تبیان، دستیار زندگی
یکی از بعد از ظهرهای طولانی ماه رمضان بود که دلم از همه جا برید، از خانواده و همسر، از دوست و همکار، از همشهری و همسایه و خلاصه دلم پر بود.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زینب عشقی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی عصبانی هستی، کجا می ری؟

یکی از بعد از ظهرهای طولانی ماه رمضان بود که دلم از همه جا برید، از خانواده و همسر، از دوست و همکار، از همشهری و همسایه و خلاصه دلم پر بود.

زینب عشقی-بخش زیبایی تبیان
امامزاده

نمی خوام ناشکری  کنم، ولی فکر می کنم تو زندگی هر آدمی لحظه هایی هست که دلش از همه جا کنده می شه و به قولی از زندگی و زنده بودن سیر می شه.
فکر می کنم لحظه های سخت و ناهموار در زندگی همه ی آدم ها پیش میاد، شاعر می گه: در این دنیا دل بی غم نباشد، اگر باشد، بنی آدم نباشد
اما تفاوتش اینه که ما چجوری با اون لحظه ها برخورد می کنیم،بزرگی می گفت:در روزهای خوب و لحظات شادی که همه ی آدم ها خوبن و ادبو رعایت می کنن، باید ببینیم تو غم و ناراحتی هم می تونن خودشون رو نگه دارن یا نه؟

چقدر خوبه در یه خونه همیشه به روت باز باشه، بدون پرسش، بدون حرف، فقط ساکنین اون خونه، آغوششون رو روت باز کنن و بغلت کنن و یه دنیا آرامش بهت هدیه کنن

خلاصه تو همون لحظات سخت زندگی بودم و دلم از همه جا پر، بی هدف سوار تاکسی شدم و نمی دونستم کجا برم؟
یاد دوستان دوران بچگی افتادم، یه سری به اونها بزنم؟ یاد خونه مادر بزرگ، محله های قدیمی...اما نه، حوصله ی هیچکسی رو نداشتم.گفتم برم کافی شاپی، رستورانی...اما یادم افتاد که روزه ام و الان نمی تونم برم.تو همین گیر و داد بودم که از کنار دانشگاه دوران لیسانسم رد شدم.
یادش به خیر چه دورانی داشتیم، شادی و سر مستی که می گن انگار تو همین دوران دانشگاه بود و بس، یاد روزهای خوبی افتادم که با دوستام می رفتیم گردش، سینما، دربند، ساعت بین کلاس ها که خالی بود، همگی باهم می رفتیم...

انگار یه چیزی تو دلم شکست، از تاکسی پیاده شدم و رفتم همون جایی که دوران دانشجویی برای استراحت با بچه ها اونجا می رفتیم، یه امامزاده کوچیک، نزدیک دانشگاه
یک محیط آروم، پر از عطر حسی آشنا، آرامش  و سکوت، بدون قضاوت کردن و ترس از قضاوت شدن، بدون سرزنش و محکوم شدن به خاطر ناشکری، فقط عشق بود که اونجا پر می زد، آدم هایی که اونجا بودن، همه دل بریده، همه ی دست ها خالی، به امید آمده بودن، دلشون اطمینان می خواست.

امامزاده

تا افطار اونجا بودم، یه سفره ی ساده که خود زائرا پهن کردن و منم مهمونش شدم. سبک شده بودم، مثل یه پر تو دستای نسیم، سوار تاکسی شدم که به خونه برم، پیش خودم گفتم چقدر خوشبختم که جایی رو دارم که هر زمانی دلم از هر کسی برید، به اونجا پناه ببرم.
چقدر خوبه در یه خونه همیشه به روت باز باشه، بدون پرسش، بدون حرف، فقط ساکنین اون خونه، آغوششون رو روت باز کنن و بغلت کنن و یه دنیا آرامش بهت هدیه کنن
راستش دلم برای خودم سوخت که مدت ها بود از این حس خوب نچشیده بودم، دلم برای اونهایی سوخت که تو حال بدشون، به کافی شاپ و سیگار پناه می برن یا به دوست های زمینی که هیچ کاری ازشون بر نمیاد.
آدم خیلی وقت ها دلش یه دوست آسمونی می خواد، یه دوستی که فقط بشنوه و لبخند بزنه و کمکت کنه، از آبروش پیش خدا خرج کنه و دستتو بگیره، چقدر من خوشبخت که یه همچین پناه هایی دارم.

استجابت دعا




مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.