تبیان، دستیار زندگی
وقتی در خانه زده شد، امام گفتند: «کیه؟» پدرم گفتند: «بنا بود شما معرفی کنید که کیست.» امام گفتند: «نه، من گفتم که خواهم گفت کیه؟ حالا هم گفتم کیه»!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

او را در حوض نیندازید!

گفت‌وگو با آیت‌الله سیدجعفر شبیری زنجانی (۱)

اشاره: مصاحبه با آیت الله سیدجعفر شبیری زنجانی، به تمام معنی «مصاحبت» و نشستی بود که از تمام شدنش حسرت خوردیم. گفت‌وگویی که بخش اعظم آن را خاطرات این بزرگوار از امام خمینی، رهبر انقلاب و پدر بزرگوارشان مرحوم آیت الله سید احمد زنجانی تشکیل داد؛ خاطراتی که بسیاری از آنها لطافت و شیرینی خاصی داشت. ضمن اینکه در این گفت‌وگو، از ویژگی‌های شخصیتی، اخلاقی و علمی آیت الله خامنه‌ای هم سخن به میان آمد و نظر بزرگانی چون آیت الله گلپایگانی، آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی، آیت الله شبیری زنجانی و... در باره توانمندی‌های علمی، معنوی و اخلاقی رهبر معظم انقلاب شاهد مثال آورده شده است.همراهی‌های کلامی با آیت الله شبیری زنجانی در حین این مصاحبه، از سوی حجت الاسلام والمسلمین محمد حسن رحیمیان صورت گرفته، ضمن اینکه این مصاحبه در دفتر آقای رحیمیان در بنیاد شهید برگزار شده است. رجانیوز، این گفت‌وگوی خواندنی را به نقل از مجله پاسدار اسلام منتشر کرد که در ادامه تقدیم می‌شود:

آیت الله سیدجعفرشبیری زنجانی

*مرحوم آیت‌الله سید احمد زنجانی - والد معظم جنابعالی - رابطه خاصی با امام داشتند؟

- ابتدای این ارتباط را من خوب نمی‌دانم و اخوی [آیت الله سید موسی شبیری زنجانی] می‌دانند، ولی بچه که بودم، رفت‌وآمدهای امام را به منزلمان و پدرم به منزل ایشان را به یاد می‌آورم. با هم مباحثه داشتند، ‌ولی پیش از آن رفاقت داشتند. مرحوم آقای حاج آقا مرتضی حائری، قضیه‌ای را نقل می‌کردند که صحبتی شده بود که هفته‌ای یک شب دور هم جلسه دوستانه‌ای داشته باشیم. یک جلسه شرعی- تفریحی بود. آقایان اهل غیبت که نبودند، لذا برای استراحت چنین جلساتی برگزار می‌کردند. آن شب می‌خواستند تصمیم بگیرند که در این جلسه چه کسانی باشند. در باره افراد صحبت شد و فکر می‌کنم آقای حاج میرزا عبدالله مجتهدی اسمی از پدر من می‌برند و می‌گویند: «خوب است آقای آسید احمد زنجانی هم باشند.» امام می‌فرمایند: «به نظر من مصلحت نیست، چون ایشان سنشان از ما بیشتر است و ما نمی‌توانیم در محضر ایشان راحت باشیم». آقایان می‌گویند: «اتفاقاً این‌ طور نیست و ایشان خودشان هم اهل معاشرت هستند.» امام وقتی دیگران این حرف را زدند، پذیرفتند و از همان جلسات، رفاقتشان شروع شد. برای مباحثه هم معمولاً صبح‌ها قدم زنان به خارج شهر می‌رفتند و بعد از پل صفاییه کنار نهری می‌نشستند و بحث می‌کردند.

*آن موقع آنجا بیابان بود...

- بله، بیابان بود. حتی یک روز در راه که می‌رفتند دیدند یک خوشه گندم روی زمین افتاده. می‌بینند زیر دست و پا له می‌شود و از بین می‌رود. کنار نهر که می‌روند، گندم‌ها را درمی‌آورند و همان‌ جا می‌پاشند و از جوی، آب می‌ریزند. هر روز هم که به آنجا می‌آمدند، به دانه‌ها آب می‌دادند، تدریجاً گندم‌ها سبز می‌شوند و به شوخی اسم آنجا را «باغ خضرا» می‌گذارند.

*برای چند عدد گندم!؟

- بله، به خاطر همان چند دانه گندم. وقتی صحبت می‌کردند می‌گفتند فردا قرارمان باغ خضرا. اطرافیان تصور می‌کردند باغ مفصّلی است!

*به مشهد هم با هم سفر کردند؟

- بله، عکس هم دارند. در آن سفر مرحوم آقای حاجی فقیهی دوربین عکاسی داشتند و خودشان ظاهر می‌کردند. سال‌هاست آن عکس‌ها را ندیده‌ام و دقیق یادم نیست، ولی گمان می‌کنم امام هستند، آسید محمد صادق لواسانی، آسید احمد لواسانی و ابوی. این عکس را اخوی دارند که آقای یثربی، امام جمعه کاشان به اخوی می‌دهند. فکر می‌کنم آقای آمیرزا محمد حسین بروجردی هم هستند.

*در این سفر داستان‌های زیادی هم داشته‌اند، از جمله اینکه در آنجا آشیخ حسنعلی[ نخودکی] را می‌بینند.

- بله، امام و مرحوم ابوی بالاسر حضرت، آشیخ حسنعلی را می‌بینند. می‌آیند که با ایشان صحبت کنند، ایشان زیارت می‌خواندند و اشاره می‌کنند بروید جلوی مدرسه حاج ملاجعفر، زیارت را که خواندم، به آنجا می‌آیم. به آنجا می‌آیند و ظاهراً امام به ایشان می‌گویند: «شما را به این حضرت رضا«علیه السلام» قسم می‌دهیم که علم کیمیا را به ما یاد بدهید». ایشان می‌گویند: «اگر همه کوه‌های عالم را طلا کنید، آیا اطمینان دارید که از آنها سوء‌استفاده‌ای نشود؟» امام می‌گویند: «نه، اطمینان نداریم.» می‌گویند: «پس چه اصراری دارید چیزی را که ممکن است موجب خسران شود، یاد بگیرید؟ اما من چیزی را به شما یاد می‌دهم که برایتان خسارتی ندارد و محتاج دیگران هم نمی‌شوید». این را نشنیده بودم، بعداً از اخوی شنیدم و کاملش را برایم بیان کردند.

*کدام اخوی؟

- اخوی بزرگ، حاج آقا موسی که الآن در قم تشریف دارند. ایشان می‌گویند آشیخ می‌گفتند اول آیة‌الکرسی می‌خوانید، بعد تسبیحات حضرت زهرا«سلام الله علیها»، بعد سه تا قل هوالله و سه صلوات و سه مرتبه «و من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه. ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدراً » ( سوره طلاق، آیات ۲ و ۳). پدرم می‌فرمودند بعد از آن دیگر هیچ وقت محتاج نشدم.

وقتی در خانه زده شد، امام گفتند: «کیه؟»‌ پدرم گفتند: «بنا بود شما معرفی کنید که کیست.» امام گفتند: «نه، من گفتم که خواهم گفت کیه؟ حالا هم گفتم کیه»!

*یک مورد هم نقل کردند که امام با مرحوم ابوی نشسته بودند گفتند:الآن هر کس در بزند، من می‌گویم کیه؟

- بله، این را از مرحوم ابوی شنیدم. حالا در سفر مشهد بوده یا جای دیگری، یادم نیست، ولی می‌گفتند که امام چنین حرفی زدند. وقتی در خانه زده شد، امام گفتند: «کیه؟»‌ پدرم گفتند: «بنا بود شما معرفی کنید که کیست.» امام گفتند: «نه، من گفتم که خواهم گفت کیه؟ حالا هم گفتم کیه»!

*مشابه این را خانم مصطفوی، دختر امام تعریف می‌کرد که یک بار در حیاط نشسته بودیم، امام فرمودند: «اگر این سنگ را با دستت زدی به دیوار، من جایزه بزرگی به تو می‌دهم.» من دیدم زدن سنگ به دیواری که در ۲ متری من است که کاری ندارد. باورم نشد و از امام پرسیدم: «جدی می‌گویید؟‌» گفتند: «بله که جدی می‌گویم.» پرسیدم: «هرچه خواستم به من می‌دهید؟» فرمودند: «هرچه خواستی به تو می‌دهم». ایشان می‌گفت سنگ را زدم و خورد به دیوار. گفتم: «آقا!‌ حالا بدهید.» امام فرمودند: «نه تو نزدی.» گفتم: ‌«چطور؟ سنگ که به دیوار خورد.» امام فرمودند: «من گفتم سنگ را با دستت بزن به دیوار، دستت که به بدنت چسبیده! تو که از دو متری دیوار نمی‌توانی با دستت بزنی به دیوار»!

- پدرم نقل می‌کرد خدا رحمت کند مرحوم آقای تیلی با پدرم و با امام و با مرحوم آقای آسید حسین قاضی و علامه طباطبایی دوست بود. آقای علامه می‌گفت جلسه‌ای بود و عده‌ای بودیم و آقای تیلی می‌گفت آقای زنجانی گفته‌اند هر کس بالای این رف برود، من با سه تا صلوات، او را پایین می‌آورم. من گفتم: «آقای آسید احمد! ما را دست نیندازید. ما بچه نیستیم، مگر می‌شود با صلوات کسی را پایین آورد؟» ایشان می‌گویند: «من می‌آورم. شما بروید، من ثابت می‌کنم.» می‌گفتند من با عجله خودم را کشیدم بالای رف و گفتم: «حالا ببینیم می‌توانید مرا پایین بیاورید»؟ می‌گفتند ایشان یک صلوات فرستادند و گفتند: «صلوات دوم را هم فردا می‌فرستم.» گفتند به صلوات دوم نرسیده، خودم آمدم پایین!

خدا رحمت کند. آقای تیلی آدم بسیار شیرینی بود. من در مشهد حجره‌ای داشتم که خود آقا - آیت‌الله خامنه‌ای - برای من گرفته بودند. تابستان‌ها که می‌رفتم، آقا هم هر روز به آنجا تشریف می‌آوردند. آن روز در ایوان آن حجره در طبقه بالا نشسته بودیم که مشرف به حیاط بود و آقای تیلی هم پهلوی ما بودند. آقا هم تشریف داشتند. آقای آسید محمد خامنه‌ای بیرون بودند. وقتی ایشان وارد حیاط شدند، آقای تیلی نمی‌دانستند که ایشان با آقا برادر هستند. ظاهراً کاری خواسته بودند و انجام نشده بود. شروع کردند به گلایه کردن و به ترکی به من گفتند: «عجب آدم‌های بی‌معرفتی هستند!» آقای آسید محمد از پله‌ها آمدند بالا و وارد حجره شدند و آقا را در آغوش گرفتند و پرسیدند: «آقای اخوی! حال شما چطور است؟» آقای تیلی یکمرتبه جا خورد و از آقا پرسید: «شما ترکی هم بلدید؟» آقا گفتند: «کاملاً!» همه خندیدند. بعدها خود آقای تیلی می‌گفتند من رفتم نجف خدمت آیت‌الله خویی رسیدم. ایشان تا مرا دیدند گفتند: «آقای تیلی! من هم کاملاً ترکی بلدم»!

آقای تیلی می‌گفت آقای زنجانی گفته‌اند هر کس بالای این رف برود، من با سه تا صلوات، او را پایین می‌آورم. من گفتم: «آقای آسید احمد! ما را دست نیندازید. ما بچه نیستیم، مگر می‌شود با صلوات کسی را پایین آورد؟» ایشان می‌گویند: «من می‌آورم. شما بروید، من ثابت می‌کنم.» می‌گفتند من با عجله خودم را کشیدم بالای رف و گفتم: «حالا ببینیم می‌توانید مرا پایین بیاورید»؟ می‌گفتند ایشان یک صلوات فرستادند و گفتند: «صلوات دوم را هم فردا می‌فرستم.» گفتند به صلوات دوم نرسیده، خودم آمدم پایین!

*نقل می‌کنند که در مشهد وقتی امام با مرحوم ابوی و دیگران به زیارت حضرت رضا«علیه السلام» می‌رفتند، امام زیارت را مختصر می‌کردند و به خانه‌ای که اجاره کرده بودند، برمی‌گشتند و آب و جارو می‌کردند و سماور را روشن و چای را آماده می‌کردند. دیگران که از حرم برمی‌گشتند می‌پرسیدند: «شما چطور زیارت را مختصر می‌کنید و برمی‌گردید که برای ما چای درست کنید؟» امام می‌فرمودند: «خدمت به زوار حضرت رضا«علیه السلام» کم از زیارت حضرت نیست».

- بله امام چنین روحیه‌ای داشتند و خدمت به خلق را بسیار ارجمند می‌دانستند. از روایات هم برمی‌آید که بالاترین عبادت، خدمت به خلق و حل مشکل آنهاست. حتی بعد از طواف چهارم که نمی‌شود کسی از مطاف خارج شود، اگر برای حل مشکل کسی باشد، می‌تواند برود و آن کار را انجام بدهد و برگردد و بقیه طواف را انجام بدهد.

*داستانی را در باره مرحوم ابوی - آیت‌الله زنجانی - شنیده‌ام که زمانی که ایشان در زنجان بوده‌اند، عصرها طلبه‌ها به خادم مدرسه آب می‌پاشیده‌اند...

- این را خودم از پدرم شنیده‌ام و بعدها هم آن نامه پیدا شد.

*این هم نکته بسیار عجیبی است که ده‌ها سال بعد آن نامه در قم پیدا شد...

- چهل سال بعد در مسجد سلماسی.

گفت: «خواهش می‌کنم یک چیزی بنویسید». گفتم: «معلوم نیست گوش کنند.» اصرار کرد و گفت: «آنها شما را احترام می‌کنند و از شما حرف‌شنوی دارند. از شما خواهش می‌کنم بنویسید». می‌فرمودند خواستم او را از سر خودم باز کنم و یک شوخی هم با او کرده باشم. نوشتم: «این شخص آدم متدین ساده‌ای است. اذیتش نکنید. بگذارید هرجا خوابیده، همان جا بیدار شود. او را غافلگیر نکنید و در حوض نیندازید»! طلبه‌ها تا این نامه را می‌بینند، متوجه می‌شوند که باید او را در حوض هم بیندازند و حواسشان به این یک مورد نبوده. یک روز ‌در محوطه بین باغچه و حوض می‌نشینند و گعده می‌کنند و آن مرد را هم طرف حوض می‌نشانند و غافلگیرانه او را در حوض پرت می‌کنند. بعد او را بیرون می‌آورند. او داشت لباس‌های خیسش را بیرون می‌آورد که من از در مدرسه وارد شدم. تا مرا دید، یکمرتبه یاد نامه افتاد و گفت: «آی! حکمم خیس شد!» بعد با عجله دست کرد توی جیبش که حکم را در بیاورد که خیس نشود. دیدم مختصری خیس شده، اما از بین نرفته بود. تا مرا دید گفت: «خدا سایه‌تان را از سر من کم نکند. اگر نامه شما نبود که این بی‌انصاف‌ها مرا می‌کشتند»!

*خیلی عجیب است که نامه در زنجان نوشته شده بود و ۴۰ سال بعد در قم پیدا شد.

- بعد از فوتِ آن شخص پیدا شد. پدرم می‌فرمودند کاسب متدینی بود که در همسایگی مدرسه سید مغازه داشت و روزها می‌آمد آنجا استراحت می‌کرد. در ذهنم بود که پدرم می‌فرمودند کاسب بود، الآن مردد شدم شاید هم خادم مدرسه. به هرحال شخص ساده‌ای بود. می‌فرمودند آمده بود پیش من گله می‌کرد که: «آقا! شما این طلبه‌ها را نصیحت کنید. هرجا می‌خوابم، می‌آیند تخت مرا برمی‌دارند و جابه‌جا می‌کنند.» گفتم‌:‌ «معلوم نیست از من حرف گوش کنند». می‌گفتند یک روز وارد مدرسه شدم و دیدم آن مرد روی تخت خوابیده و طلبه‌ها دو طرف تخت را گرفته‌اند و دارند او را می‌برند. تا مرا دید، گفت: «می‌بینید دارند مرا می‌برند»!

یک روز که دیگر حوصله‌اش سر رفته بود، آمد و گفت: «خواهش می‌کنم یک چیزی بنویسید». گفتم: «معلوم نیست گوش کنند.» اصرار کرد و گفت: «آنها شما را احترام می‌کنند و از شما حرف‌شنوی دارند. از شما خواهش می‌کنم بنویسید». می‌فرمودند خواستم او را از سر خودم باز کنم و یک شوخی هم با او کرده باشم. نوشتم: «این شخص آدم متدین ساده‌ای است. اذیتش نکنید. بگذارید هرجا خوابیده، همان جا بیدار شود. او را غافلگیر نکنید و در حوض نیندازید»! طلبه‌ها تا این نامه را می‌بینند، متوجه می‌شوند که باید او را در حوض هم بیندازند و حواسشان به این یک مورد نبوده. یک روز در محوطه بین باغچه و حوض می‌نشینند و گعده می‌کنند و آن مرد را هم طرف حوض می‌نشانند و غافلگیرانه او را در حوض پرت می‌کنند. بعد او را بیرون می‌آورند. او داشت لباس‌های خیسش را بیرون می‌آورد که من از در مدرسه وارد شدم. تا مرا دید، یکمرتبه یاد نامه افتاد و گفت: «آی! حکمم خیس شد!» بعد با عجله دست کرد توی جیبش که حکم را در بیاورد که خیس نشود. دیدم مختصری خیس شده، اما از بین نرفته بود. تا مرا دید گفت: «خدا سایه‌تان را از سر من کم نکند. اگر نامه شما نبود که این بی‌انصاف‌ها مرا می‌کشتند»! متوجه نشده بود که طلبه‌ها با آن نامه یاد گرفته بودند که او را در حوض بیندازند.
بعد از ۴۰ سال یک روز آقای اثنا عشری از پای درس امام می‌آید و به اخوی می‌گوید که من آن نامه را پیدا کرده‌ام. اخوی نگاه می‌کنند و می‌گویند بله خط ابوی است که نوشته احمد حسینی دوسرانی. دوسران یکی از دهات اطراف زنجان است. بعد نامه را به پدرم نشان می‌دهند و ایشان می‌گوید همین است، منتهی یکی بی‌سلیقگی کرده و دنباله مطلب نوشته بود او را از بالای مناره هم پرت نکنید!

ادامه دارد...


منبع: خبرگزاری رجا

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان