تبیان، دستیار زندگی
اهر خیلى وقت بود كه هربار از كنار عكس‏اش كه بر روى دیوارى در یكى از خیابان‏هاى جنوب شهر تهران نقش بسته بود، گذر مى‏كردم ، توجه‏ام را به خود جلب مى‏كرد. خیلى دوست داشتم از او چیزهاى بیشترى بدانم، جذبه عجیبى داشت...، مى‏خواس...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عارف بى‏مزار - جاوید الاثر ابراهیم هادى در نگاه خواهر


خیلى وقت بود كه هربار از كنار عكس‏اش كه بر روى دیوارى در یكى از خیابان‏هاى جنوب شهر تهران نقش بسته بود، گذر مى‏كردم ، توجه‏ام را به خود جلب مى‏كرد. خیلى دوست داشتم از او چیزهاى بیشترى بدانم، جذبه عجیبى داشت...، مى‏خواستم بدانم چرا... بعد از گفت‏وگویى كوتاه كه در یك شب زمستانى با خواهرش كه مسئول پایگاه مقاومت بسیج «مسجد شهدا» بود، داشتم، خیلى چیزها برایم روشن شد. متن زیر كه بازخوانى ابراهیم از دید خواهر است دلیل خوبى است براى اثبات ادعایم. حتماً بخوانید:

سال 1336 بود كه در یكى از محلات جنوب تهران چشم به دنیا گشود، خانواده خیلى به او فخر مى‏ورزید. بالاخص پدرش كه بارها مى‏گفت: ابراهیم تنها كسى است كه نام و یاد مرا زنده نگه خواهد داشت. 14 ساله بود كه پدرش را از دست داد. بلند قامت بود؛ چون سروى ایستاده. كشتى‏گیر هم بود، حتى مدال‏هاى زیادى هم كسب كرده بود. معلم بود و شاگردانش به لطف داشتن چنین معلمى، هم دانش‏آموز بودند و هم ورزشكار. ارادت و علاقه خاصى به اهل بیت (علیهماالسلام) به‏خصوص بى‏بى دو عالم حضرت زهرا(س) داشت و در هیئات مذهبى، روضه‏هاى جان‏سوزى را در وصف ایشان مى‏خواند و به این خاطر علاقه شدیدى به شهداى گمنام و مفقودالاثر داشت و همیشه وضعیت نامشخص مدفن شهیدان مفقود را به مزار مخفى خانم تشبیه مى‏كرد.

در دوران دبیرستان بود كه هم درس مى‏خواند و هم كار مى‏كرد؛ سه ماه تابستان را در بازار تهران كار مى‏كرد، اجناس سنگین را به دوش مى‏كشید و با سختى‏هاى فراوان پول در مى‏آورد، اما هیچ وقت كسى از دخل و خرجش خبرى نداشت. در اوج دوران انقلاب همیشه حضورش احساس مى‏شد. روز 17 شهریور سال 57، خورشید غروب كرده بود كه با لباس خون‏آلود به خانه آمد. ظاهراً در آن روز تعدادى از مجروحین را بروى دوش گذاشته و به بیمارستان منتقل كرده بود. بعضى وقت‏ها كه حكومت نظامى حكم‏فرما بود تا ّّ آخرین لحظه از فرصت استفاده مى‏كرد و هیچ‏وقت كم نمى‏گذاشت و همیشه تا پاسى از شب، خانواده را چشم انتظار مى‏گذاشت. حتى گاهى اوقات با تیراندازى كه پشت سرش بود به خانه مى‏رسید و در را محكم مى‏بست و همان‏طور كه نفس‏نفس مى‏زد نگاه آرامش را به نگاه مضطرب مادر مى‏دوخت و به تمام نگرانى‏ها خاتمه مى‏داد. بعد از پیروزى انقلاب اسلامى بود كه مدرك دیپلمش را گرفت و چقدر احساس غرور مى‏كرد كه آرم مقدس جمهورى اسلامى بر روى مدرك تحصیلى‏اش ثبت شده است؛ از خوشحالى چشمانش برق مى‏زد و خدا را شاكر بود. او از عصر همان روزى كه اولین هواپیماى متجاوز رژیم بعث عراق را بر روى آسمان كشورش دید به همراه تعدادى از دوستانش كه معروف به «گروه چریكى شهید اندرزگو» بود، عازم جبهه غرب - سرپل‏ذهاب - شد. و از آن پس بود كه دیدن او براى خانواده‏اش آرزویى غیر ممكن بود و تنها نامه‏هایى بود كه بعضاً از طریق دوستانش به خانواده مى‏رسید. بعد از مدتى دورى از خانواده تصمیم مى‏گیرد كه به تهران بیاید، آنهم نه براى دیدار با خانواده، بلكه براى شركت در مراسم خاك‏سپارى دوست شهیدش كه در وصیتش از ابراهیم خواسته بود تا او دفنش كند. شب بود كه به تهران رسید و زمانى كه به در خانه رسید راضى نشد كه خانواده‏اش را بى‏خواب كند، به همین دلیل تا صبح كه سپیده خورشید، نور پرتلاطم خود را به صورت شهر مى‏تاباند، پشت در نشست و پس از احساس اطمینان از این كه خانواده‏اش بیدارند، در را كوبید و حضور گرمش را پس از مدت‏ها دورى در خانه جاى داد. او به وظیفه‏اش كه خاك‏سپارى دوستش بود عمل كرد و براى بارى دیگر، گرد و غبار دورى را از خود به‏جاى گذاشت و فقط یك دعا كرد. آنهم پیروزى حق علیه باطل. اوضاع جبهه كه سر و سامان گرفت، فرماندهى واحد عملیات سپاه گیلان غرب را به ابراهیم محول كردند.

یك‏بار مجروح شده بود؛ نزدیك اذان صبح، كه هنوز سپیده صبح به تن شن‏هاى سرد نخورده بود. در آن ثانیه‏هاى ملكوتى با قدم‏هاى محكم و با اراده‏اش به بالاى تپه‏اى رفت و نداى اذان صبح را به گوش جان‏ها رساند. نیروهاى بعثى با شنیدن این صداى ملكوتى به خشم آمدند و با بى‏رحمى تمام به صورت نورانى او شلیك كردند، اما خدا خواست كه او زنده بماند و عصر همان روز بود كه عده‏اى از نیروهاى دشمن به دست پرتوان رزمندگان به اسارت درآمدند؛ در بین آن‏ها یكى بود كه به تیراندازى به سمت ابراهیم اعتراف كرد. او رإ؛ ّّ پیش ابراهیم بردند، از همرزمانش خواست كه هواى او را داشته باشند چون به اسلام پناه آورده است كه البته این‏گونه رفتار، با توجه به خلق و خوى ابراهیم، دور از انتظار نبود. بعدها مى‏گفتند همان اسیر عراقى براى اداى دین خود پیش ابراهیم آمد و در كنار رزمندگان اسلام مبارزه كرد و تا آخرین نفس به عهدى كه بسته بود وفادار ماند و حتى به شهادت هم رسید. ابراهیم شم اطلاعاتى بسیار قوى‏اى داشت و به راحتى پرده از اسرار دشمن برمى‏داشت و این امر براى بعثى‏ها خوش‏آیند نبود. یك روز كه ابراهیم براى شناسایى سایت‏هاى دشمن رفته بود یكى از نیروهاى خصم را به اسارت گرفت، نظامى بعثى، بر اثر گلوله‏اى كه به او اصابت كرده بود مجروح شده بود. ابراهیم او را بر روى شانه‏هایش گذاشت و به طرف مقر بهدارى حركت كرد و به محض این‏كه به آن جا رسید آپاندیسش عود كرد و خودش نیز به همراه آن اسیر در بیمارستان بسترى شد.

زمستان سال 1361 و در عملیات عاشورایى والفجر مقدماتى، ابراهیم با مسؤولیت سرتیم شناسایى واحد اطلاعات لشگر 27 محمّدرسول‏اللّه(ص) در جبهه فكه جنوبى وارد نبرد شد. او مردانه جنگید و بالاخره به آرزویش كه شهادت بود، رسید. دوست داشت كه مزارش همچون حضرت زهرا(س) مخفى باشد تا كسى از او خبردار نشود كه در كدام گوشه از گستره خاك سر به دامان اولیاءاللّه گذاشته است. كدام خاك با خون پاكش پربركت گشته و البته همان هم شد كه آرزو داشت...

در مراسم شهادت او كسانى شركت كردند كه براى خانواده‏اش قابل درك نبود كه اینها از كجا ابراهیم را مى‏شناختند؛ پس از كنجكاوى، تازه معلوم شد پول‏هایى كه از دسترنج كار سنگینش در بازار به دست مى‏آورد، كجا هزینه مى‏شد.

منبع:ساجد