پدر به روایت فرزند
یادداشت حجتالاسلاموالمسلمین شیخ علی بهجت درباره پدر خود؛ آیت الله بهجت
توصیف شخصیتی که هیچکس راه نفوذی به اندرونش نداشت و راه را بر همه بسته بود و حتی نزدیکترین را هم مانند دورترین، بیخبر میگذاشت و از پاسخگویی و روشنسازی نه فقط دربارهی زوایای مهم زندگیاش، بلکه دربارهی سادهترین جنبهها هم میگریخت، مشکل یا غیرممکن است؛ چون با دائم در کنارِ کسی بودن و همراه او رشد کردن، کمتر میتوان به ویژگیهایش پیبرد، مگر از طریق مقایسه.
خداوند در طی قرنها یکی را برمیگزیند و سالها از عالم «ذر» تا حمل و طفولیت و ... راهنما و هادیاش میشود تا مأموریتی را به او بسپارد؛ او را انتخاب کرد و اسمش را هم از آنجا ندا داد.
مربی و هادیاش شد تا وی را به مقام «عُلَماءُ اُمَّتِی أَفْضَلُ مِن أنبِیاءِ بَنی اِسْرائیل» رساند.
رفتارش در کودکی ممتاز بود؛ در درس نیز جدّی و ممتاز بود. در همان کودکی، و سالها پیش از سن بلوغ، بر اثر معاشرت با عالمی وارسته و بسیار مهذب، به راههای سلوک و صعود روحی، با پاکی و عصمت، پیبرده بود. دوازده ساله بود که بعد از مکتب، به تحصیل علوم حوزوی پرداخت. دوستان پدر، چون اوصاف و نبوغش را دیدند، پدر را به روانه کردنش به عراق، برای تحصیل در حوزه، تشویق نمودند.
هنوز به سن چهارده نرسیده بود که به کربلا رفت. با جدیتی تمام، به ادامهی آنچه خوانده بود پرداخت و خود را به بزرگترین استاد حوزهی کربلا رساند و با کوشش در درسش چنان درخشید که مرحوم آیتالله حجّت رحمهالله گفته بود: همان ایام شنیدم که استادش گفت: «مرحبا به شاگرد بهتر از استاد!». شانزده سال بحث ادبی با عالم بزرگ کربلا در کنار حجرهاش، وی را پرآوازه کرد.
در دوران نوجوانی در مجلس درس، در حوزه نجف، پس از حل مشکلی علمی، مرحوم قاضی به وی گفت: «أشهَدُ أنَّکَ فَاضِل» و از آن پس او را «فاضل گیلانی» خطاب میکرد. در اغلب درسهایی که شرکت میکرد، انگشت اشارهی همه بهسویش بود.
تا آنکه گوی سبقت را در علوم ظاهری هم از اقران ربود و به اوج ترقی و جامعیت نائل شد.
او دقت میرزای شیرازی را از شاگردش شیخ محمدکاظم شیرازی، و نوآوریهای مرحوم نائینی و جَوَلان فکری آقا ضیای عراقی و ژرفنگری و استقامت در استدلال و رأی را از غروی کمپانی، و ظرایفِ دقایقِ عقلی را هم از او و بادکوبهای، و احاطه و اشراف به تمام ابواب فقه را از آقا سید ابوالحسن اصفهانی، و خلاصه، الهام الهی در نظر و رأی را از عارف بیبدیل، قاضی طباطبایی، گرفته بود و نهالِ پاکی و زلالِ استعداد آنچنانیاش را در محضر چنان فحول بینظیری به بار نشانده بود و در هر رشته از علوم ظاهر و باطن و معرفت و اجتهاد و سیروسلوک، تاخته و پیش رفته بود؛ آن راهِ سلوکی که از کودکی یافته و سالها پیش از بلوغ، اثراتش را در بزرگان دیده بود و در همان ایام، چنان پیش رفته بود که در اولین زیارت روضه سیدالشهدا، از سرّ و راز فقیهی بزرگ، پرده برداشته و بلندای عرفانی او را که علمای بزرگ نجف هم بدان پی نبرده بودند و مخفی بود روز اول و دوم تشرفش به حرم، با اقتدا به وی در نماز، کشف کرده بود و نهانخانهی او را با کشف اسرار سربهمهرش در نماز صبحگاهی در حرم سیدالشهدا، پیش از چهارده سالگی، فاش کرده بود.
بلوغِ معرفتی او و بینایی چشمهای نهانش که حتی بیشتر از علمای بزرگ بود بلوغ عرفانی او را قبل از بلوغش عیان کرد.
در حریم حرم مولیالموحدین و توسلات و مراقبات لحظهبهلحظه در حضور عارف بیبدیل و حجتِ حجتالله در پیمودن راههای آشکار و پنهان سلوک و صعود به قلههای تعالی، چنان اوج گرفت که گوی سبقت را از اقران، بلکه از بسیاری از سابقین اقدم خود ربود، آنقدر که در جوانی، دوستان و خواص نزدیکش مقامات و منابع کرامات و خوارق عادات موهوبش را دیده یا یافته بودند. قوچانی بزرگ (آقا شیخ عباس) گفته بود: «از ایشان، تا بیست عطیّهی بزرگ الهی به او را میدانم. حیف که عهدی در نگهداری سرّش دارم. کوچکترین آنها این است که مادّه، حجابش نیست و روبهرو و پشتسر ندارد».
بعد از رحلتِ پدر و رفعِ منعِ عبادتش، در مدت ۶۵ سال اقامت در قم که عباداتش فقط نصف شبانهروزش را گرفت دیگر یار موافقی نبود که رازش را برملا کند و سرّش را آشکار تا عطایای بعدیاش را بدانیم!
جوان بود، در نجف، که استادش آقا سید علی قاضی، در نامه به آقا سید محمدحسن الهی، جملهی «ترقیّات فوقالعاده نموده است» را دربارهاش نوشت.
مرجعی بزرگوار (آیتالله حاج آقا حسین قمی) دربارهی وی گفته است: از آقای قوچانی پرسیدم: آیا آقا شیخ محمدتقی تکلّم با اموات را قادر است؟ گفت: اینها برایش کشمش نخود است.
همچنین یکی از علمای مشهد، از همان بزرگوار، نقل کرد که آقای قاضی، از موت اختیاری ایشان برای چند شبانهروز، خبر داده بود.
آری! در هر دو رشتهی علم و عمل، علوم ظاهری و اجتهاد و علوم باطنی و سیر و مراقبه، بهسوی آخرین مقام ممکن برای عبد، تاخت تا به مقامی والا دست یافت. هم در اجتهاد، بینظیر بود و هم در سلوک واصلین، بیرقیب، اما دریغ از ذرهای ادعا و خودنمایی! گویی هیچ ندارد یا داشتن اینها عیب است!
آرام بود و سر به زیر. عزت و سربلندیاش، از افتادگی و متانتش نمیکاست. دانایی بیادعا و ژرفبینی ساده و خموش بود. آرام و باوقار قدم برمیداشت، ولی آنگاه که کسی قصد احترام و برخاستن داشت، پیش از ایستادن او، سریع میگذشت.
سالخوردگی، از نورانیت و معصومیتش نکاسته بود.
اگر چه حضورش قلبها را میربود، ولی با نگاهی یا التفاتی که میکرد، هیبت و شکوه خود را پنهان میساخت. آنگاه بود که سادگی و بیآلایشیاش جلوه داشت.
با هر کس چنان مهربان بود که میپنداشت فقط با او چنین است و اغلب هم دربارهاش چنین میگفتند، حتّی کسی که او را رنجانده بود. گویی ظهور این وصف خداوندی است:
چنان لطف، او راست با جمله کس که هر کس بگوید مرا هست و بس!
بسیارند آنان که از نگاهش بهره یا بهرهها بردند؛ آن کس که ندیده بود، باور نمیکرد. گاهی با ناباوری بیعناد، با اشارهای یا داستانی نشان میداد که: آری، میشود!
مریضت را با نگاهی و گاه دستی بر آسمان شفا میداد، حتی مریض جواب رد شنیده را، آن هم بارها و بارها، ولی ماهرانه توجّهت را از خودش دور میکرد بهسمت خدا و اهلبیت علیهمالسلام، به هر بهانهای؛ تربت یا زمزم! ابزار زیادی برای کارش داشت. اگر کرامتی از ایشان میدیدی، هرگز تحمل انتساب آن را به خود نداشت؛ شدید برمیآشفت و متوجّهت میکرد. او را عبدی مستجابالدعوه میدانستند. خداوند هم او را از آن سنخ بندگانش قرار داده بود.
هرگز به عمرش کسی را به خود نخواند؛ از خود میراند و به مبادی عالیه توجه میداد. میگفت: «خداوند دعای همهی مؤمنین را رد نمیکند، بسپارید که دعا کنند»؛ خود را میان آنان گم میکردند.
به هیچ کرامتی از خود اعتراف نکرد و در تمام عمر آنها را پوشاند. از آن کس که فهمیده بود، عهد میگرفت تا زنده است، به کسی چیزی نگوید تا رازش با خدایش فاش نشود و بر زبانها و کوچه و بازار نیفتد و سرّش برملا نگردد.
آنقدر حریم میگرفت و دور میشد که کرامات اساتیدش را هم میپوشاند و بیان نمیکرد که شاید از آن، بویی ببرند که ایشان هم آری! میهراسید که احتمالی بدهند.
سالها زمان و نقشهها لازم داشت تا یکی از کرامات استادش را از زبانش بیرون بکشیم. آن را هم میپوشاند. پرسیدند: چرا در گذشته، علما کراماتشان ظاهر بود، اما حال چنین نیست؟! گفت: «اکنون باور آن برای مردم مشکل است. فقط زحمت و رنج آن میماند برای شخص».
درخواست کردند که: از عطایای الهی خود بگویید. فرمود: «اگر خداوند عطیّهای داد، گفتنی نیست!». میگفتند: نوشتهاید؟! میفرمود: «نوشتنی نیست. شاید به زبان دیگری گفتهام، اگر لازم بوده!». یعنی که سرّ باید سرّ بماند!
سیروسلوک و صعودش، مانع تحصیل و ترقّی علمیاش نشد که هیچ، بلکه چنان درس خوانده بود که هر کس او را میدید، فقط درسخوانش میدانست و در هر درسی، انگشت اشاره بهسوی او بود و گوی سبقت را از همه ربوده بود.
در قم هم در مجمع علمای حاضر در درس آیتالله بروجردی درخشید که بنا بر نقل مرحوم آیتالله [حاج شیخ مرتضی] حائری، انگشتنما شد.
آنچه را در محضر چنانبزرگانی فراگرفته بود، در درسش در دریای ژرف علوم، دقایق حقایق را در هر بحثی، ماهرانه میشکافت و چون غوّاصی ماهر در بحار معارف، جواهر نابی از صدفهای اندیشهی علمای بزرگ، به زیبایی بیرون میآورد و بنایی محکم، استوار مینمود که انگشتها از حیرت به دهان میماند.
چونان اساتید بزرگش، سنگین و عمیق و پرمحتوا بود، بدانگونهای که فقط خاصّانی از طلاب فاضل که همیشه انگشتشمار بودند میتوانستند توشه برگیرند.
او با آنکه میدانست در اوج است و بیمانند، چنان مینمود که هیچ ندارد. خود را فقط طلبهای میدانست. آنقدر خودشکسته بود که درس و تدریسش را «مباحثه» مینامید و مقیّد بود که آن را «درس» ننامند و شاگردانش را «هممباحثه»ی خود میخواند. به عمرش، کلمات «درسم» و «شاگردم» را نگفت.
راه سلوک را که سالها پیش از بلوغ، یافته و پیموده بود و تا آخرین مرحلهی ممکن برای عبد، پیش تاخته بود هرگز رها نکرد و آنی، غافل نماند. لحظهها را هم شکار میکرد. در آن اندیشه بود که لحظهای غافل از آن شاه نباشد و نشانهی آن، دوام ذکر و یاد و فکر او بود. هرگز آرام نداشت و کسی هم آرامَش ندید، مگر در خواب، که البته خوابش هم با طهارت بود. از تمام اوقات، حتی لحظات هم استفاده میکرد، آن هم مضاعف.
با آن همه ترقیّات علمی، هرگز ادعایی نکرد و خودنماییای نداشت و نهتنها برای زعامت و مرجعیت شیعه با آنکه کسی را بر خود، مقدم نمیدید قدم برنداشت، بلکه تلاشها کرد و قدمها برداشت که از او بگذرند و نامش را نبرند. در آخر هم فقط واجب عینی آن را به مقدار اقلّ واجب پذیرفت و از بقیه کنار کشید. در زعامت و مرجعیت شیعه، اولین بار و اولین نفر بود که نه از همه شانه خالی کرد و نه همه را پذیرفت. او کمترین القاب را که برای متوسطین فضلا به کار میرود (یعنی «آیتالله» ) را نپذیرفت و علناً توبیخ کرد.
در «رسالهی عملیه»اش، از ۱۱۷ مرتبه چاپ، هفت مرتبه حتّی اسم و فامیل خود را روی جلد، چاپ نکرد و یکصدوده چاپ دیگر را با لقب «العبد» در ابتدای نامش به چاپ رساند، آن هم نه از وجوه شرعی.
توزیع رایگان «رساله» را تبلیغ برای خود میدانست و منع کرده بود.
دیگر کتب علمی خود را هم به هیچ ناشری نداد و میگفت: «آثار علمای گذشته و بزرگان، هنوز بر زمین مانده است» و در جواب اصرار بانی چاپ آثارش گفت: «مایلم اوّل مرا بُکشید، بعد، آثارم را چاپ کنید!».
مخفی کاریاش به آن حد بود که مرجعی مشهور و «صاحبرساله» پرسیده بود: آیا این نظریات دقیق علمی، از ایشان است؟! باورم نمیشد بداند، چه رسد به...!
مرجعی دیگر از مراجع درگذشته (آیتالله سیّد محمد روحانی) به یکی از شاگردان فاضلش گفته بود: «فلانی، اینطور، نگاهش نکن، بسیار ملاست. زهدش، علمش را پوشانده است».
در علم و عمل و تدریس و عبادت، آنگونه بود که هر کس هر کدامش را میدید، دیگری را باور نمیکرد. هر چه بالاتر میرفت، متواضعتر و سربهزیرتر میشد و خود را کوچکتر میدانست، آنقدر که به هر مجلسی وارد میشد، به جایگاه بزرگان و علما نمیرفت، و برعکس، میان تودهی مردم، جای میگرفت.
در عمرش، هیچ کس، «من» از او نشنید، مگر دو بار. هیچ کسی را هم «تو» خطاب نکرد. در عقیده و اعتقادش، چون کوهی راسخ، استوار بود. هیچ طوفانی تکانش نمیداد. عالمی بزرگ میگفت: نشانش آن است که ایشان و مرحوم خوانساری، هشتاد سال بر یک صراط بودند. تمایلی هم نداشتند، چه برسد به چرخش و اعوجاج.
برای لحظاتش هم برنامه داشت. دائم در کار و تلاش بود؛ مطالعه، نوشتن، تدریس، عبادات و سائر واجبات و ضروریات. مانند کارخانهای چندشیفته، حدود بیست ساعت را در شبانهروز، بهتنهایی کار میکرد، کار! گویی با استراحت، ناآشنا بود. تا توان داشت، کار میکرد. در دوران ناتوانیاش، پس از نود سالگی هم با بسیاری از جوانان فرقها داشت و از آنان، تواناتر و پرکارتر بود.
فکر میکردیم سنّ او بالا رود، ناتوان میشود و استراحت میکند، اما او باز هم از استراحتش کم میکرد و برنامههایش را انجام میداد. اگر تزاحمی پیش میآمد، از دیگر ضروریات، کم میکرد؛ حتی وقت تغذیه، از اعمالش کم نمیکرد.
در مطالعه و فکر و درس، آنچنان جدّی و مصمّم بود که بازنشستگی و کهولت را نمیشناخت و در ۹۵ سالگی هم با وجود تمام مخالفتها، یک درس به تدریس خود، اضافه کرد.
اما هرگز از عباداتش، کوتاه نمیآمد. در هر شرایطی به مستحبات هم مانند واجبات میپرداخت.
یکونیم تا دو ساعت قبل از فجر، بیدار و به استغفار و مناجات و نماز شب و نوافل و قرائت قرآن و تدبّر در آن، مشغول بود و اگر حضور در مسجد و نماز صبح و تعقیبات متصل و زیارت حرم و اذکار روزانه را که حتی در راهِ رفتن و بازگشت، برای هر کدام برنامه داشت بدانها بیفزاییم تا وقت صبحانه، با احتساب اختلاف فصول و کوتاهی و بلندی شب، بیوقفه وقت خود را صرف عبادات میکرد. برای ظهر و عصر هم با در نظر گرفتن مقدّمات و نوافل و تعقیبات، حدود دوساعتونیم برای نماز مغرب و عشا نیز حدود سهساعتونیم وقت در نظر میگرفت. عبادات متّصلش، جمعاً یازده-دوازده ساعت که روزهای پنجشنبه و جمعه و ایّام مخصوص، بیشتر میشد وقت او را پر میکرد.
در بین صبح و ظهر هم بین کارها «زیارت عاشورا» را با صد لعن و صد سلامِ آن میخواند و بین مطالعه و درس و نوشتنها اگر فکر نداشت، ذکر داشت.
او معتقد بود و یقین داشت که این عبادات، مُمِدّ مطالعاتند و بلکه زمان لازم آنها را به یکپنجم تقلیل میدهند.
عجیب، آن بود که عباداتش، فرق فاحش و آشکار داشت؛ از بعضی نیرو میگرفت و برای بعضی دیگر، نیروی بسیاری صرف میکرد. نشاط یا ضعف بسیار بعد از عبادت، نشانهی آنها بود.
در محراب نمازش، خضوع و خشیت و عروج عبودیت و راز و نیاز با معبود، جلوهها داشت. با یک نماز، چنان به معراجِ حضور میشتافت که به شهود عبودیت میرسید. لحن ادای شهادتش، گواه آن شهود بود و سلام وِداعاش، نشان ویژهای از آن وصال داشت.
او از نماز، تعبیرات بسیار لطیفی داشت. میفرمود : «اگر سلاطین عالم، لذّت نماز را بدانند، به دنبال لذایذ دیگر دنیا نمیروند». نشانههای عجیبی در نمازش، ظاهر بود. در نماز، فشار بسیاری را تحمّل میکرد و بسیار، عرق میریخت. آتش عشق وصالش، در ظاهرش آشکار میشد. کمتوانی و ضعف بسیارش، نشان سنگینی نمازش بود و تعریق و فشار وارد بر او، سنگینی ارتباط با ملأ اعلا را تداعی میکرد.
آری! در او چه میگذشت، بیخبر بودیم. سالهای قبل، در پی نقشه و راهی برای کم کردن این عوارض در او بودیم و راهی نمییافتیم.
زیارت حرم او که در تمام عمر بود و تا دو ساعت و گاه بیشتر از او وقت میگرفت بسیار با نمازش تفاوت داشت. در حرم حضرت ثامنالائمه علیهالسلام، آنقدر ایستاده مقابل حضرت، مشغول زیارت و غرق میشد که حتّی جوانها از پا میافتادند، ولی او همچنان ایستاده بود. به طولانی بودن زیارتش اعتراض شد، پاسخ داد: آن مرجع بزرگ در کربلا، حرم رفتنش چهار ساعت طول میکشید و در جواب اعتراض فردی، گفته بود: «خود را در بهشت میبینم، چگونه خارج شوم؟!».
از حرم رفتنهای هر روزش، چنان قوّت میگرفت که برای همه، مشهود بود و با قبل از حرم رفتنش فرق فاحش داشت. چنان به نشاط و وجد میآمد که انگار، چندین موادّ نیروزا مصرف کرده. آن هم بعد از پنج ساعت بیداری و عبادت.
اعمال و عبادات مولیالمَوالی علی علیهالسلام به باورمان نزدیک میشد که قوّت جبرئیل از مطبخ نبود.
در تمام عمر، از سادهترین و کمهزینهترین غذاها استفاده کرد. دوسوم غذایش، نان و چای بود.
او با کمهزینهترین خوراک و کمترین مصرف، بیشترین کار و تلاش را انجام میداد.
در تمام عمر، به نهی پزشکان از مصرف، خوب عمل میکرد، ولی از دستور خوراک آنها، به بهانههای مختلف، طفره میرفت و با این تغذیهای که داشت، باید سالها قبل، زمینگیر میشد. نیرویش را از کجا میگرفت، عجیب بود!
خواب و استراحتش هم با همه، بسیار فرق داشت و اغلب به چهار ساعت در شبانهروز هم نمیرسید که یکسوم آن، بهصورت نشسته بود. در جواب اعتراض ما میفرمود: «فلان آقا در شبانهروز، دو ساعت میخوابیده. چگونه بوده، نمیدانم! ولی با سه ساعت میشود».
ظاهراً در جوانی، چنین بوده. سال آخر عمر که اغلب نشسته خوابید و فقط یکسوم آن، استراحت واقعی بود.
سخندان بود، نه سخنران. بسیار کوتاه و خلاصه سخن میگفت. با عصاره و جان کلام، گوش جانها را مینواخت. سخنش بر جان مینشست، اما تلگرافی و رمزگونه بود. باید خودت از آن، رمزگشایی میکردی. توضیح نمیداد. یک جملهی کوتاهش، در طلبهی نوجوانی آتش به پا کرد، چندانکه به راه آمد و تا قلّه رفت، شد عارفی بزرگ: سیّد عبدالکریم کشمیری.
بارها میگفت: «طاقت سخنفرسایی ندارم، ولی خدا این توان را داده که کتابی را در یک سطر و مقالهای را در یک جمله بگویم». خلاصهگو، عصارهگو و اشارهگو بود. این سومی (اشاره گویی) خیلی زحمت داشت.
او با همهی مسلمانان، مهربان بود، بیشتر از آنچه برای خود بود. میگفت: «اگر برای مسلمانان چین دعا نکنیم، مسلمان نیستیم».
گرفتاری مسلمانها، گرفتاری او بود. میگفت: «در شب قدر، کفّار چین، برای دعا مستحقترند. آخر، راهنیافته و گمراهند». با غم همه، شریک بود. اگر انفجاری در بغداد اتفاق میافتاد، انگار که در میان اقوامش بوده، در درس و مطالعاتش اثر میگذاشت و آن روز، در استفتائاتش، توان کمتری داشت. مشهود همه بود.
در فتاوا، قائل به رحمت بود، نه زحمت. فتوایش برای همه، سهل و سمحه بود. زحمت را خود برمیداشت. در همهی عمر، به احتیاط، عمل میکرد و کمتر به فتوا. در عمل، محتاط بود.
از معدود عالمانی بود که هر جا حضور داشت، انبوهی از انسانها احاطهاش میکردند. گویی ملکهی عسل بود که گفتهاند: نیش ندارد، یا نیش نمیزند.
او در همهی عمر، زحمت پراندن دائم مگس از روی غذایش را بر کشتن آن، ترجیح میداد. اغلب، تذکّر میداد که آنها را نکشید، بیرونشان کنید. در عمرش، نهتنها مگسی را بیجان نکرد، بلکه مایل بود در محدودهی خانه و زندگیاش هم چنین نکنند.
یکی از علمای بزرگ مشهد میگفت: مدتی در حیرت بودم که این جوانانی که احاطهاش میکنند، از او چه میدانند. بعد از سالها، متوجه شدم که آنان از روحانی، تقوا میطلبند و او را مجسّمهی تقوا میدانند.
شاید بتوان فهمید چرا علّامه طباطبایی رحمهالله، عقیده داشت که: «نظر به ایشان، درس است. رفتار ایشان، درس اخلاق است».
گرچه بارها و بارها سؤالت را نپرسیده، پاسخ میداد، اما هرگز وصلهی ذهنخوانی و غیبدانی را هم به خود نچسباند. اگر میپرسیدی: «مگر میشود؟»، میگفت: «در نجف، بزرگانی بودند که در کرامات، تظاهر داشتند».
شکارهای آسمانی و مکاشفاتش را هرگز کشف و مکاشفه ننامید و اغلب، «شبهخواب» یا «خوابمانند» آنها را بیان میکرد، بهگونهای غافلگیرانه. گاهی حتی اسم را هم مخفی میکرد، با گفتن این جمله که: «آقایی دیده...» یا «آقایی گفته...». اگر اسم آقا را میپرسیدند، میگفت: «فرض کن که گفته: نگو!».
اگر پیروزی انقلاب و انجامش را گفته بود، اگر از آیتالله خویی، تقاضای خارج شدن از عراق، قبل از انتفاضهی عراق را کرده بود، اگر قبل از آغاز جنگ ۳۳روزهی لبنان، به رهبر شیعیانش دعایی تعلیم داد، و اگر چند روز قبل از پایان یافتن آن که روحیهشان از دست رفته و نیروهایشان، پراکنده شده بود پیام داد که: «پیروزید!» و جانی دوباره به آنها داد و پیروز شدند، اگر حوادث بعد از رحلتش را با پیامی گفت و دعا کرد، اگر آنچه را در همینباره دیده بود، به آقا گفت، که همه را داد و گفت و کرد، در تمام اینها، آنچه نبود و جلوه نداشت، «من» بود.
در تمام عمر، کرامات خود را پوشاند که تا زنده است به او نچسبانند و رازش با خدا، فاش نشود. او از ترس این اتفاق، کرامات استادش را هم افشا نمیکرد تا کسی بویی نبرد و چه زحمتها برای پوشاندن آنها کشید. او حتی در بیان فضائل اساتید خود، احتیاط میکرد تا کسی به خود او نچسباند. مثلاً با استعجاب میفرمود: «آن آقا (مرحوم حاج شیخ محمدحسین کمپانی)، با آن همه توغّلش (ژرفکاوی و کثرت اشتغال) در علوم و دراسات، هر روز، زیارت عاشورا و روزی هزار مرتبه سورهی قدر و سجدههای طولانی گاه از شام تا صبح چگونه بود؟ چه توفیقاتی داشتند! آنها کجا و ما کجا؟!». تا این اندازه رازداری که به هیچ کس نگفت از چه راهی رفته و به کجا رسیده است. تا به آخر گفت: «نیستم، نیستم!»، آن هم در ضمن بیان داستان. رازش سربهمهر ماند و فاش نشد، چه رسد به آنکه کتابی در مقامات عارفان یا حتی مقامات طیشدهاش بنویسد.
آنقدر بیهوا بود که نهتنها موافق هواها نمیشد، بلکه دائم بر خلاف هواها عمل میکرد، گویی عکس برخی میفهمد.
در زندگی آنقدر ساده و آزاد بود که در مدت اقامت در قم، طیّ شانزده سال، نُه منزل عوض کرد، آن هم اغلب دو اتاق اجاره در یک منزل که هفتمین آن منزلها، دواتاقه بود. آنگاه هم که قرار شد منزلی تهیه کنند، گشت و ارزانترین منزل در محدوده حرم را که جزء محلات قدیمی از لحاظ بنا بود پیدا کرد و چهل سال در آن خانه، ساکن بود و این اواخر، از فرط فرسودگی در خطر تخریب بود. با گلیمهایی فرسوده و قدیمی.
عالمی ۸۵ ساله میگفت: به عمرم به منزل هیچ مرجعی نرفتهام، ولی تنها ایشان، مصداق آن حدیث «جالسوا» است که دیدارش، هم انسان را خدایی میکند، هم او را از دنیا جدا میکند. زندگی ایشان، تسکینی است برای علمای زاهد.
در نوجوانی به تعمیرنکردن خانه، اعتراض کردم، طی مطالب لطیفی گفت: «میدانم که تعمیرات، بهتر است، ولی اگر دیوار اتاق، کاهگِل باشد، راحتترم. این مقدار سفیدی هم برای مردم است که تحمل ندارند».
از تشریفات میگریخت. از استقبال و بدرقه، فرار میکرد، از جوانی تا آخر عمر. به عمره و عتبات هم با همهی علاقهای که داشت، نرفت. میفرمود: «به طلبگی رفتن مایلم، آن هم که نمیشود».
از شهرت، گریزان بود. در کتاب یا مجلهای هم نمیخواست اسمش را بیاورند، چه برسد به رسانهای چون صداوسیما.
در بیآلایشی، چنان یکّهتاز بود که مانندی در قرن اخیر نداشت، آنقدر که حتی علما و بزرگان ، باور نداشتند او «آیتالله بهجت» باشد. سادهپوشیاش و بیاعتنایی شگفتش به ظواهر، بهانهای بود که تصویر نمازش را برای آنان که از فرسنگها فاصله به او عشق میورزیدند، نشان ندهند، که: لباسهایش تراز و میزان نیست!
مرحوم آیتالله رحمانی همدانی، داستان زیبا و مفصّلی داشت از آنکه من که اهل اطّلاعم، چگونه وقتی آقا در خانه را باز کرد، نشناختم و به خیالم خادم منزل است؟!
همچنانکه بعضی شیفتهی تبلیغ و شهرت ومقامند، به همان اندازه یا بیشتر، از این چیزها گریزان بود. آخر فرمودهاند: «مخالفاً لهواه».
او که «مراقبه» را شرط ترقی میدانست و ساعتبهساعت، لحظهبهلحظه، و آنبهآن، دائم بدان توصیه مینمود، خود تا آخرین ساعات زندگی مادیاش، این مراقبت دائم و لحظهبهلحظه را داشت و هرگز رها نکرد.
نتیجه آنکه آیتالله بهجت که از نظر مقام علمی و عملی در حد فاضلترین شخصیت معاصر شیعه در جهان بود، همزمان، از پارساترین و متقیترین علما و سرآمد مرجعیت شیعه در جمیع این صفات در این عصر و قرون اخیر بود که عبودیت خویش را فدای هیچ چیزی نکرد؛ که باید برای شناختش، تلاش جدیدی آغاز کرد؛ چیزی که خود او، در زمان حیاتش مانع بود.
او شیوه جدیدی را نهتنها برای روحانیت، بلکه برای زعامت و مرجعیت شیعه، بنا نهاد و عملی بودن آن را در دوران معاصر، و اینکه همچنان ممکن است مثل صدر اسلام، بر دلهای مردم، حاکم بود و در تمام جهات، زاهدانه زیست به اثبات رساند؛ حجتی برای همهی طلّاب و علما و حتی بزرگان علمای شیعه و نیز عموم مسلمانان بود. و این نکته، مورد اقرار علمای بزرگ بود که وی در زمان زندگیاش، مانعی جدی برای معرفی خود بود.
او وظیفهی بزرگی بر عهدهی ما گذاشت که رسالت عظیم فرهنگی و عملیاش را نهتنها برای عموم، بلکه برای بزرگان و علما، تبیین و تفسیر کنیم.
شاید سالها وقت لازم باشد تا یکایک رفتار و اعمالش را و آن هم در مقایسه با دیگران، فهمید و به حقیقت آنها پیبرد که البته با توجه به مخفیکاریهای ایشان، کاری بسیار دشوار و طاقتفرساست و خداوند، خود باید توفیق انجام دادن چنین وظیفهی مهم و خطیری را عطا نماید.