می دونید اسمش چی بود؟
سلام بچه ها ،لطفاً این قصه را با دقت بخونید، چون آخرش ازتون یه سوال دارم. می خوام بپرسم: می دونید اسمش چی بود؟
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
روزی روزگاری،پسری بود به اسم داوود که در دهکده ای با پدر و مادرپیرش زندگی می کرد. اونا خیلی فقیر بودند. داوود آرزو داشت مسافرت کنه و جاهای تازه رو ببینه و چیزای تازه یاد بگیره و بتونه پولی دربیاره و به پدر و مادرش کمک کنه.
برای همین از اونا اجازه گرفت تا به سفر بره. پدرش فقط 7 تا سکه پس انداز داشت. سکه ها را به داوود داد و گفت:« برو پسرم، خدا به همرات.امیدوارم سفر بهت خوش بگذره و با دست پر برگردی.» داوود پدر و مادرش را بوسید و از اونا خداحافظی کرد و به راه افتاد.
اون رفت و رفت تا به یه جنگل رسید. کنار جنگل یه کلبه بود. داوود که خسته و گرسنه بود، رفت و درِ اون کلبه را زد. یه پسر همسن و سال خودش درو به روش باز کرد. داوود سلام کرد و گفت:« من مسافرم، خسته و گرسنم، میشه یه کم آب و غذا به من بدید؟»
پسر گفت: «بفرما، با ما ناهار بخور.» داوود وارد کلبه شد. یه مرد و یه زن و یه پسر کوچولو دور هم نشسته بودند و ناهار می خوردن. اونا به داوود هم آب و غذا دادن. اون مرد هیزم شکن بود و در کنار زن و دوتا پسرش توی اون کلبه زندگی می کرد. گوشه کلبه یه حیوون نشسته بود و داشت خودشو لیس می زد. داوود تا اون روز حیوونی مثل اون ندیده بود. چشمای درشت ِ براق و رنگ خاکستری داشت و میو میو می کرد.
داوود از اون حیوون خیلی خوشش اومد و از زن و مرد پرسید:
« این حیوونو به من می فروشید؟»
مرد هیزم شکن جواب داد:« اگه 7 تا سکه بدی، می فروشم.»
داوود 7 تا سکه ای رو که بابا ش بهش داده بود به اونا داد و خداحافظی کرد و همراه اون حیوون، راه افتاد. اون رفت تا به شهری رسید که یه حاکم مهربون داشت و هر مسافری رو که وارد شهر می شد، مهمون می کرد. داوود هم مهمون حاکم شد. وقتی میز غذا رو چیدند، از گوشه وکنار خونه حاکم چند تا موش کوچولو اومدن و روی میز پریدن و شروع کردن به خوردن غذاهای توی بشقاب مهمونا.
به این ترتیب داوود به آرزوش رسید و تونست به پدر و مادرش کمک کنه و برای اونا زندگی راحتی فراهم کنه. امیدوارم همون طور که داوود به آرزوش رسید، شما هم به آرزوهاتون برسید. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید. راستی بچه ها یه سوال دارم: می دونید اون حیوونی که داوود خرید و به شهر برد و به حاکم فروخت، چی بود؟
آفرین! درست گفتید. اون حیوون گربه بود. موش از گربه می ترسه و گربه دشمن موشه.