تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزی از روزها دو مرد مسافر ببر بسیار بزرگی را در قفس انداختند و ببر وحشی را اسیر کردند .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ببر و مرد مسافر

یکی بود  یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزی از روزها دو مرد مسافر ببر بسیار بزرگی را در قفس انداختند و ببر وحشی را اسیر کردند.

شهرزاد فراهانی-بخش کودک و نوجوان تبیان
ببر و مرد مسافر

آن دو  مرد قفس ببر را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته حالا خودش اسیر شده و هیچ راه نجاتی نداره.

ببر از این که حالا قدرتش اصلا به دردش نمیخوره خیلی ناراحت بود. ببر بیچاره نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن. ببر  از هر رهگذر و عابری کمک می خواست تا نجاتش بدهند. حتی به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات بدهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت. اما هیچ کس حرف ببر وحشی و درنده را باور نمی کرد.
اما بالاخره مسافری مهربان که از کنار ببر می گذشت  بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از قفس آزاد کند.
 ببر وحشی به محض این که از قفس آزاد شد می خواست مسافر مهربان را بکشد. مسافر از او خواست تا به قول و عهدش وفا کند. اما حیوان درنده توجهی به التماس مرد مسافر نمی کرد.

ببر وحشی گفت: من گرسنه ام و تو هم شکار منی، چگونه تو را آزاد کنم؟
در همین حین، روباهی به آن جا رسید. او تمام حرف های ببر و مرد مسافر را شنید و گفت: باور نمی کنم چنین ببر بزرگی در چنین قفس کوچکی جا شده باشد.
ببر گفت: الان به تو نشان می دهم که چگونه در قفس جاشدم. و بعد داخل قفس شد و روباه ناقلا فوراً در قفس را بست و با مرد مسافر از آن جا دور شد.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.