تبیان، دستیار زندگی
سرم كه قطع نشده.» داییش تلفن كرد گفت «حسین تیكه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین»؟ گفتم «نه. خودش تلفن كرد. گفت دستش یه خراش كوچك برداشته، پانسمان میكنه، مى آد. گفت شما نمى خواد بیاین. خیلى هم سرحال بود.» ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خندید و گفت «دستم قطع شده، سرم كه قطع نشده.»

جنگ ایران و عراق


داییش تلفن كرد گفت «حسین تیكه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین»؟

گفتم «نه. خودش تلفن كرد. گفت دستش یه خراش كوچك برداشته، پانسمان میكنه، مى آد. گفت شما نمى خواد بیاین. خیلى هم سرحال بود.»

گفت «چى رو پانسمان مى كنه؟ دستش قطع شده.»

همان شب رفتیم یزد. بیمارستان.

به دستش نگاه كردم. گفتم «خراش كوچیك!»

خندید و گفت «دستم قطع شده، سرم كه قطع نشده.»

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدیم محسن رضایى آمد و فرمانده هاى ارتش و سپاه آمدند و كى و كى. امام جمعه اصفهان هم هر چند روز یكبار سر مى زد بهش. بعد هم با هلیكوپتر از یزد آوردندش اصفهان.

هر كس مى فهمید من پدرش هستم، دست مى انداخت گردنم، ماچ و بوسه و التماس دعا.

من هم مى گفتم «چه مى دونم والاّ! تا دو سال پیش كه بسیجى بود. انگار حالاها فرمانده لشكر شده.»

منبع : کتاب حسین خرازی