تبیان، دستیار زندگی
آیا در فلسفه های مضاف، فیلسوف، فقط وضعیت دانشِ مضاف إلیه را توصیف می کند؟ یا این که می تواند به ارباب آن دانش که در درون خودِ آن دانش به تحقیق و مطالعه مشغولند توصیه بکند؟ در واقع، توصیف کردن، نگاه به آینده ندارد مگراینکه بخواهد بر اساس گذشته گزارش دهد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جایگاه توصیف و توصیه در فلسفه‌های مضاف

فلسفه فقه (۲)

فلسفه فقه

بخش قبلی را اینجا ببینید

چکیده‌ بخش گذشته و تکمیل آن

در بخش اول، بحث چیستی فلسفه‌های مضاف، اقسام آن و تفاوت فلسفه‌های مضاف با فلسفه‌ی مطلق ارائه گردید. خلاصه‌ی آن این شد که فلسفه‌های مضاف در واقع دانش‌‌هایی فرانگر هستند؛ یعنی از بیرونِ یک دانش یا یک پدیده، به درونِ آن نگاه می کنند تا زوایای مختلفِ آن دانش را بررسی کنند. کاری به مسائلِ ریزِ آن دانش، یا اجزایِ آن پدیده ندارند و اصلاً به درونِ مضاف‌الیهِ خود، سَرَک نمی‌کشند. از بیرون نگاه می کنند و در واقع، شخصیتِ آن را مورد بحث و بررسی قرار می‌دهند. فلسفه‌های مضاف، کارشان این است.
 در یک مثالِ روشن‌کننده، همین دانش فقه را ببینید. گاه، کسی مثل صاحب جواهر یا صاحب ریاض یا شهیدین (لله دَرُّهُم و علی الله أجرهم) می‌رود درون دانش فقه؛ حالا چه مسائل خُرد این دانش را بحث کند و چه مسائل کلانش را. اما محقق دیگری را هم می‌توان تصور کرد که بیرون از دانش فقه می‌ایستد و به درون دانش فقه نگاه می‌کند و مثلاً این پرسش‌ها را مطرح می‌کند که: تعریف فقه چیست؟ تاریخ فقه و ادوار آن چیست؟ منابع فقه چیست؟ روش‌های فقاهت کدامند؟ مکاتب فقهی چه فرقی با هم دارند؟
کسی دین را از بیرون نگاه کند؛ تاریخ دین، اقسام دین، سیری که برآن گذشته است، آثاری که دین داشته است، مبانی آن، منابع آن؛ با اینکه می‌داند دین، یک دانش نیست. اما ما امروزه فلسفه‌ی دین زیاد می‌شنویم؛ فلسفه‌ی اخلاق که خود یک گرایش است در مراکز علمی و دانشگاهی و در کشورهای اسلامی و غیراسلامی؛ البته اخلاق، گاهی به عنوان یک دانش مطرح می‌شود (می‌دانید که اخلاق به معنای گزاره‌هایی علمی می‌تواند یک دانش باشد ولی اخلاق به معنای خصلت‌های نیک و بد انسانی یک پدیده است).
 از همین‌جا در یک تقسیم کلان، فلسفه‌های مضاف تقسیم شد به: فلسفه‌های مضاف به علم مثل فلسفه‌ی فقه و فلسفه‌های مضاف به غیرعلم مثل فلسفه‌ی دین. البته فلسفه به هر چیزی هم اضافه نمی‌شود؛ باید یک چیزی باشد که قابلیت بحث داشته باشد؛ مثلاً فلسفه‌ی دین، فلسفه‌ی اخلاق، فلسفه‌ی معرفت، فلسفه‌ی زبان، فلسفه‌ی هنر؛ مثلاً به عنوان یک پدیده و یک چیزی که وجود دارد انسان آنرا بررسی کند. ولی چیزی مثل بیل و کلنگ، قابلیت و ظرفیت لازم برای بحث را ندارد. ولی اگر یک روزی همین بیل و کلنگ هم قابلیت بحث پیدا کند و یک دستگاهی برای خودش پیدا کند، در این صورت کسانی که دغدغه َ َ‌ی لازم را داشته باشند و بدانند که از مطرح شدن فلسفه‌ی آن سودی می‌برند، می‌توانند فلسفه‌ی آن را هم مطرح کنند. مثلاً شاید اگر ۳۰ سال پیش می‌گفتند فلسفه‌ی زبان، موجب خنده می‌شد ولی امروز به یک دغدغه جهانی مهم تبدیل شده است.
 از همین‌جا دقت کنید که فلسفه‌ی مضاف با فلسفه‌ی مطلق خیلی فرق دارد. در فلسفه‌ی مطلق یا همان فلسفه‌ی اولی و اعلی، وجود به ما هو وجود، موجود بما هو موجود، محلِ بحث است.

جایگاه توصیف و توصیه در فلسفه‌های مضاف

بحث مهمی که در نشست پیشین از کنار آن شتابان گذشتیم، این است که آیا در فلسفه‌های مضاف، فیلسوف، فقط وضعیت دانشِ مضاف‌إلیه را توصیف می‌کند؟ یا این که می‌تواند به ارباب آن دانش که در درون خودِ آن دانش به تحقیق و مطالعه مشغولند توصیه بکند؟ در واقع، توصیف کردن، نگاه به آینده ندارد مگراینکه بخواهد بر اساس گذشته گزارش دهد.
در فلسفه‌ی اولی، کارِ فیلسوف، توصیف است. صدرا در اسفار، توصیف‌گر هستی است. ممکن است صدها نوآوری هم در همین توصیفِ هستی داشته باشد، اما نوآوری‌اش هم در حیطه توصیف‌گری او است. مثلاً اگر به کسی بگویند این کلاس را وصف کن، وصف و گزارش او ممکن است هنرمندانه باشد و ممکن است بی‌هنرانه باشد.
 اما در فلسفه مضاف، ممکن است فیلسوف در نتیجه توصیف‌هایش کاستی‌ها یا رخنه‌ها یا کجی‌هایی در آن دانش بیابد که بخواهد برای ترمیم آن رخنه‌ها یا اصلاح آن کاستی‌ها، توصیه‌هایی به اربابِ آن دانش بکند.
ممکن است بگوئیم کار فیلسوف فقه، فقط توصیف نیست، بلکه نظریه‌پردازی، نوآوری، توصیه، تأسیس، طرح یا تبویبِ جدید هم در دستور کار او است. مثلاً در فلسفه‌ی فقه ممکن است بگوئیم فقط توصیف است و گزارش است، چنان‌که ممکن است بگوئیم یک فیلسوف فقه می‌تواند نظریه‌ی اصولی هم بدهد، یا توصیه و طرح جدید هم داشته باشد. فرض کنید فیلسوف فقه، منابع چهارگانه [را] به سه‌تا تغییر دهد یا به پنج‌تا تغییر بدهد و نظریه خود را اثبات هم بکند.
 فیلسوف فقه، به شرطی می‌تواند از توصیفْ گذر کند و وارد نظریه‌پردازی به معنای ابداع، اختراع، توصیه و پیشنهاد بشود که علاوه بر فیلسوفِ فقه بودن، یک فقیه و اصولی هم باشد. یعنی هر فیلسوف فقهی نمی‌تواند وارد این صحنه شود. چون یک نفر - مثل بعضی از مستشرقین - می‌تواند فقیه نباشد، اصولی هم نباشد، ولی خیلی زیبا دانش فقه را توصیف کند. چنین کسی می‌تواند در بخش توصیفی فلسفه‌ی فقه، فیلسوف فقه بشود، ولی صلاحیت‌ها و پیش‌نیازهای تئوریک لازم برای ورود به بخش نظریه‌پردازی و توصیه‌گری را ندارد.

گستره‌ی مسائل فلسفه‌ی فقه

با توجه به تنوع شخصیت فقیهان مختلف، اختلاف سطح علمی آنها و شرایط تاریخی خاصی که در آن شرایط به فقاهت مشغول بوده‌اند، روش‌شناسیِ فقاهتِ آنان، یکی از بایسته‌های پژوهشی روزگار ما است. مثلاً شما روش شیخ انصاری را بررسی کنید؛ شیخ چگونه وارد بحث می‌شود و چقدر از لغت استفاده می‌کند؟ چقدر از قرآن استفاده می‌کند؟ مسلکش اصولی است یا اخباری؟ از مصلحت و عرف و نهادهای غیر ملفوظ چقدر استفاده می‌کند؟ نظام‌سازی در فقه شیخ انصاری (ره) چقدر پررنگ است؟ آیا در حدی هست که بتوان یک نظام اقتصادی از مکاسب بیرون کشید ؟
اما این‌که آیا این بحث‌های روش‌کاوانه هم جزء مسائل فلسفه فقه هست یا نه، این پرسش، قابل بحث است. به نظر این‌جانب، با یک نگاه اعم، روش‌شناسیِ فقاهتِ فقیهان هم جزء مسائل فلسفه‌ی فقه قرار می‌گیرد. بنابراین، مباحث را این‌گونه عنوان‌گذاری می‌کردم:
چیستی شناسی فلسفه‌های مضاف
اقسام آن
تفاوت آن با فلسفه‌ی مطلق
تمام اینهایی که بحث کردیم را شما تحت این عناوین حساب کنید.

بحث دوم: تبارشناسی دانش فلسفه فقه و پیشینه‌ی آن

درست است که برخی از مسائل این دانش در گذشته به صورت از هم گسسته‌ای مورد بحث قرار می‌گرفته، اما پراکندگی و از هم گسیختگی آن مباحث، مانع از این می‌شود که آن مباحث از هم گسسته را یک دانش مستقل بدانیم؛ چون مؤلفه‌های ساختاری یک علم را ندارند.
 بنابراین، منظور ما از تبارشناسی فلسفه‌ی فقه، تبارشناسی گفتگوهای پراکنده‌ای که ممکن است درباره‌ی برخی از مسائل فلسفه‌ی فقه یافت شود، نیست. وقتی می گوییم تبار یک دانش، منظور یک دانش با عنوان دانش و با هویت یک دانش و با مؤلفه‌های یک دانش است. پیشینه فلسفه فقه، با این هویت، به همین یکی-دو دهه‌ی قبل برمی‌گردد.

بررسی تعاریف ارائه شده برای فلسفه فقه

در تعریف فلسفه‌ی فقه نیز مثل هر مسأله دیگری، روش طبیعی این است که اول چند تا نظریه را ببینیم؛ چند تا تعریف را ببینیم تا بدانیم دیگران چه کرده‌اند و ببینیم چیز جدیدی باید ارائه کنیم یا باید یکی از همان‌ها را انتخاب کنیم؟

تعریف اول:
یکی از اساتید معروف، فلسفه فقه را چنین تعریف می‌کند :
«فلسفه‌ی فقه، مباحثی است که به کلیت فقه می‌پردازد و به آن دسته از پرسش‌های اساسی که رویاروی کل فقه قرار دارد پاسخ می‌دهد. مباحثی که روند کار فقه را در دو حوزه، یکی کل فقه و دیگری کار فقیه، بررسی می‌کند

بررسی و نقد تعریف اول:
در این تعریف، فلسفه‌ی فقه را «مباحثی» معرفی کرده‌اند. یعنی در واقع جنس را «مباحث» گرفته‌اند. شاید منظور از مباحث، «مجموعه مسائل» باشد. از اینکه گفته: «به کلیت فقه می‌پردازد» چنین برداشت می‌شود که این دانش را ناظر قلمداد کرده. از این هم که می‌گوید: «کلیت فقه» می خواهد بگوید که درون فقه نمی‌رود، چون اگر درون فقه برود، دیگر می‌شود خودِ فقه، نه فلسفه فقه. بعد هم می‌گوید: «از پرسش‌های اساسی» چون فلسفه‌ی مضاف، به مسائل جزئی نمی‌پردازد. اما در قسمت آخر این تعریف، یک آشفتگی هست چون در پایان تعریف می‌گوید:
«فلسفه‌ی فقه، اندیشیدن درباره‌ی مبانی، هدف، منابع احکام و تمهید نظریه‌های کلی درباره‌ی شیوه‌ی تحقیق و تفسیر است
شاید منظورش از «مبانی» همان مصالح و مفاسد باشد و منظورش از «تمهید نظریه‌های کلی»، استنباط باشد.
این تعریف، یک اشکال دارد و آن اینکه فلسفه‌ی فقه بالاخره اندیشیدن است، یا بحث و مباحث است؟
فلسفه‌ی فقه یک دانش است که هیچ‌وقت دانش را نباید به «اندیشیدن» تعریف کرد. مثلاً شما نحو را یا اصول فقه را یا صرف را به اندیشیدن، فکر کردن و تأمل کردن، تعریف نمی‌کنید.

تعریف دوم:
یکی از فضلای معاصر، این تعریف را ارائه کرده است: «فلسفه فقه مجموعه تأملات نظری و تحقیقی در مورد فقه است»

نقد تعریف دوم:
این تعریف هم نادرست است، چون تأمل، یک فرآیند است، ولی دانش - که فلسفه‌ی فقه هم یک دانش است - برآیند است. هیچ‌وقت نباید برآیند را به فرآیند تعریف کرد.

تعریف سوم:
یکی از تعریف‌ها هم این است:
«فلسفه فقه از دانش‌های درجه دوم است که به مبانی نظری و تحلیلی درباره‌ی فقه می‌پردازد. به تحقیق موضوع، محمول، مسائل، مبادی، مقدمات، غایات، طرق روش‌شناسی فقه و ارتباط آن با علوم و پدیده‌های دیگر می‌پردازد

نقد تعریف سوم:
مشکل این تعریف این است که می‌گوید به تحقیق موضوع فقه، محمول فقه، مسایل فقه، و....
سؤال این است که منظور شما از فقه، استنباط است یا دانش؟ مثلاً وقتی می‌گوئیم: روش فقهی فلان شخص، یعنی روش استنباط او؛ یعنی عملیات او. حال اگر فقه به معنای عملیات استنباط باشد، فلسفه‌ی فقه، می‌شود فلسفه‌ی مضاف به یک پدیده، نه فلسفه مضاف به یک دانش.
 ثمره‌ی این بحث کجا ظاهر می‌شود؟ اگر ما گفتیم منظور از فقه، فقط استنباط است یا این که استنباط هم بخشی از منظور ما است، می‌توانیم - بلکه باید - روش‌شناسی فقاهت را که یکی از مباحث مهم است، در فلسفه‌ی فقه بیاوریم. ولی اگر گفتیم در فلسفه‌ی فقه، به فقه به‌مثابه َ‌ی یک دانش نگاه می‌شود، دیگر بحث‌های روش‌شناختی جزء مباحث فلسفه‌ی فقه نیست. اگر هم بحث شود نوعی استطراد است.
حتی ممکن است فقه را هیچ‌کدام از اینها نگیریم؛ نه دانش و نه عملیات؛ بلکه فقه را به معنای احکام الهی بگیریم. اگر این‌گونه باشد، در واقع فلسفه‌ی فقه یعنی فلسفه‌ی احکام، فلسفه‌ی شریعت؛ که می‌شود بخشی از فلسفه‌ی دین؛ یعنی زیرمجموعه‌ی فلسفه‌ی دین می‌شود و باز هم ربطی به فلسفه فقه پیدا نمی‌کند.
اینک سؤال این است که با این وضعیت از این حضرات باید پرسید که شما اول منظورتان از فقه را روشن کنید بعد واژه‌ی فلسفه را به آن مضاف کنید.

بخش بعدی را اینجا ببینید


منبع: پایگاه اطلاع رسانی استاد علیدوست (سلسبیل)

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان