تبیان، دستیار زندگی
طلا 1- پنجره بیمارستان دو مرد، كه هر دو سخت مریض بودند، در یك اتاق بیمارستان، بسترى شدند. یكى از آنها بعد از ظهرها به مدّت یك ساعت، به خاطر نظافت تخت‏خوابش اجازه داشت روى تخت‏خوابش بنشیند. تخت‏خواب او نزدیك تنها پنج...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پنجره،سنگ،طلا


1- پنجره بیمارستان

دو مرد، كه هر دو سخت مریض بودند، در یك اتاق بیمارستان، بسترى شدند. یكى از آنها بعد از ظهرها به مدّت یك ساعت، به خاطر نظافت تخت‏خوابش اجازه داشت روى تخت‏خوابش بنشیند. تخت‏خواب او نزدیك تنها پنجره اتاق بود. مرد دوّمى، مجبور بود براى همیشه به پشت، روى تخت‏خواب دراز بكشد. آنها ساعت‏ها با یكدیگر درباره خانواده‏شان، آشنایانشان، شغلشان، گرفتارى‏هایشان و خدمت سربازى‏شان و... صحبت مى‏كردند.

هر بعد از ظهر، مردى كه مى‏توانست در تخت‏خوابش بنشیند در كنار تك پنجره اتاق مى‏نشست و تمام آنچه را كه مى‏توانست در بیرون از پنجره ببیند، براى هم اتاقى‏اش تعریف مى‏كرد. مردى كه در تخت دیگر خوابیده بود با شنیدن توصیف‏هاى مرد دیگر، امید به زندگى را دوباره در قلبش زنده مى‏كرد و با شنیدن جنب و جوش و حال و هواى بیرون از اتاق، جانى دوباره مى‏گرفت.

- پنجره، رو به پاركى باز مى‏شود كه دریاچه‏اى زیبا در وسط آن، خودنمایى مى‏كند. اردك‏ها و قوها در حال شنا هستند و بچه‏ها در حال بازى كردن با قایق‏هاى اسباب‏بازى‏شان و... .

به همین منوال، روزها و هفته‏ها گذشت.

یك روز صبح، وقتى پرستار براى نظافت تخت مردى كه كنار پنجره بود آمد، با بدن بى‏جان آن مرد مواجه شد كه در كمال آرامش، در حال خواب مرده بود. او با ناراحتى مسئولان بیمارستان را صدا زد تا این‏كه بدن بى‏جان او را بردند.

آن مرد دیگر، از پرستار خواهش كرد كه تختش را با تخت كنار پنجره، عوض كند. او به هر زحمتى كه بود، آرام آرام، با وجود درد و سختى، بعد از مدت‏ها توانست دنیاى بیرون از پنجره را ببیند، امّا در حیرت با دیوار سفید رنگى مواجه شد كه از پارك و دریاچه و جنب و جوش بچه‏ها هیچ خبرى نداشت.

او با تعجّب از پرستار پرسید: «هم‏اتاقى‏اش چیزهاى جالب و شگفت‏انگیزى از منظره بیرون پنجره تعریف مى‏كرد. پس آنها كجا هستند؟»

پرستار در جوابش گفت: «او فقط مى‏خواست تو را به زندگى، امیدوار كند.»

2-آزمون خردمندان

روزى مردى خردمند در گذر از كوهستانى در میان نهر آبى، سنگى گران‏بها پیدا كرد و روز دیگر، مسافرى را گرسنه یافت. پس بساط پذیرایى گشاد تا او را طعامى دهد. مسافر گرسنه، سنگ پربها را دید و آن را از مردم خردمند طلبید و مرد خردمند، بى‏درنگ، آن را تقدیم وى كرد. مسافر گرسنه با شادمانى از این پیشآمد خوش یُمن، به راه خود ادامه داد. او مى‏دانست كه این مرد خردمند، چه سنگ پر ارزشى را بى‏جنگ و دعوا، با طیب خاطر براى همیشه به او داده است؛ امّا چند روز بعد، برگشت تا سنگ مرد خردمند را به وى باز پس دهد.

ـ مى‏دانم چه سنگ باارزشى به من هدیه كرده‏اى؛ امّا آن را بازپس مى‏دهم به این امید كه آنچه را كه در درون توست و تو را قادر مى‏سازد كه این گونه سنگ به این باارزشى را به آسانى و رضایت خاطر به من ببخشى، به دست آورم.

3-مانعى در مسیر

در زمان‏هاى قدیم، روزى پادشاهى، سنگ بزرگى را وسط جاده‏اى گذاشت و در گوشه‏اى مخفى شد. تا این‏كه ببیند چه كسى این سنگ بزرگ را از وسط جاده برمى‏دارد.

چند نفر از ثروتمندترین بازرگانانِ پادشاه درباریان، به نزدیكى سنگ آمدند و خیلى راحت آن را دور زده، به راهشان ادامه دادند. آنها بدون این‏كه كارى انجام داده باشند در حالى كه با صداى بلند، شاه را به خاطر عدم مراقبت از جاده، سرزنش مى‏كردند، منطقه را ترك كردند.

سپس دهقانى با بارى از سبزى به سنگ نزدیك شد. وقتى دهقان به سنگ رسید، بارش را زمین گذاشت تا این‏كه سنگ را به كنار خیابان بكشد. بعد از كشیدن و زور زدن‏هاى زیاد، سرانجام موفق شد سنگ را از وسط خیابان بردارد.

بعد از این‏كه دهقان، سنگ را برداشت، وقتى خواست بارش را از زمین بر دوش بكشد، كیسه‏اى كه در محل اول سنگ قرار داشت، توجه او را جلب كرد. در داخل كیسه، همراه یادداشتى كه به خط و مهر پادشاه نوشته شده بود «محتویّات كیسه از آن كسى است كه سنگ را بردارد»، مقدار خیلى زیادى سكه طلا بود. دهقان، كیسه را برداشت و به راه خود ادامه داد.

این دهقان با این عملش به ما یاد مى‏دهد كه: «هر مانعى، فرصتى براى پیشرفت است.»

منبع: مجله ی حدیث زندگی/شماره ی25

مترجم:حسن عبدی