تبیان، دستیار زندگی
آقا در سال ۳۸ به قم آمدند. در سال ۴۳ خبر دادند که چشم پدرشان ضعیف شده و درست راه را نمی بینند و نیاز به کمک دارند. ایشان انصافاً خیلی به پدر می رسیدند و با وجود علاقه شدیدی که به درس امام و آقای داماد و آقای حائری داشتند، آن را رها کردند و به مشهد رفتند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ایثار؛ زمینه‌ی ترقی

گفت‌وگو با آیت‌الله سیدجعفر شبیری زنجانی (۲)

آیت الله سیدجعفر شبیری زنجانی

بخش قبلی را اینجا ببینید

*شما خودتان هم در درس امام شرکت داشتید؟

- بله، در مسجد سلماسی همراه آقا درس امام می‌رفتیم.

*آشنایی شما با رهبرمعظم انقلاب از چه زمانی است؟

- از سال ۱۳۳۵. در دی ماه ۱۳۳۴ نواب صفوی شهید شد. آقا هم قبلاً در سال ۱۳۳۳ نواب را در مشهد دیده بودند.

*آقا متولد چه سالی هستند؟

- ۱۳۱۸

*شما خودتان متولد چه سالی هستید؟

- ۱۳۱۵، سه سال از ایشان بزرگترم. در سال ۱۳۳۵ ایشان ۱۷ سال داشتند و من ۲۰ سال. تابستان بود و من به مشهد رفته بودم. چند ماه قبل، نواب شهید شده بود. تا آن سال، سینماهایی که در مشهد بودند، زیر نفوذ فداییان اسلام در شب‌های شهادت نمی‌توانستند برنامه بگذارند. ماه‌های رمضان و محرم و صفر کلاً تعطیل می‌شدند و شب‌های شهادت ائمه، یکی از فداییان اسلام تلفن می‌زد که امشب شب شهادت امام صادق«علیه السلام» است و سینما فوراً تعطیل می‌شد.
فداییان اسلام قدرتشان از خودشان نبود، بلکه همه از نواب حساب می‌بردند. با شهادت نواب، پر و بال فداییان اسلام در مشهد قیچی شد. فداییان اسلام در مشهد افراد خوبی هم بودند. آن سال استاندار را عوض کردند. استاندار خراسان به اسم «رام» را فرستادند به فارس. رام آدمی مذهبی و مطابق اسمش واقعاً هم در برابر علما رام بود. استاندار فارس به نام «فرخ» شخصی بود خشن که تازه عشایر را هم سرکوب کرده بود. همه خیلی از او حساب می‌بردند و می‌گفتند سلاحش همیشه روی میزش است. قرار شد او را استاندار خراسان کنند. دقیق یادم نیست چگونه، ولی همان سال و در ارتباط با فعالیت مشترکی که قرار بود داشته باشیم، با آقا آشنا شدم. مرحوم آقای عباس غله‌زادی از یاران نواب بود و در نشریه «ندای حق» مقاله می‌نوشت. بسیار هم مرد متدین و خوبی بود. یادم نیست که آقای غله‌زادی باعث آشنایی من و آقا شد یا من باعث شدم که آقای غله‌زادی با آقا آشنا شود، ولی این مقدار یادم هست که ما آن سال فعالیت مشترکی را با هم شروع کردیم.

*در چه زمینه‌ای؟

- در این زمینه که احساس کردیم استاندارها را جابه‌جا کرده‌اند و می‌خواهند امسال سینماها را باز کنند. هر سال محرم و صفر سینماها را تعطیل می‌کردند. فکر می‌کنم عید غدیر و ماه ذی‌الحجه بود که این جابه‌جایی را انجام دادند و ابلاغ برای هر دو صادر شد. استاندار خراسان رفت، اما فرخ نیامد. گفتیم او می‌خواهد تأخیر بیندازد که فرصت فعالیت نشود و کسی نتواند کاری کند، لذا ما گفتیم پیشاپیش نامه‌هایی را که می‌خواهیم برایش بنویسیم، از حالا شروع به نوشتن کنیم، چون ممکن است فرصت نشود. شروع کردیم به نامه نوشتن با خط‌ها و انشاهای مختلف. یکی از اینها را با دست چپ و با ادبیات کسی که سواد کمی دارد نوشتیم که: «آقای فرخ!‌ بعضی‌ها در باره شما حرف‌هایی می‌زنند و می‌گویند شما آمده‌اید که سینماها را باز کنید. ما باور نمی‌کنیم. شما سیّد هستید. بعید می‌دانیم که شما بیایید و بخواهید برخلاف جدّتان رفتار کنید، ولی اگر خدای ناکرده این حرف صحت داشته باشد، کجی تو را با قمه راست می‌کنیم». این تعبیر نشان می‌داد که یک آدم قمه‌زن کم‌سواد نامه را نوشته است. ما شروع کردیم به نوشتن این سبک نامه‌ها و آماده کردن آنها. تعدادمان هم ۵-۶ نفر بیشتر نبود، ولی ظرف آن چند روز، تعدادی زیادی نامه نوشتیم.

*چه کسانی بودند؟

- من بودم، آقا[ی خامنه ای] بودند، آقا غله‌زادی بود، آقا هادی عبدخدایی بود، آقای وحید دامغانی بود، آقای ناصری بود که بعدها خلع لباس شد که ظاهراً یک سوء‌تفاهم بود. تا آخر هم با اینکه خلع لباس شده بود، نه علیه آقا صحبتی ‌کرد، نه علیه نظام.

*زمان امام خلع لباس شد؟

- بله، بعد از انقلاب و هیچ حرفی هم نزد و پسرش هم انصافاً خدمت انجام می‌داد. آقای ناصری اهل قلم و استاد دانشگاه بود، منتهی بعد از اینکه خلع لباس شد، از آنجا هم اخراج شد. یک آقای روحانی هم بود که تند بود و به ما نمی‌خورد و یادم می‌آید همان وقت به آقا گفتم که این با جمع ما نمی‌خواند. چون ما می‌خواستیم برنامه‌ریزی ‌کنیم و گروه‌های چند نفری تشکیل بدهیم. قرار بود هر ۵-۴ نفر با هم یک گروه را تشکیل بدهند و یک نفر رابط باشد و اعضای این گروه‌ها همدیگر را نشناسند که اگر بعضی‌ها دستگیر شدند، بقیه شناخته نشوند.
نامه‌ها را آماده کردیم. دو روز مانده بود به محرم که گفتند فرّخ وارد مشهد شده است. بلافاصله نامه‌ها را از پستخانه‌های مختلف در شهرهای مختلف برای او فرستادیم. فرخ به‌محض اینکه رسید، یکمرتبه دید که نامه باران شده است. معمولاً هم این طور نیست که مردم وقتی ناراحتی دارند، همه‌شان نامه بنویسند. هزار نفر ناراحتی دارند، یکی-دو نفر نامه می‌نویسند.

*نه اینکه دو نفر هزار تا نامه بنویسند!

- یادم نیست ۳۰-۴۰ تا نامه بود یا بیشتر، اما همین مقدار که یکمرتبه در ظرف چند روز برایش آمد، او را وحشت‌زده کرد. سینمادارها می‌روند به سراغش که چه کنیم؟‌ سینماها را باز کنیم؟ جواب نمی‌دهد، درحالی که اصلاً آمده بود سینماها را باز کند. از این طرف می‌ترسید، از آن طرف هم نمی‌توانست به آنها بگوید باز کنید و به آنها گفته بود بعداً به شما می‌گویم. دهه اول محرم گذشت و من از مشهد به قم آمدم. بعداً آقا برایم نامه نوشتند که تا روز هفدهمِ ماه،‌ سینما‌ها تعطیل بود. هفدهمِ ماه، فرخ متوجه شد و داد در روزنامه خراسان چاپ کردند که برای من نامه‌هایی با امضاهای مجعول می‌آید؛ من ترتیب اثر نمی‌دهم، از این چیزها نمی‌ترسم و کار خودم را انجام می‌دهم و از فردا سینماها را باز کرد. اتفاقاً همین که می‌گفت نمی‌ترسم، نشان‌دهنده این بود که ترسیده بود که سینماها را باز نکرده بود.
فعالیت ما از آنجا شروع شد. منتها من به قم آمدم و آقا در مشهد ماندند. ماه جمادی‌الثانی سال ۱۳۳۶ بود که روزی آقا با والده‌شان و اخوی کوچکشان - آسید حسن - برای ناهار به منزل ما در قم تشریف آوردند. من در فکر بودم و آقا فرمودند: چرا در فکر هستید؟ اگر برای زیارت عتبات عالیات می‌خواهید بروید، من ختمی را به شما یاد می‌دهم. چون مکرر از آن اثر دیده‌ام.» گفتم: «نه، در فکر دیگری بودم.» و لذا غفلت هم کردم و نپرسیدم که آقا آن ختمی که می‌گویید چیست؟ روضه‌شان هم که رفتم، بنا داشتم بپرسم و باز یادم رفت. ایشان فرمودند: «این مرتبه که دارم عتبات می‌روم، این ختم را شروع کرده‌ام. یک ختم ۴۰ روزه است. روز چهلم که ختم تمام شد، از مشهد حرکت کردم و الآن داریم به عتبات می‌رویم.»
تابستان‌ها که با آقا بودیم، آقا حالات خوبی داشتند. یادم می‌آید تنها سالی که دهه اول محرم، هر روز زیارت عاشورا خواندم، همان سال ۱۳۵۵ بود. هر روز صبح با آقا می‌رفتیم بالای پشت بام مدرسه نواب که گنبد حضرت رضا«علیه السلام» هم پیدا بود. آنجا می‌نشستیم و زیارت عاشورا می‌خواندیم. بعد که تمام می‌شد، با هم می‌رفتیم روضه. در مشهد یکی-دو روضه بود که می‌رفتیم. یکی منزل مرحوم آقای قمی بود و یکی هم منزل مرحوم آقای شیخ.

همان جا ذهنم رسید که از خدا خواستم تا پنجم رجب در عتبات باشم. خدا گفت پنج روزه هم می شد، تو ده-دوازده روزه خواستی، ما هم همین کار را کردیم. اصل آن را پنج روزه درست کردیم، اما بقیه آن، هر روز به بهانه‌ای تأخیر افتاد تا دقیقه آخر چهارم ماه رجب از گاراژ حرکت کردیم.

*کدام شیخ؟

- در مشهد به این نام معروف است. هنوز هم ادامه دارد و باید بیش از ۱۰۰ سال باشد. آن زمان‌ها می‌گفتند بیش از ۴۰ سال سابقه دارد. با آقا حرم می‌رفتیم. ایشان هر هفته چند شبی را مشرف می‌شدند. در همان وقت، ایشان هم حالات عبادی خوبی داشتند، هم درسشان بسیار خوب بود.
وقتی ایشان به عتبات مشرف شدند، من دیدم خیلی هوای زیارت عتبات را پیدا کرده‌ام. تا آن وقت به فکر نبودم. به فکرم رسید کاش مشرف می‌شدم، بالخصوص در وقتی که ایشان هستند که با هم به زیارت برویم. در مشهد در سال‌های ۳۵ و ۳۶ با هم زیارت می‌رفتیم و ایشان همسفر خوبی بودند. در سفرهایی که در اطراف مشهد با هم می‌رفتیم، خیلی خوش‌سفر بودند. ختمی که خود من می‌گرفتم زیارت عاشورای غیرمعروفه بود. زیارت عاشورای معروفه وقت زیادی می‌گرفت و ما هم طلبه بودیم و فرصت نمی‌کردیم هر روز بخوانیم، اما زیارت عاشورای غیرمعروفه را چند بار تجربه کرده بودم. آن را شروع کردم. دو-سه روز که می‌خواندم، نتیجه می‌گرفتم. زیارت عاشورا را به این نیت که خدایا! زیارت عتبات نصیب من شود با چندین شرط. یک شرط اینکه از نظر بودجه بر پدر و مادرم تحمیل نشوم و حتی پدر و مادر من متوجه هم نشوند که من این‌قدر علاقه‌مند هستم که بروم که اگر احیاناً پول نداشته باشند، ناچار شوند قرض کنند. شرط دیگر اینکه می‌خواهم تا آقا برنگشته‌اند، مشرف شوم که با هم به زیارت برویم، بنابراین به خودم گفتم از ایشان نمی‌پرسم تا کی می‌مانید، ولی مشخص بود کسانی که آن زمان به زیارت عتبات می‌رفتند، تا سیزدهم ماه رجب در آنجا می‌ماندند، لذا گفتم خدایا! تا قبل از پنجم ماه رجب از قم حرکت کنم.
من یک طلبه جوان بودم و خیلی مسافرت نرفته بودم، چون آن زمان مسافرت رفتن چندان راحت نبود. شرط سومی که گذاشتم این بود که حالا که می‌خواهم مشرف بشوم، رفقای جوری داشته باشم، همسفرهایی داشته باشم که اذیت نشوم. شرط دیگر هم اینکه سیزدهم رجب در نجف باشم. نمی‌دانم شرط‌های دیگری هم گذاشتم یا نه؟ به خدا گفتم: «پروردگارا! من دارم با این شرط‌هایی که می‌گذارم، دارم راه‌ها را می‌بندم. اینهایی که دارم می‌گویم محال عادی هست و عرفاً‌ نمی‌شود بدون اینکه علاقه خودم را اظهار کنم، پولش تهیه شود، آن هم در ظرف مدت ده-دوازده روز، همه کارها جور بشود و از قم راه بیفتم، ولی محال عقلی نیست. چه جور می‌خواهی درست کنی؟ نمی‌دانم.»
پنج روز بود زیارت عاشورا را خوانده بودم که خودم احساس می‌کردم بناست درست شود، اما چه جورش را نمی‌دانستم. روز ششم بعد از نماز ظهر و عصر از مدرسه فیضیه به منزل آمدم. همین که وارد شدم، مادرم گفتند: «دعوت داری.» پرسیدم: «کجا؟» گفتند: «کجا دلت می‌خواهد باشی؟» به نظرم رسید همانی است که منتظرش هستم. فقط پرسیدم: «قم است یا خارج از قم؟» چون ظاهر قضیه این بود که ناهاری جایی دعوت هستیم. مادرم گفتند: «کجا را انسان در همه عمرش آرزو می‌کند؟» گفتم: «فهمیدم! عتبات است.» گفتند: «بله، خانم بشارتی خوابی دیده و مایل است تو را بفرستد». پرسیدم: «کِی؟» گفتند: «هرچه زودتر بهتر. پولش را هم داده‌اند و الآن پهلوی من است». خانم بشارتی، مادر همین آقای بشارتی مناطق محروم، خانم متدینی بودند.
فردای آن روز رفتم، معلوم شد گذرنامه لازم نیست. با ۱۵ تومن دفترچه‌هایی را می‌دادند. پنجشنبه بود و ساعت ۱۲ تعطیل می‌شد و افتاد به شنبه. خواستم همان روز بلیط بگیرم، پدرم گفتند شنبه مسافرت کراهت دارد. فردا و پس فردا هم نشد و خلاصه برای روز چهارم رجب بلیط گرفتم. صبح چهارم رجب رفتم گاراژ اتوبوس سوار شوم، گفتند ماشین بعد از ظهر حرکت می‌کند. بعد از ظهر رفتم و دیدم عده‌ای از رفقا آنجا هستند. آقای رفسنجانی بود، آشیخ محمد هاشمیان، مرحوم آقای ربانی املشی و... خلاصه ۶ طلبه بودیم و پدر و مادر یکی از آنها. سه نفر هم غیر از ما بودند. برای راننده اتوبوس سخت بود که با ۱۱ نفر مسافر حرکت کند. صبح را انداخت به بعدازظهر و بعدازظهرهم تأخیر کرد بلکه اتوبوس پر شود، دید نمی‌شود، غروب ناچار شد حرکت کند. از گاراژ که آمد بیرون، دیدیم اذان می‌دهند. همان جا ذهنم رسید که از خدا خواستم تا پنجم رجب در عتبات باشم. خدا گفت پنج روزه هم می شد، تو ده-دوازده روزه خواستی، ما هم همین کار را کردیم. اصل آن را پنج روزه درست کردیم، اما بقیه آن، هر روز به بهانه‌ای تأخیر افتاد تا دقیقه آخر چهارم ماه رجب از گاراژ حرکت کردیم.
به هرحال رفتم کربلا. آقا مرا که دیدند، تعجب کردند که ۱۴ روز پیش اصلاً صحبت آمدن به عتبات نبود! گفتم با چند نفر از دوستان از قم آمده‌ام. با آنها رفیق بشوید، خوب است. در زمان ریاست جمهوریشان وقتی این قضیه را برایشان نقل کردم، آقا فرمودند: «همه زندگیتان را برای من گفته بودید، اما این را نگفته بودید. این خیلی جالب است و بر ایمان انسان اثر دارد». بعد فرمودند: «می‌دانید که باعث رفاقت من با آقای رفسنجانی‌ شما شدید؟» بعد یادآوری کردند که: «در کربلا بود. اول دفعه که ایشان را دیدم، خوشم نیامد. تجربه هم دارم با کسانی که اول دفعه که می‌بینمشان، خوشم نمی‌آید، اگر رفیق بشوم، دوام پیدا می‌کند. خود شما هم یکی از آن مصادیق هستید. اولین باری که شما را دیدم، خوشم نیامد.» آقای هاشمی این را در خاطراتشان اشتباه نوشته‌اند. ماه گذشته که ایشان را دیدم گفتم که شما این جریان را نوشته‌اید سال ۴۰، در حالی که مال سال ۱۳۳۶ است، برای اینکه آن موقع گذرنامه نبود و با دفترچه ۱۵ تومنی می‌رفتیم. در سال ۳۷ کودتای عبدالکریم قاسم شد و نظام سلطنتی از بین رفت و گذرنامه می‌خواستند.» گفتند: «درست می‌گویی».

آقا در سال ۳۸ به قم آمدند. در سال ۴۳ خبر دادند که چشم پدرشان ضعیف شده و درست راه را نمی‌بینند و نیاز به کمک دارند. ایشان انصافاً خیلی به پدر می‌رسیدند و با وجود علاقه شدیدی که به درس امام و آقای داماد و آقای حائری داشتند، آن را رها کردند و به مشهد رفتند و برای رضای خدا این کار را انجام دادند و خدا زمینه ترقی‌شان را از همان‌جا فراهم کرد.

*پس آشنایی آقا با آقای هاشمی هم در کربلاست؟

- شروع آن در کربلا بود. اما رفاقتشان از سال ۳۸ شروع شد. این زمستان ۳۶ بود که همدیگر را دیدند. آقا سال ۳۸ آمدند قم و در درس مرحوم آیت‌الله داماد با‌ آقای رفسنجانی آشنا شدند. فکر می‌کنم با هم، هم‌بحث شدند و درس آقای داماد را با هم مباحثه می‌کردند و از اینجا رفاقتشان ادامه پیدا کرد. آقا در سال ۳۸ به قم آمدند. در سال ۴۳ خبر دادند که چشم پدرشان ضعیف شده و درست راه را نمی‌بینند و نیاز به کمک دارند. ایشان انصافاً خیلی به پدر می‌رسیدند و با وجود علاقه شدیدی که به درس امام و آقای داماد و آقای حائری داشتند، آن را رها کردند و به مشهد رفتند و برای رضای خدا این کار را انجام دادند و خدا زمینه ترقی‌شان را از همان‌جا فراهم کرد. به نظر من پایه‌گذاری کار ایشان از همان جا شد که ایثار کردند و از خواسته و عشقی که به درس‌های قم داشتند، گذشتند و به مشهد برگشتند و در آنجا در درس آقای میلانی شرکت ‌کردند.
از همان ایام، جلساتی را برای جوان‌ها می‌گذاشتند و جوان‌ها دور ایشان جمع می‌شدند [در جایی] که [به] مسجد کرامت مشهور است. درِ مسجد کرامت را که بستند، ایشان جای دیگری رفتند و جمعیت می‌رفتند آخر بازار سرشور. از همان جا ایشان مورد توجه واقع شدند.
یادم می‌آید قبل از انقلاب آقای عبد خدایی آمدند و به من گفتند که مشهد در تیول دو نفر است. یک مرجع تقلید پیرمرد که آقای میلانی است؛ یکی هم یک طلبه جوان، آقای آسید علی خامنه‌ای. تمام مردم به این دو نفر ارادت دارند. همان زمینه فراهم شد که نزدیکی‌های انقلاب، شهید بهشتی نامه نوشتند و از مشهد ایشان را به تهران دعوت کردند که بیایند و همکاری کنند. اینها در حقیقت پایه‌گذاران انقلاب شدند. زمینه‌اش به نظر من همان بود که آمدند به پدر برسند و خداوند هم عنایت کرد.
ما درس خصوصی نزد مرحوم آیت الله حاج آقا مرتضی حائری می خواندیم. آقای حائری چند ماه قبل از فوتشان از آقای خامنه‌ای تعریف می‌کردند و می‌گفتند آن زمانی که با ایشان بحث داشتیم، درک و سرعت انتقالشان خیلی بالا بود.

بخش بعدی را اینجا ببینید


منبع: خبرگزاری رجا

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان