تبیان، دستیار زندگی
«هشت و چهل و چهار» در بازار نشر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ساعت سازی در «هشت و چهل و چهار»

رمان «هشت و چهل و چهار» نوشته کاوه فولادی نسب توسط نشر چشمه  روانه بازار نشر شد.

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان
رمان هشت و چهل و چهار

رمان «هشت و چهل و چهار» نوشته کاوه فولادی نسب به تازگی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب طی روزهای برگزاری بیست و نهمین نمایشگاه بین المللی کتاب رونمایی شد.

«هشت و چهل وچهار» روایت پرسه زنی‌ های ساعت سازی تنها به نام نیاسان در کوچه ها و خیابان های پر اتفاق شهر تهران و لابه لای خاطرات آن است. در این رمان، یک اتفاق عجیب در منطق روزمره زمان، جهان آرام و منظم شخصیت اصلی را برهم می زند؛ اتفاقی که باعث ماجراهای زیادی می شود و خواننده را غافلگیر می کند. کیفیت سیال زمان و به هم خوردن منطق خطی آن در فرم این رمان، امکان سفر در زمان و به ویژه سرک کشیدن به برهه هایی از تاریخ معاصر را برای مخاطب فراهم می کند.

این کتاب، اولین رمان این نویسنده و دومین اثر داستانی او بعد از مجموعه داستان «مزار در همین حوالی» است. فولادی نسب علاوه بر آثار داستانی، به عنوان مترجم، منتقد و مدرس داستان‌ نویسی نیز فعالیت های انجام داده که از جمله آن ها می توان به ترجمه مجموعه ۴ جلدی «حرفه: داستان نویس» و رمان «بئاتریس و ویرژیل» به همراه مریم کهنسال نودهی اشاره کرد.

در قسمتی از این رمان می خوانیم:

به ساعت نگاه کرد. از ده خیلی گذشته بود. حالا دیگر اتوبوس شهرداری راهی شده بود و او هنوز خانه بود. فکر کرد بد نیست مجمع دیوانگان را همراه خودش ببرد. می توانست در فرصت هایی که ممکن بود در طول روز دست بدهد، دوباره آن را بخواند؛ گیریم نه همه اش را، دست کم بخش هایی را که بیشتر دوست داشت. یک بار دیگر همه چیز را بررسی کرد؛ کتری برقی، کاکتوس، ماهی ها، چراغ اتاق خواب، پنجره ها... کتاب و موبایلش را انداخت توی کیف و از خانه زد بیرون.

پنجره های راه پله تمیز شده بودند. آفتاب آخرین صبح اسفند افتاده بود روی کف و دیوار پاگردها و سفیدی شان را سایه روشن کرده بود. درخت های آن طرف خیابان نزدیک تر به نظر می رسیدند. شاخه ها هنوز لخت بودند، اما کسی اگر دقت می کرد، جوانه های سبز بندانگشتی را می توانست روی شان ببیند. همین ها بودند که به شاخه های هنوز لخت ته رنگ سبزی زده بودند. یک نفر داشت پنجره های ساختمان روبه رو را تمیز می کرد. تمام قد ایستاده بود بیرون پنجره؛ طبقه چهارم. با یک دست لبه پنجره را گرفته بود و دست دیگرش کشیده شده بود تا دسترسی ناپذیرترین جاهای شیشه را هم تمیز کند. کافی بود حشره ای مزاحمش شود یا پرزی برود توی دماغش و عطسه اش بگیرد. تمام بود. کارش تمام بود.

منبع: مهر

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .