تبیان، دستیار زندگی
بری «تاریخ» موجود زنده‌ای است كه می‌بیند، می‌شنود، حس می‌كند و همه چیز را به خاطر می‌سپارد، اما با ما این فرق را دارد كه حافظه‌اش خیلی قوی‌تر  از ماست اگرچه عمری بسیار طولانی داشته باشد. «تاریخ» حافظ و پاسبان م...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مصاحبه خواندنی با یار دیرین رهبری


«تاریخ» موجود زنده‌ای است كه می‌بیند، می‌شنود، حس می‌كند و همه چیز را به خاطر می‌سپارد، اما با ما این فرق را دارد كه حافظه‌اش خیلی قوی‌تر  از ماست اگرچه عمری بسیار طولانی داشته باشد.

«تاریخ» حافظ و پاسبان میراث فرهنگی و تمدن بشری است و برگ برگ صفحاتش مملو از گفته‌ها و ناگفته‌های ریز و درشت.اما بسیاری از این صفحات، به واقع درخشنده‌تر و جاودانه‌ترند. صفحاتی كه شرح دلاوری‌ها، حق‌جویی‌ها، عدالت‌ورزی‌ها و مجاهدت‌ها را در سطرسطر خود ثبت كرده‌اند. در كتاب پربرگ و بار تاریخ سرزمینمان، بدون شك فصل «انقلاب اسلامی» یكی از خواندنی‌ترین و درخشان‌ترین فصلهاست. و در این عرصه، هستند مردان و زنانی كه دل هایشان، گنجینه شنیدنی‌ترین قصه‌هاست. قصه‌هایی كه تاریخ، تمدن و فرهنگ ما را ساخته و پرداخته‌اند و روایت آنها در حقیقت به اهتزاز درآوردن پرچم جاودانه افتخار بربلندای قله‌های مردانگی و غیرت در این سرزمین است.

روایتی كه می‌خوانید، روایتی زنده از انقلاب است. روایتی زنده از روزهای مبارزه و التهاب، قصه‌ای از زبان مردی كه سرنوستش را با سرنوشت روزهای خون و قیام، گره زده بود.این گفتگو، حاصل نشست صمیمی با آیه ا... واعظ طبسی و پرس و جو از گنجینه خاطرات ایشان است كه برگی با ارزش در تاریخ انقلاب اسلامی محسوب می شود.


- جمعی كه در خدمتتان هستیم برای شنیدن خاطرات شما از دوران مبارزات انقلابی‌تان گردهم آمده‌اند. خوشحال می‌شویم اگر این خاطرات را از زبان خودتان بشنویم.

* تصور می‌كنم كسی كه می‌خواهد خاطرات خود را بگوید، خصوصاً در مورد مسایل سیاسی و اجتماعی، شرایط روحی خاصی را می‌طلبد. درست شبیه هنرمندان كه برای آفرینش هنری در هر شرایطی  اقدام نمی‌كنند. بیان خاطرات هم تقریباً همین حكم را دارد.

صرفنظر از اینكه انسان باید از نظر ذهنی هم یك آمادگی داشته باشد كه من این جلسه را چنین جلسه‌ای نمی‌دانستم و فكر می‌كردم كه نشستی معمولی است. آن هم با این زندگی كوچك و محدود ما كه البته از نظر من خیلی هم وسیع و گسترده است و همین‌جا سپاس می‌گویم نعمت های خداوند را. بنابراین اجازه بدهید قبل از آنكه سؤالی مطرح شود این را عرض كنم كه ما ساختن این منزل را روز اول تیرماه۱۳۴۸ شروع كردیم. معمار اینجا هم مرحوم حاج آقای عزیزیان، پدر عیال من بود. هر روز قبل‌از‌ظهر و بعدازظهر خود بنده هم می‌آمدم بر كارها نظارت می‌كردم.  اگرچه تهیه مصالح، كار خود مهندس و معمار است اما بنده شخصاً از فاصله تعطیلات درسی‌مان استفاده و كار ساختمان را پیگیری می‌كردم. دوستان هم چون لطف داشتند همین مراجعه و مطرح كردن نیاز ساختمان كافی بود برای اینكه بلافاصله مصالح، تأمین بشود. من تمام مخارج روزانه را یادداشت می‌كردم، جمع می‌زدم و حساب هفته و ماه و سال را در یك دفتر مخصوصی دارم كه چند صفحه از آن مربوط به همین ساختمان است.

- اتمام ساختمان چقدر طول كشید؟

* اینجا، تقریباً ظرف چهار ماه ساخته شد. تقریباً یك ماهی از شروع كار گذشته بود كه به بانك رهنی مراجعه كردم و۱۵هزار تومان وام گرفتم. دفترچه ابطال شده‌اش را هنوز هم دارم. پنج، شش ماه قبل از پیروزی انقلاب این وام تمام شد.

آقا (مقام معظم رهبری) در این بین دوبار از اینجا بازدید كردند.


- قبل از انقلاب؟

* بله، كمااینكه من هم وقتی مرحوم «حاجی تقدمی» خانه ایشان را می‌ساخت به آنجا می‌رفتم. این پله‌های حیاط اندرون ما را تازه گذاشته بودند. با آقا رفتیم توی حیاط و آجرها را ریختیم كنار. از پله‌ها كه می‌آمدیم بالا، من به ایشان گفتم بنده تصمیم دارم كه این ساختمان، با همه سختی‌هایش كه تهیه پولش دارد، با كیفیت خوبی ساخته شود. اگر خیلی گرفتار شدیم آن را می‌فروشیم. ایشان به من فرمودند نه، من اطمینان دارم كه شما آن را نمی‌فروشید و كار هم به خوبی تمام می‌شود و خدای متعال هم نیازها را تأمین می‌كند. همینطور هم شد بحمدا....

از سال۴۸ تا حالا ما فقط دوبار اینجا را رنگ‌آمیزی كردیم. به نظر خود من این خانه با آپارتمانهای امروزی كه می‌گویند باكیفیت مطلوب هم ساخته می‌شود، می‌تواند رقابت كند، یعنی خانه كلنگی محسوب نمی‌شود!


- به خصوص با آن خاطراتی كه در اینجا داشته‌اید...

* نه، به دور از خاطرات. دیوارهای این خانه با یك آجر است و گچ و لذا شما بحمدا... تركی هم در این ساختمان نمی‌بینید. الحمدلله خیلی هم در اینجا راحت هستیم.


- این خانه چند متر هست حاج آقا؟

* اینجا۲۸۸متر است. صاحب این زمین مرحوم امامی بود كه ما یكیدوسالی در چهارراه خواجه ربیع، مقابل كلانتری۷، در خانه ایشان بودیم. اولین بار هم در سال۴۱، اول ماه مبارك رمضان، در همان خانه ما را دستگیر كردند.


- در چه سالی؟

* اوایل۴۱.


- این اولین دستگیری شما بود؟

* نه. این اولین دستگیری منتهی به زندانی شدن بود. و الا قبل از آن یكی دوبار احضار شدیم و چند ساعتی نگه مان داشتند كه مسأله‌اش جداست.


- ماجرای آن دستگیری را تعریف می‌كنید؟

* بله، روز اول ماه مبارك رمضان، منزل مرحوم امامی، سحری را صرف كردیم و خوابیدیم. من خوابی دیدم كه واقعاً خبر از آینده می‌داد. ساعت۱۰صبح بود كه زنگ منزل به صدا درآمد. مادر مرحوم امامی- بی‌بی معصوم- آمد در اتاق ما را زد و با همان لهجه یزدی‌اش گفت: فلانی گمانم اینها ساواكی‌اند. سرجدم شما دم در نروید! من گفتم كه در هر حال من بروم یا نروم، دستگیر می‌‌شوم و هیچ مصلحت نیست كه نروم. چون می‌ریزند توی خانه و شما و خانواده، آسیب می‌بینید. من جوراب هم نپوشیدم، رفتم در منزل را باز كردم، دیدم لندرور ساواك جلوی در خانه است. مأمور هم خودش را معرفی كرد و گفت بفرمایید. گفتم پس من آماده شوم. گفت نه، ما اجازه نداریم. وقتی وارد ساواك شدیم جلوی در اتاق سرهنگ هاشمی كه آن موقع رئیس ساواك بود، هفت هشت نفر از مأمورین ساواك ایستاده بودند. سرهنگ هاشمی پشت میزش نشسته بود و سرهنگ افتخار، رئیس شهربانی هم كنار او نشسته بود. سرهنگ هاشمی هیچ تعارفی نكرد و ما خودمان رفتیم آن بالابالاها نشستیم. سرهنگ هاشمی بلند شد كه: «آقا شما این تیرها را برداشتی یك روز به علم می‌زنی؛ یك روز به شاهنشاه. منظور  شما چیست؟»

از پشت میز بلند شد با مشت گره شده به طرف بنده آمد كه بزند به صورت من، من سرم را كنار كشیدم، دستش خورد به دیوار. بلافاصله گفت مأمورین آمدند و ما را بردند لباس‌هایمان را عوض كردند و صورتمان را خشك تراشیدند.


- جنابعالی یك زمانی در قم، خدمت امام(ره) رسیدید. یادتان هست كی بود؟ و ماجرای آن سخنرانی؟

* بله، سال۴۳ بود.


- همان وقت بود كه شما را گرفتند و زندانی كردند؟ یعنی بار اولی كه زندان رفتید همان موقع بود؟

* خیر، بار اول سال۴۱ بود كه ما۹ روز در ساواك زندانی بودیم. از اول تا نهم ماه رمضان. هیچكس نمی‌دانست كه من كجا هستم. نوغانی هم همراه ما بود. شب دهم ما را سوار بر ماشینی كردند و از مسیر شمال به زندان قزل‌قلعه تهران منتقل كردند كه داستان خودش را دارد.


- آن روز از كجا به قم آمده بودید؟ گویا از مشهد هم عده‌ای همراهتان بودند؟

* روزی كه خدمت امام(ره) بودیم؟


- بله!

* آنجا بعد از آنكه امام(ره) از حصر آزاد شدند، قرار شد یك جمعی از حوزه علمیه مشهد برای عرض سلام و خیرمقدم خدمت ایشان بروند. بنده بودم، مرحوم آقای سیدحسن میردامادی نجف‌آبادی (از منسوبین آقا)، آقای سیدمحمود مجتهدی برادر آقای سیدعلی سیستانی مرجع تقلید و استاد بزرگوار ما مرحوم آقای مدرس یزدی هم بودند. با قطار عازم این سفر شدیم. چند روزی شایع كردند كه ما را دستگیر كرده‌اند. شایعات هم كه می‌دانید مثل همین امروز كار خودش را می‌كند. آن كسانی هم كه اقدام به انتشار شایعات می‌كنند هدفشان مقطعی است چون می‌دانند در درازمدت همه چیز روشن می‌شود. وقتی می‌رفتیم من توی قطار به آقای مدرس گفتم كه احتمال می‌دهم در مراجعت از این سفر، بنده خدمت شما نباشم. ایشان با همان لهجه خراسانی خودشان گفتند چطور؟ گفتم قطعاً من را دستگیر می‌كنند.


- به خاطر رفتن به خدمت امام(ره)؟

* نه، یكی بحث سابقه بود كه آن را دنبال می‌كردند و دیگری مسایل جدیدی كه اتفاق افتاد. امام آمدند و صحبتهایی كردیم. بعد هم این طرف و آن طرف جلساتی داشتیم تا اینكه رفتیم تهران و یك شب منزل آقا سیداحمد فاطمی (عموی این آقای فاطمی قاری قرآن) بودیم. فردا هم با یك فولوكس به اتفاق آقایان آمدیم قم. قم هم كه آمدیم مستقیم رفتیم خدمت امام(ره) كه منتهی شد به آن سخنرانی. مضمون سخنرانی هم كه حتماً یادتان هست. امام(ره) خواستند كه ما صحبت كنیم. من دستم را گرفته بودم به بالای آن چهارچوب پنجره‌های قدیمی منزل امام و...


- جلوی روی امام(ره).

* بله! و جمعیت هم عجیب بود. نه اینكه به خاطر ما باشد، مرتب می‌آمدند و می‌رفتند.


- كه ناگهان سكوت شد...

* بله! من در آن جلسه خطاب به حضرت امام(ره) گفتم با توجه به اینكه جنابعالی روز۱۵ خرداد بازداشت بودید، اگر اجازه بدهید من گزارش كوتاهی از آن روز بدهم كه چه اتفاقاتی افتاد و مردم چه كردند. من وقتی گزارش می‌دادم امام(ره) به شدت اشك می‌ریخت و بدن ایشان تكان می‌خورد. امامی كه در شهادت آقامصطفی، آن فرزند ممتاز و برجسته‌اش اشك نریخت اما آنجا...

بعد گفتم كه ما آمده‌ایم برای عرض سلام و بیعت مجدد با جنابعالی. و برای اینكه مراتب ایمان و اعتقاد خودم را به نهضتی كه شما آغاز كردید نشان بدهم می‌خواهم عرض كنم كه بهره من از زندگی، تنها یك فرزند است كه آماده‌ام این فرزند را هم در راه این انقلاب، تقدیم اسلام كنم. اینجا هم امام(ره) خیلی اشك ریخت. صحبت من در آنجا حدود۳۵ دقیقه طول كشید. از آنجا كه آمدیم مشخص بود كه تحت تعقیبیم. خیلی اصرار بود كه برای سخنرانی به منزل آقای شریعتمدار، آقای نجفی و آقای گلپایگانی برویم اما من گفتم نه، من منحصراً برای امام(ره) آمدم. آقای شریعتمدار و به خصوص مرحوم آقای نجفی یك حق استادی نسبت به مرحوم والد ما داشتند و بالاخره از ما هم انتظار داشتند. ایشان اظهار داشتند خوب است من یك سخنرانی هم آنجا داشته باشم كه من عذرخواهی كردم. هنگام آماده شدن برای مراجعت، آقای مدرس گفتند نمی‌توانند با ماشین برگردند، بنابراین همان جمع تصمیم گرفتیم با قطار برگردیم. در راه‌آهن قم نشسته بودیم تا قطار آماده شود كه متوجه شدیم وضع غیرعادی است. شعاع وسیعی از اطراف ما را خلوت كرده بودند و چند مأمور هم آنجا را محاصره كرده بودند. یكی از آنها جلو آمد و گفت، جناب آقای طبسی! لطفاً چند دقیقه‌ای تا اطلاعات شهربانی تشریف بیاورید. گفتم شهربانی یا ساواك؟ گفت پس خودتان می‌دانید! اداره اطلاعات آنجا هم۵۰ قدم با ایستگاه راه‌آهن بیشتر فاصله نداشت. سرهنگ بدیعی رئیس ساواك قم بود. خود ایشان آمد پشت فرمان نشست و حدود سه چهار كیلومتر از قم بیرون رفتیم. این ماشین، ظاهراً ماشین شخصی بنام بدیعی بود. او یك راه انحرافی را در پیش گرفت و از جاده اصلی خارج شد. یك كیلومتر آن طرف‌تر یك ماشین لندرور آماده بود. ما را سوار لندرور كردند و بعد هم رفتیم طرف تهران. آنجا هم ما را به یكی از ادارات ساواك تهران تحویل دادند. غروب بود و هوا، سرد و بارانی. من توی اتاق نشسته بودم كه ناگهان در را باز كردند و یك نفر گفت: آقای طبسی، انقلاب آقا! انقلاب؟ تبعیدت می‌كنیم به جایی كه همه این حرف ها تمام شود. من نمی‌‌دانستم كه او كیست. بعداً شنیدم كه سرهنگ مولوی است كه هیچكس از دست او جان سالم بهدر نبرده. یعنی در اولین برخورد، به حساب افراد می‌رسید. وقتی این را گفت، من گفتم حالا بفرمایید بنشینید با هم صحبت كنیم ببینیم قضیه چیست؟! تا این جوری گفتم و خونسرد برخورد كردم بلافاصله گفت نه جانم مرسی، من كار دارم، خداحافظ. (خنده حضار) او رفت و صبح آمدند من را برای دومین بار به قزل‌قلعه منتقل كردند. رئیس قزل‌قلعه، سروان آشتیانی بود اما مدیر اجرایی و اداره كننده آن، استوار ساقی بود. عجیب بود، ایشان با هر زندانی‌ای كه زیردست بازجو، اعتراف می‌كرد، خیلی خشن بود و برعكس به كسی كه مقاومت می‌كرد و حرفی نمی‌زد، احترام می‌گذاشت. آقای ساقی تا من را دید گفت، شما دوباره آمدی؟ گفتم حالا یك سلول خوبی به ما بده! گفت باشد و همین كار را هم كرد. یك سلولی كه مقابل آن، فضای عمومی قزل‌قلعه بود به من دادند. چند روزی در سلول بسته بود ولی بعد دستور داد در سلول باز باشد. صبح كه رفتم برای وضو گرفتن دیدم كه یك آقا شیخی در حال وضو گرفتن است. این آقا شیخ علی‌اصغر مروارید را ندیده بودم ولی از نشانه‌‌هایی كه از ایشان شنیده بودم، او را شناختم. گفتم جناب آقای مروارید! یك دفعه برگشت و گفت بله قربان! مثل اینكه اینجا هتل هایته (خنده حضار) كه شما این طور صحبت می‌كنید!


- با آقای مروارید مشهد نسبتی نداشتند؟

* خیر. بالاخره وضو گرفتیم و برگشتیم. فردای آن روز در حالی كه در باز بود، شهید باهنر شنیده بود كه من به آنجا آمده‌‌ام، خودش را رساند پشت در زندان عمومی كه به سلول‌ها باز می‌شد و از آنجا نسبت به من اظهار محبت كرد.

آنجا آقای مروارید به من گفت كه امام درباره شما پیامی داده كه قبلاً برای هیچكس این كار را نكرده است. ایشان خطاب به ساواك گفته‌اند كه شما مهمان من را گرفتید، پس در حقیقت خود من را گرفتید.


- در بین خاطراتتان یادی از مرحوم والدتان كردید. در قم ما هم شنیده بودیم كه ایشان ضمن اینكه از علمای بزرگ حوزه بودند، خطیب و سخنور خوبی هم بودند و نفوذ كلام بالایی داشتند. كمی از خاطرات مرحوم والدتان بفرمایید.

* مرحوم والد ما از۱۳سالگی از طبس به مشهد می‌‌آیند و در درس مرحوم ادیب شركت می‌كنند. چند سالی در مشهد و بعد قم و حدود یكسالی هم در نجف بودند. ایشان در سن۲۱ سالگی جزو نوابغ گویندگان كشور بود. به نفوذ كلام ایشان اشاره كردید. افرادی كه ایشان را درك می‌كردند می‌گفتند هر كس در شعاع صدا و آهنگ كلام مرحوم طبسی قرار می‌گرفت، تكان نمی‌خورد و از اول تا آخر منبر ایشان به گوش بود. ایشان كلمات را مسلسل‌وار و سریع اما در عین حال قابل فهم و درك برای همه مخاطبین بیان می‌كردند.

مرحوم آقا نجفی مفصل درباره ایشان صحبت كرده است. مرحوم آقای اراكی هم به من گفتند شاید در دو ساعتی كه مرحوم طبسی صحبت می‌كرد كسی نمی‌توانست تشخیص بدهد كه ایشان نفس می‌كشد یا نه. از نظر علمی با اینكه ایشان در سن۳۸ سالگی فوت كرد در۲۱سالگی منبر ایشان درخشید. آقای وحید خراسانی، چند ماه پیش كه تشریف آوردند و در خدمتشان بودیم خاطره‌ای تعریف كردند. ایشان می‌گفتند به خاطر یكی از سخنرانی‌هایم در قبل از انقلاب، منبر من ممنوع شد. مرحوم آقای خوانساری از این مسأله ناراحت شدند و گفتند این سخنرانی‌ها اهمیت دارد. سپس خاطره‌ای از مرحوم پدر شما نقل كردند. مرحوم آقای خوانساری می‌گفت در یكی از كشورها با خانواده تازه مسلمانی برخورد كردم كه قبلاً یهودی بودند.ضمن صحبت‌ها گفتند كه ما هر چه داریم از آقای طبسی داریم. او ما را هدایت كرد و نجاتمان داد. در سوریه، ایشان چند سخنرانی داغ و پرشور داشتند كه مورد استقبال قرار گرفت. در عربستان(مدینه) هم ایشان چند منبر تأثیرگذار داشتند كه فكر می‌كردند دستگیر شوند اما خیلی مورد احترام قرار گرفتند.

از نظر علمی هم من یك رساله‌ای از ایشان دیدم به خط خودشان در بحث اصالةالبرائة كه بیانگر صاحبنظر بودن ایشان در مسایل اصولی و فقهی است كه این موضوع راخدمت آقا (مقام معظم رهبری) هم عرض كرده بودم. در كنار اینها مسأله مهمتر تقوای ایشان بود. یك نوبت كه بنده محضر حضرت امام(ره) بودم و گلایه‌هایی از برخوردهای سیاسی داشتم امام(ره) فرمودند من چه به خاطر خود شما و چه به خاطر مرحوم والدتان، به شما خیلی علاقه‌مندم و ایشان در این مورد تعبیر خاصی داشتند. مرحوم آقای شیخ عبدالكریم یزدی، مؤسس حوزه علمیه قم هم خیلی نسبت به ایشان عنایت و لطف داشتند. امیدوارم كه ان‌شاءا.. ما هم كه طلبه كوچكی هستیم بتوانیم خودمان را به جنبه‌های معنوی و پرهیز از امور عادی كه موجب انحطاط انسان است و به جهت فكری و اعتقادی هم به انسان ضربه می‌زند، متخلق كنیم.


- گویا والده شما یزدی بودند؟ مرحوم پدرتان در یزد هم سخنرانی داشتند؟

* بله. مرحوم جد ما (پدر مادرمان) مرحوم میرزا حسن ارباب معروف یزدی جزء تجاز معروف بود كه در مشهد به دنبال سخنرانی‌‌های مرحوم پدرمان، به ایشان علاقه‌مند می‌شود و به ایشان پیشنهاد می‌كند كه ایشان بشود داماد مرحوم ارباب. و لذا افتخار بزرگی هم نصیب مادر ما شد و این پیوند سر گرفت.


- اینكه حضرتعالی روحانی شدید و علاقمند به حوزه، بر اثر نقش پدر و توصیه‌های ایشان بود؟

* من كه محضر مرحوم پدرم را درك نكردم. بنده یكساله بودم كه ایشان فوت كردند. فقط شبی ایشان را- همراه با رفیقشان مرحوم شكوه- مكرر در خواب دیدم و به ایشان گفتم كه من متأسفانه محضر شما را درك نكردم اما خصوصیاتی از منبر و سخنرانی‌های شما شنیدم كه دلم می‌خواهد اگر حالش را دارید یك منبر بروید تا ما استفاده كنیم. ایشان قبول كردند من مضمون صحبت‌هایشان را یادم نیست اما آهنگ، همانی بود كه شنیده بودم.

والده شاید اوایل خیلی مایل نبودند به اینكه من ترك تحصیل كنم و تحصیلات جدید را كنار بگذارم. من از اوایل سال اول دبیرستان می‌خواستم وارد حوزه شوم كه نشد. لذا سال اول دبیرستان را خواندیم و در سال دوم، علاقه فراوان و گرایش شدید به حوزه باعث ورود من به درس و بحث طلبگی شد.


- كدام دبیرستان بودید؟

* دبیرستان ابن یمین.


- شهید حكمت جدید.

* بله. دبیرستان ابن یمین می‌رفتیم و دبیر ادبیات و املا و انشایمان مرحوم آقای رضوانی بود. پدر این پروفسور رضوانی، جراح معروف. ایشان دو سه نوبت اداره كلاس را به من واگذار كرد.


- یعنی مبصر؟

* نه، اصلاَ از نظر درس و بحث كلاس را به من واگذار می‌كرد. رئیس دبیرستان هم مرحوم نظری بود. خدا رحمتش كند جزء مدیران بسیار قوی و رشته‌اش هم طبیعی بود. به من گفت اگر نمی‌خواهی به دبیرستان بیایی حرفی نیست. شما كار خودت را در حوزه دنبال كن و درس‌های اینجا را هم بخوان و بیا امتحان بده. آن موقع مادر ما به ترك دبیرستان خیلی راضی نبودند ولی بعد كه من به حوزه آمدم و دیدند كه درس را با علاقه دنبال می‌كنم خیلی راضی و خوشحال بودند و دعا می‌كردند.


- اگر ممكن است كمی از زمان تحصیل و شرایط آن زمان و تفاوت هایش با امروز بگویید و از تدریس خودتان كه ظاهراً خیلی مورد استقبال هم واقع شده بود.

* من۱۶سال داشتم كه وارد حوزه شدم. ادبیات را در محضر ادیب نیشابوری بودیم. جامع المقدمات را در محضر استادان گوناگونی بودم چون هر تقریب و تقریری را نمی‌پسندیدم. من همه نوشته‌ها و یادداشت‌های درسی‌ام را دارم. درس ادیب را از ابتدا تا پایان می‌نوشتم. ایشان، مطول كه می‌‌گفت گاهی یكساعت و نیم طول می‌كشید. تمام اینها را من می‌نوشتم؛ داستانها، تفسیر، تاریخ و هرچه كه بیان می‌كردند. سطوح متوسط، عالیه و خارجمان را توفیق داشتیم كه از محضر بهترین اساتید حوزه‌های علمیه استفاده كنیم. هر یك از این درس‌ها را كه می‌رفتم، تدریس هم می‌كردم و بعضی را چند دوره تدریس كردم. مثلاً حاشیه ملاعبدا... را حفظ بودم و وقتی مرحوم ادیب سؤال می‌كرد، اولین كسی كه در آن جلسه جواب می‌داد من بودم. تقریباً كتابی نبوده كه تدریس نكرده باشم.


- از چه سالی تدریس می‌كردید؟

* از همان جامع المقدمات. آقای موسوی گرمارودی از شاگردان ماست. پدر ایشان اهل معنا و با آقا شیخ مجتبی قزوینی استاد معارف ما، مرتبط بود. پسر را سپرده بود به مرحوم آقا شیخ مجتبی و با معرفی ایشان می‌آمد پیش ما. همان موقع هم زمینه شعری ایشان خیلی قوی بود. اصولاً من اگر كتابی و درسی را می‌گرفتم و احساس می‌كردم نمی‌توانم تدریس كنم، خودم را مغبون می‌دیدم. اگر چه اقوام ما از طرف مادری وضعیتشان بد نبود اما به هر حال ما طلبه بودیم و آن موقع واقعاً شرایط تحصیل در حوزه آسان نبود. با این حال ما با علاقه، درس و بحث را دنبال می‌كردیم. بنده «كفایه» كه تدریس می‌كردم تقریباً خارج اصول بود. در همین زمان حضرت آقای فاضل هم «كفایه» می‌گفتند. آن موقع هم سفارش می‌كردم كسی كه می‌خواهد تدریس كند باید دو مطالعه داشته باشد. یكی برای اینكه كاملاً متوجه نظر صاحب كتاب بشود و دیگری برای اینكه بداند مطلب را از كجا شروع كند، چگونه بپروراند و به كجا ختم كند و با چه بیانی مسایل را انتقال دهد. بعضی از كسانی كه در همین جلسه حضور دارند چند درسی در دوره اول یا دوم كفایه ما حضور داشته‌اند. من متولد۱۳۱۴ هستم یعنی وارد۷۲سالگی شده‌ام. افتخار من این است كه از سن۱۵-۱۶ سالگی كه وارد حوزه شده‌ام، عمر من صرف حوزه شده. چه آن سی و چند سال بحث و تدریس و چه بعد از پیروزی انقلاب كه مسؤولیت‌های اجرایی را برعهده گرفتم. به هر حال جانب خدمت به حوزه و خدمت به طلاب را از دست نداده‌ام و تنها تأسفم این است كه در این چند سال نتوانستم تدریس را ادامه بدهم. الان هم بهترین چیزی كه می‌تواند خستگی روحی بنده را برطرف كند این است كه بتوانم همان درس و بحث‌ها را با طلبه‌ها داشته باشم.

این را هم بگویم كه از همان سن۱۵،۱۶ سالگی در مسایل اجتماعی و سیاسی حضور داشتم و با درك مسایل سیاسی و فعالیت‌هایمان سعی می‌كردیم جریانهایی را كه باید حمایت شوند، حمایت كنیم و جریانهایی كه نباید حمایت شوند را تفكیك كنیم.


- آقای علم‌الهدی، تعبیری داشتند با این عنوان كه عمر انقلابی شما از عمر انقلاب بیشتراست. من جایی خواندم كه در سال۱۳۳۰ كه مرحوم نواب صفوی به مشهد می‌آید شما در حالی كه۱۴-۱۵  سال سنتان بوده به ایشان خیلی علاقمند بودند و در سخنرانی ایشان در مدرسه نواب شركت كردید. می‌خواستم از اولین ورودتان به جریان انقلاب واولین برخورد رژیم طاغوت بگویید. در جریان كدام سخنرانی بود؟ شاید همان سخنرانی سرای محمدیه كه شما راجع به عدل زمامداران صحبت كردید یا قبل از آن بوده است؟

* ورود من به مسایل سیاسی و اجتماعی آن روز در واقع برخورد با رژیم تلقی می‌شد. دو-سه سال قبل از اعدام مرحوم نواب و در جریان اعدام ایشان، ما در حوزه به عنوان یك عنصر ضد رژیم شناخته شده بودیم. اولین سخنرانی من كه شاید دستگاه طاغوت را حساس كرد سال۱۳۳۶ در منزل مرحوم میراحمدی بود. منزل بزرگی كه تقریباً مقابل منزل آقای قمی بود. من هنوز معمم نبودم. آن سخنرانی چندین شب ادامه داشت كه بازار، دانشجویان و دانشگاهیان را شدیداً علاقمند كرد. همین آقای دكتر رزمجو كه با آقای شریعتی هم خیلی رفیق بود شدیداً علاقمند شده بودند. شبهای پنجشنبه كه منزل ما روضه بود می‌آمدند و اصرار می‌كردند كه این بحث‌ها در منزل آقای میراحمدی ادامه پیدا كند. آنجا بحث من درباره «علم» بود. (هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون) بنابراین اولین سخنرانی كه در سطح شهر مشهد داشتم و برخورد صریح با رژیم محسوب می‌شد در سال۳۶ بود. آن اتفاق سرای محمدیه هم كه مربوط به سال۳۹ می‌شود.


- آن زمان معمم بودید؟

* خیر، در سرای محمدیه هنوز معمم نبودم. اواخر سال۳۹ معمم شدم. در سرای محمدیه موضوع عدل زمامداران مورد بحث ما بود. در همان زمان بین بحث‌های منزل میراحمدی و سرای محمدیه، «ساواك» تأسیس شد كه مؤسسش هم سرهنگ آرشام كرمانی بود. قضیه‌ای كه باعث احضار من به ساواك شد و حسابی درگیرم كرد، همان سخنرانی سرای محمدیه بود. همین جا عرض كنم كه یكی از افتخارات بزر گ من كه به اعتقاد خودم آن را جزو ذخایر معنوی‌ام حساب می‌كنم این است كه مرحوم آیةا... بروجردی ضمن ابراز محبت و تفقد شدید، دوبار پیغام دادند كه شما زبان روحانیتی.

به هر حال شب هشتم سخنرانی در سرای محمدیه بود كه قبل از منبر، ما را احضار كردند به اطلاعات شهربانی. رئیس اطلاعات شهربانی هم شمس‌آرا بود كه هر وقت ما را به آنجا می‌بردند برخورد مؤدبانه‌ای داشت و اظهار اردات می‌‌كرد و می‌‌گفت المأمور معذور. آن شب یكی دو ساعت بنده را نگه داشتند تا اینكه هفت هشت دقیقه‌ای از زمان منبر گذشت. در این اثنا چون خانمها بالای بالكن «سرا» بودند، خانمی روسری‌اش را از بالا پرت می‌كند بین آقایان و می‌گوید شما مرد نیستید. فلانی را گرفتند و شما اینجا نشسته‌اید و نگاه می‌كنید؟ در همین حین ما رسیدیم و با سلام و صلوات بالای منبر رفتیم. من گفتم كه الان بنده دارم از اطلاعات شهربانی می‌آیم. چنین حرفهایی زدند و چنان چیزهایی خواستند. ما هم كه اصلاً بر خلاف مصلحت مردم و كشور صحبت نكردیم. صحبت‌های ما طبق مصلحت مردم و كشور است. شب بعد آمدند بحث را تعطیل كردند. پلیس‌ها ریختند و تمام سرای محمدیه را محاصره كردند و از همانجا دیگر منبر ما را ممنوع اعلام كردند.


- فرمودید چهل سال است كه در این منزل ساكن هستید. طبعاً خاطرات زیادی از مبارزات و جلساتی كه در سال های قبل از انقلاب در این منزل انجام می‌شده دارید. اصولاً سكونت شما در همین منزلی كه مربوط به سال های قبل از پیروزی انقلاب بوده برای مسؤولان الگویی است. از خاطرات خود در این باره بفرمایید.از چه زمانی آقا (رهبر معظم انقلاب) و شهید هاشمی‌نژاد در صحنه انقلاب در مشهد وارد شدند و بعد تیم سه نفره‌ای تشكیل شد و چنین جلساتی؟

* سالش را دقیقاً یادم نیست.آقای هاشمی‌نژاد و آقا (رهبر معظم انقلاب) سالها قم بودند. اما جلسات مشترك ما گاهی اینجا تشكیل می‌شد، گاهی منزل آقا، گاهی منزل مرحوم مهامی و گاهی هم منزل شهید هاشمی‌نژاد.


- جلسات در همین اتاق تشكیل می‌شد؟

* بله! شبهای پنجشنبه اول ماه، ما روضه داشتیم. تمام این دو اتاق و هال پر می‌شد. در جلسه آقای هاشمی‌نژاد مرتب می‌آمدند و آقا هم معمولاً شركت می‌كردند.


- چه كسی منبر می‌رفت؟

* متفاوت بود. مثلاً منبری كه بعدها خیلی نسبت به آن حساس شدند، منبر آقای دعاگو بود. یك جلسه، آن جلسه شبهای پنجشنبه بود كه در آن بحثهای مهمی درباره مسایل اجتماعی مطرح می‌شد. یكی هم جلسات خصوصی خودمان بود كه قبل از ظهرهای پنجشنبه با حضور من، آقا (مقام معظم رهبری) و شهید هاشمی‌نژاد در منازلمان تشكیل می‌شد. در این نشست‌ها حساس‌ترین مطالب عنوان می‌شد كه تأثیر تعیین كننده‌ای در تلاش‌ها و فعالیت‌های سیاسی ما در حوزه و خارج حوزه داشت. در یكی از این جلسات، آقا مطلبی را فرمودند و به دنبال آن من این بحث را مطرح كردم كه برای اینكه انگیزه ما صددرصد خالص باشد و دنبال هیچ چیز جز مسایل مربوط به مبارزات نباشیم، خوب است یك سوگندی یاد بكنیم كه این سوگند كاملاً تعهدآور باشد. اولین بار این سوگند بین من و آقا بود. ما سوگند یاد كردیم كه در این قسم قصد انشاء داشته باشیم و متعلق سوگندمان هم این بود كه برای تشكیل حكومت اسلامی و مرجعیت امام(ره) تلاش كنیم.


- ولو بلغ ما بلغ. (اگرچه هر چه می‌خواهد بشود)

* ولو بلغ ما بلغ. بعد از مدتی- كه داستانش مفصل است و اگر ان‌شاءا... مجالی بود بعدها ممكن است منعكس كنیم- در همین اتاق كه الان نشسته‌اید یك مذاكره‌ای شدبین من و «آقا»، مبنی بر اینكه با جناب آقای هاشمی‌نژاد صحبت كنیم. ما نظراتی درباره روش سیاسی ایشان داشتیم كه قرار شد به ایشان منتقل كنیم و بدنبال آن ایشان هم در سوگند ما وارد بشوند. همین اتفاق هم افتاد و شهید هاشمی‌نژاد هم با ما هم قسم شدند.

بنابراین مهمترین خاطره این خانه علاوه بر همه اتفاقات كوچك و بزرگ، همان پنجشنبه‌ای بود كه این قسم در اینجا منعقد شد. در یكی از همان پنجشنبه‌ها ناگهان پلیس ریخت جلوی خانه ما و بعد معلوم شد آقا سید عباس موسویان را تعقیب كرده‌اند و او هم فرار كرده آمده در خانه ما. من آمدم و گفتم كه نمی‌گذارم ایشان را از داخل خانه ما ببرید. سروانی كه ایشان را تعقیب می‌كرد آمد و خیلی مؤدب گفت حاج آقا بالاخره ما هم مسؤولیتی داریم. گفتم نه، مگر اینكه من هم بیایم. راه افتادیم تا اول كوچه «ناظر» كه آنجا محل استقرار پلیس بود. مسؤولش هم سرهنگ مظفری نامی بود كه گفت به احترام حاج آقا، ایشان را آزاد كنید.

- آن روزها كه هم قسم می‌شدید می‌دانستید كه به زودی حكومت اسلامی تأسیس می‌شود؟

* نه، اما واقعاً برای تشكیل حكومت اسلامی و مرجعیت امام(ره) تلاش می‌كردیم. من بعدها بعد از درس رسائلم معمولاً به حرم مشرف می‌شدم. خطاب به حضرت رضا(ع) عرض كردم كه من الان برای سفر حج، استطاعت مالی ندارم. تقاضای من از شما این است كه آن روزی مشرف بشوم كه در ایران حكومت اسلامی تشكیل شده باشد. همین طور هم شد و سال۶۱ عازم این سفر معنوی شدیم.


- این ائتلافی كه اشاره فرمودید در خراسان و مشهد صورت گرفت آیا در سایر استانها هم چنین اتفاقی افتاد؟

* نه، در هیچ كجا سابقه ندارد. با این كه ما آن موقع سطح متوسطه را تدریس می‌كردیم یعنی بنده «رسایل» و آقا (مقام معظم رهبری) «مكاسب» تدریس می‌‌كردیم و آقای هاشمی‌نژاد بعد كه ملحق شد «كفایه» می‌گفت، اگر ما دروسمان را تعطیل می‌كردیم، قطعاً درس آقای میلانی تعطیل می‌شد.


- حاج آقا، از اینكه برای بیان این خاطرات كه در واقع سرمایه‌ای از سرمایه‌های انقلاب محسوب می‌شود وقت گذاشتید، تشكر می‌كنیم.

منبع:vaeztabasi.com


لینك مطالب مرتبط:

دقایقی با همرزم شهید مفتح

مناجات در زندان