرحال و با شتاب به ساختمانی بزرگ و فرسوده  نزدیك می شود و زنگ در را به صدا در می آورد...
دوست، پس از بسته شدن در، به آرامی و با احتیاط جلو می آید و به تابلوی سردر ساختمان چشم می دوزد:" پرورشگاه شكوفه "
... همزمان با صدای شادی و خنده كودكان یتیم و بی سرپرست، مردی دركنار یك ساختمان فرسوده، عرق شرم از پیشانی می زداید و در خود مُچاله می شود...
لحظاتی بعد، پیرمردی عصا به دست، درحالی كه درد در چهره اش پیدا است و به شكل عجیبی نفس می كشد، او را از جا بلند می كند و به گرمی به رویش لبخند می زند:
" بلندشو سرت رو بالا بگیر تا هیچ وقت شرمنده كسی نشی!... بلند شو جوون؛ بلندشو دوست خوب من!"

منبع: جوان آنلاین