تبیان، دستیار زندگی
ازی اشاره: در مرحله دوم عملیات، بعد از هفده ماه برای اولین بار نیروهای قرارگاه فتح به نقطه مرزی رسیدند؛ اگر این اتفاق در جبهه نصر هم می‌افتاد محاصره خرمشهر دور از دسترس نبود اما عراقی‌ها می‌فهمیدند كه خرمشهر چه تأثیر...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستانی از ایثارگری های شهید صیادشیرازی

اشاره:

در مرحله دوم عملیات، بعد از هفده ماه برای اولین بار نیروهای قرارگاه فتح به نقطه مرزی رسیدند؛ اگر این اتفاق در جبهه نصر هم می‌افتاد محاصره خرمشهر دور از دسترس نبود اما عراقی‌ها می‌فهمیدند كه خرمشهر چه تأثیری در سرنوشت جنگ دارد. بنابراین تمامی توان خود را به ایستگاه حسینی و شلمچه ریخته بودند تا چنین نشود.

حدود عصر از قرارگاه ارتش عراق اعلام شد صدام‌ حسین به جبهه آمده است. هرچه كه بود از این لحظه عراقی‌ها چنان در مواضع خود پافشاری كردند كه نیروهای عمل‌ كننده نتوانستند قدم از قدم بردارند. فرماندهان ایرانی تردیدی نداشتند كه عراق قصد پاتك سنگینی دارد. قرارگاه كربلا دستور توقف داد و اعلام كرد یگان‌ها مواضع پدافندی خود را مستحكم كنند.

اكنون نه تنها دو طرف درگیر در جنگ، بلكه همة جهان توجه‌اشان به خرمشهر بود. همه می‌دانستند كه برنده این جنگ در این نقطه مشخص خواهد شد. عراق با تمام توانش می‌كوشید خرمشهر را حفظ كند و رزمندگان ایران بی‌توجه به كاستی‌های تسلیحاتی خود، امیدوار بودند شهرشان را آزاد كنند. به همین امید فرماندهی قرارگاه كربلا، نیروهای قرارگاه نصر را به ده تیپ رساند و ساعت 2 بامداد روز بیست اردیبهشت، دستور حمله داد. اما كاری از پیش نرفت. آن‌ها تنها توانستند یك تا سه كیلومتر پیش بروند. فرماندهی قرارگاه كربلا برای حملة مجدد فقط توانست پنج گردان دیگر بازسازی كند و به كمك نصر بفرستد تا فردا شب نیز دوباره حمله كنند.كردند و این بار نیز توفیقی حاصل نشد.

ظهر كه شد فرماندهان ارشد برای شور به ستاد قرارگاه نصر فراخوانده شدند. سرهنگ صیاد و محسن رضایی وقتی به آن‌جا رسیدند كه بیش از پنجاه نفر آدم با ربط و بی‌ربط از فرمانده لشگر گرفته تا نمایندة مجلس در آن‌جا جمع بودند. آنان خسته‌تر از آن بودند كه او انتظار داشت. تعدادی از آنان با اشاره به خستگی و فرسودگی ناشی از دو هفته جنگ بی‌امان، با ادامة عملیات مخالف بودند. فرصتی می‌خواستند تا یگان‌های آسیب دیده را بازسازی كنند. اما سرهنگ اصرار بر ادامة كار داشت. اما فشار روانی به فرماندهان در حدی بود كه یكی از سرهنگانش سلسله مراتب یادش رفت در جلو همه به فرماندهش تاخت و پافشاری او را برای ادامة تك یك نوع لجاجت دانست. سرهنگ صیاد فكر می‌كرد اگر خرمشهر الان آزاد نشود، دیگر چنین فرصتی شاید پیش نیاید. با این وجود فضای جلسه سنگین‌تر از آن بود كه او روی نظرش بیش‌تر از این ایستادگی كند به ناچار پذیرفت، حمله تنها دو یا سه روز عقب بیفتد.

در عمل این دو یا سه روز یك هفته طول كشید. هفته‌ای كه نه تنها برای رزمندگان كه برای همة مردم ایران به اندازة سالی طول كشید. آنان در پشت جبهه برای شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر لحظه شماری می‌كردند. سردبیران روزنامه‌ها هر روز به قرارگاه زنگ می‌زدند كه آیا برای اعلام آزادی خرمشهر جالی خالی بگذارند!

"فقط مانده بود خونین‌شهر. از شمال تا منطقة طلاییه جلو رفته بودیم و در كوشك به جادة زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جادة اهواز به خونین‌شهر هم كاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یك خط قرار داشتند.

در این‌جا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین‌شهر بود. بین خونین‌شهر و شلمچه، دشمن مثل یك غدة سرطانی هنوز وجود داشت…

از عقب جبهه گزارش می‌شد كه مردم با این كه می‌دانند حدود 5000 كیلومتر آزاد شده و حدود 5000 نفر هم اسیر گرفته‌ایم، و عمدة استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تكرار می‌شود: خونین‌شهر چه شد؟

یعنی تمام عملیات یك طرف، آزادی خونین‌شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود كه به خونین‌شهر دست پیدا كنیم. می‌دانستیم اگر خونین‌شهر را نگیریم، دشمن همان‌طور كه در شمال شهر اقدام به حفر سنگر كرد، در محور ارتباطی خونین‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت می‌كند و ما دیگر نمی‌توانیم به این سادگی به هدف برسیم."

در جبهه كار گره خورده بود. برای رهایی از این بن‌بست عقل‌ها به جایی قد نمی‌داد. دو راه در پیشِ‌رو بود: یا باید خرمشهر را می‌گرفتند ـ كه در این چند روز برای دست یافتن به آن به هر دری زده بودند ولی موفق به فتح آن نشده بودند.‌ـ یا باید به سوی بصره می‌رفتند. از قضا بیش‌تر كارشناسان نظامی كه از دور دستی بر آتش داشتند، همین را پیشنهاد می‌كردند و از تهران نامه‌هایشان را به قرارگاه كربلا ارسال می‌كردند و مُصر بودند نظرشان اعمال شود. آن‌ها گمان می‌كردند با تهدید بصره، عراق مجبور می‌شود دل از خرمشهر بكَند. اما آنانی كه در جبهه بودند و توان نیروهای خودی را می‌دیدند، می‌فهمیدند كه چنین كاری شدنی نیست.

اتفاقاً پیش از این سرهنگ صیاد هم به چنین نتیجه‌ای رسیده بود. او ساعت 24 شب 21 اردیبهشت، افسران عملیاتی خود را برای شور ستادی فرا خواند. گفت با فرماندهان سپاه به این نتیجه رسیده‌اند كه قرارگاه فتح تقویت شود، «بنا به دستور یا از منطقة قرارگاه قدس و یا از منطقة قرارگاه نصر، وارد عمل شده و به سوی بصره تك نماید.» و آن دو قرارگاه دیگر هم پدافند مناطق آزاد شده را به عهده بگیرد.

آن شب یكی از افسران او اجازه گرفت و به شدت با این طرح مخالفت كرد و احتمال موفقیت در آن را بسیار كم دانست. اما سرهنگ نظرات او را نپذیرفت. وقتی بقیه افسران هم از نظرات نفر پیشین پشتیبانی كردند، او از جا دررفت و دستور داد در این باره دیگر بحث نكنند و گرنه خود شخصاً وظایف آن‌ها را انجام خواهد داد و براساس این تصمیم وظایف جزء به جزء یگان‌ها را ابلاغ خواهد كرد. اما اتفاقی كه در آن محور افتاد باعث شد عجالتاً بصره را فراموش كنند.

شكست‌های پی‌درپی صدام در جبهة جنگ باعث شد دوستان عربش در منطقه به وحشت بیفتند. شورای همكاری خلیج‌فارس جلسه گذاشت. صدام گفت عقب‌نشینی‌هایش تاكتیكی بوده است و برای این كه قدرتش را به آنان نشان دهد در محور قرارگاه قدس حمله سنگینی كرد و پاسگاه شهابی را مجدداً اشغال كرد. در تبلیغات خارجی این حمله خیلی بزرگ جلوه داده شد و به همین بهانه صدام به تعدادی از فرماندهانش نشان شجاعت داد. هرچند این حمله دستاورد زیادی برای ارتش عراق نداشت، اما شكستن خط خودی و نیز تجهیزات و قدرتی كه ارتش عراق از خود به نمایش گذاشت، به فرماندهان ایران فهماند كه حمله به طرف بصره راحت‌تر از حمله به خرمشهر نیست. پیشروی به سوی بصره نیاز به امكاناتی داشت كه قرارگاه كربلا فاقد آن بود. پیش از عملیات آنان تنها برای بیست روز مهمات تدارك دیده بودند كه اكنون آن بیست روز رو به اتمام بود. از سوی دیگر سرهنگ صیاد آن قدر دستش از نیرو خالی بود كه برای ادامة عملیات، مجبور شد چهار تیپ از نیروهای قرارگاه فجر را به خرمشهر آورد. این ریسك خطرناكی بود. اكنون منطقة عملیاتی فت‍ح‌المبین چنان خالی از نیرو شده بود كه اگر عراق می‌توانست در آن‌جا كاری كند، چه بسا تمامی زمینی را كه دو ماه پیش از دست داده بود، مجدداً می‌توانست بگیرد. البته سرهنگ معتقد بود ارتش عراق نیز مانند ایران فعلاً تمام توش و توانش را برای منطقة خرمشهر گذاشته است.

هرچه كه بود فعلاً باید تنها به خرمشهر فكر می‌كردند. این تأخیر یك هفته‌ای باعث شد عراق از جنوب شرقی خرمشهر پلی روی اروند نصب كند تا روز مبادا از آن محور هم بتواند نیروهایش را پشتیبانی كند. طبیعی بود اگر تأخیر بیش‌تر از این ادامه داشت، عراق با ایجاد موانع مستحكم دیگری راه رسیدن به خرمشهر را دشوار‌تر از این كه هست، می‌كرد.

چندین جلسة مشورتی با حضور فرماندهان سپاه و ارتش برگزار شد. نیروها هیچ آمادگی ادامة عملیات را نداشتند. دو فرمانده عالی‌رتبة جنگ وقتی از آن جلسات طرفی نبستند، از جبهه به اهواز برگشتند تا در فضای خلوت دنبال راه چاره باشند و سرانجام آن را یافتند. با تغییری در طرح باید عجالتاً خرمشهر را به محاصره در می‌آوردند تا در فرصت بعد آن را اشغال كنند. خبر محاصرة خرمشهر باعث می‌شد نیروهای مردمی به جبهه بشتابند و با انگیزة بهتری كار دنبال شود.

"چشم‌هایمان از خوشحالی درخشید. مثل این كه كار تمام شده بود. حالت جالبی است كه فرماندهی مطمئن باشد طرحی كه می‌خواهد به اجرا در بیاورد، در این طرح اطمینان پیروزی هست. یعنی ما پیروزی را در آن جرقة ذهنی كه به وجود آمد، دیدیم.

دو تایی باهم صحبت كردیم. مشكل كار در این بود كه این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ كنیم. با آنان بحث‌های دیگری كرده بودیم و حالا یكدفعه این طرح را مطرح می‌كردیم. در ذهن مان بود كه می‌گویند مشورت‌هایمان چه شد؟ مخصوصاً بچه‌های سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیزها بودند و فكر می‌كردیم اگر یك موقع چیزی را فی‌البداهه بگوییم، ممكن است برایشان سنگین باشد.

خداوند یاری كرد و گفتم: من این را ابلاغ می‌كنم.

یعنی مسؤولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول كرد و گفت: اشكالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ كنید.”

دو فرمانده عالی رتبة جنگ وقتی از آن جلسات طرفی نبستند، از جبهه به اهواز برگشتند تا در فضای خلوت دنبال راه چاره باشند و سرانجام آن را یافتند.

آن دو با قلب‌های لبریز از امید خود را به منطقه رساندند. به فرماندهان ابلاغ شد فوراً خود را به پاسگاه فرماندهی قرارگاه نصر برسانند. حدود ظهر بود كه سرهنگ وارد اتاق جلسه شد. اتاق جلسه از دو سنگر تو در تو تشكیل شده بود كه تا بیست روز پیش متعلق به عراقی‌ها بود. مساحت هر سنگر حدود 2 در 3 بود. بیش از پنجاه نفر در آن فضای كوچك گرم ودم‌كره، خود را جا داده بودند. در گوشه‌ای چند دستگاه بی‌سیم بود كه هر از گاهی صدایی ازشان برمی‌خواست و در بیرون از سنگر هم مدام صدای توپخانه‌ها می‌آمد. به آن دو در بالای مجلس جا داده شد.

"این جلسه، از تاریخی‌ترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودم، می‌دانستم كه برای ارتشی‌ها مشكل نیست. منتها بچه‌های سپاه، چون نظامی‌های انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه می‌شدند. برای این‌كه آن‌ها هم كنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم كه احساس كنند فرصتی برای بحث نیست و به‌عبارت دیگر، دستور ابلاغ می‌شود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت كم بود و اگر می‌خواست فاصله بین عملیات بیفتد، این طرح خراب می‌شد. گفتم: من مأموریت دارم – این طور گفتم كه خودم را هم به‌عنوان مأمور قلمداد كنم – كه تصمیم فرماندهی قرارگاه كربلا را به شما ابلاغ كنم. خواهش می‌كنم خوب گوش كنید و اگر سؤال داشتید بپرسید تا روشن‌تر توضیح بدهم، مأموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا.

حكم مأموریت را ابلاغ كردم. در یك لحظه، همه به هم نگاه كردند و آن حالتی را كه فكر می‌كردیم، پیش آمد. اولین كسی كه صحبت كرد برادر شهیدمان – كه ان‌شاءالله جزو ذخیره‌ها مانده باشد – احمد متوسلیان بود. فرمانده تیپ 27 حضرت رسول (ص) بود. ایشان در این چیزها خیلی جسور بود. گفت: چه‌جوری شد؟! نفهمیدیم این طرح از كجا آمد؟

منظورش این بود كه اصلاً بحثی نشده، یكدفعه شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ كردید. من گفتم: همین‌طور كه عرض كردم، این دستور است و جای بحث ندارد.

تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت كرد – احتمالاً احمد كاظمی هم صحبت كرد – من یك‌خرده تندتر شدم و گفتم: مثل این‌كه متوجه نیستید. ما دستور را ابلاغ كردیم، نه بحث را.

از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف می‌زند. توصیه به آرامش می‌كرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به‌اصطلاح می‌گفت مسأله‌ای نیست. هم متوجه بود كه این‌طور باید گفت و هم متوجه بود كه این صحنه طبیعی است و باید تحملش كرد.

آن‌چه مرا بیش‌تر ناراحت كرد، گفته‌های یك سرهنگ ارتشی بود. از عناصر ستاد خودمان بود؛ از استادان دانشكدة فرماندهی و ستاد. استاد خوبی هم بود به نام سركار سرهنگ «محمدزاده». ایشان گفت: ببخشید جناب سرهنگ. ما راهكارهای زیادی برای عملیات دادیم. این جزو هیچ كدام از راهكارها نبود.

گفتم: من از شما تعجب می‌كنم كه استاد دانشكدة فرماندهی و ستاد هستید و چنین سؤالی می‌كنید. مگر نمی‌دانید تصمیم فرمانده در مقابل راهكارهایی كه ستادش به او می‌دهد، از سه حالت خارج نیست. یا یكی از راهكارها را قبول می‌كند و دستور صادر می‌كند. یا تلفیقی از راهكارها را به‌دست می‌آورد و آن را ابلاغ می‌كند. یا هیچ كدام از آن‌ها را انتخاب نمی‌كند و خودش تصمیم می‌گیرد. چون او باید به مسؤولین بالا و خدا جواب بدهد. فرمانده ملزم به تصمیم‌گیری و اتخاذ تدبیری است كه پیش خدا جوابگو باشد، نه پیش انسان‌های دیگر. این حالت سوم است.

من كه غافل شده‌بودم، در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی، یك‌خرده تحمل خودم را بیش‌تر كردم. داشتم ناامید می‌شدم و فكر می‌كردم این جلسه به كجا می‌انجامد. به خودم گفتم: درنهایت به تندی دستور را ابلاغ می‌كنم. بالاخره باید اجرا شود. میدان جنگ است و بایستی یك‌خرده روح و روان هم آماده باشد. خداوند متعال می‌فرماید فاءن مع‌العسریسرا. او ما را كشاند تا نقطة اوج سختی و یكدفعه آسانی را نازل كرد؛ بدون این‌كه خودمان نقش زیادی داشته باشیم. جریان جلسه یكدفعه برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت: من خیلی عذر می‌خواهم كه این مطلب را بیان كردم. ما تابع دستور هستیم و الان می‌رویم به دنبال اجرا. هیچ نگران نباشید.

برادر خرازی هم همین طور. همه‌اشان باهم هماهنگ كردند و شروع كردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور. این‌طور كه شد، گفتم: بسیار خوب. این‌قدر هم وقت دارید. سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی كنید.

این‌ها كه رفتند یك دفعه غبار غمی دل مرا گرفت. خدایا، با این قاطعیتی كه در ابلاغ دستور نشان دادم، با این شرایطی كه توی جلسه به وجود آمد و بعد هم خودت حلش كردی، حالا اگر این طرح نگرفت، آن وقت چكار كنیم؟ دفعة بعد، توی اتاق‌های جنگ، نمی‌شود این طور دستور داد، چون یاد صحنه‌های قبلی می‌كنند."

عملیات با یك ساعت تأخیر آغاز شد. فرماندهان قرارگاه كربلا، در ساعت 25/22روز اول خرداد، حدود 9 تیپ نیرو را در ظلمات شب از سه محور روانة میدان كردند. این‌ها به اضافة یك تیپ احتیاط تمام دارایی قرارگاه بود كه اكنون به میدان ریخته بود.

نیروهای محور راست با سرعت‌ جلو كشیدند و شكافی‌ میان‌ نیروها و مواضع‌ دشمن‌ ایجاد كردند. تأمین شلمچه با آنان بود. اما در دو محور كار گره خورده بود.

"اما از دو محور دیگر هیچ‌ خبری‌ از پیشرویشان‌ نمی‌آمد. هرچه‌ هم‌ راهنمایی‌ می‌كردیم به‌ نتیجه‌ نمی‌رسیدند. از این‌ بابت‌ ما شدیداً نگران‌ بودیم‌ و این‌ نگرانی‌ تا صبح‌ ادامه‌ داشت‌.

هنگام‌ نماز صبح‌ بود. اكثر كسانی‌ كه‌ در اتاق‌ جنگ‌ بودند از شدت‌ خستگی‌ افتاده‌ بودند. نماز را كه‌ خواندم‌ احساس‌ كردم‌ دیگر چشمانم‌ بسته‌ می‌شود و نمی‌توانم‌ پلك‌ها را نگهدارم‌. خواب‌ بدجوری‌ فشار آورده‌ بود ولی‌ دلم‌ نمی‌آمد از كنار بی‌سیم‌ بروم‌. همان‌جا دراز كشیدم‌ و سعی‌ كردم‌ چند دقیقه‌ای‌ بخوابم‌.

در عالم‌ خواب‌ و رویا، ناگهان‌ دیدم‌ سیدی‌ عالیقدر كه‌ عمامه‌ای‌ مشكی‌ دارد، وارد قرارگاه‌ شد. چهره‌اش‌ گرفته‌ بود و بسیار محزون‌ و خسته‌ به‌ نظر می‌آمد. به‌ احترامش‌ همه‌ از جا برخاستیم‌. لحظه‌ای‌ بعد انگار كه‌ دیگر كارش‌ تمام‌ شد و كاری‌ دیگری‌ ندارد، بلند شد و گفت‌:

ـ من‌ می‌خواهم‌ بروم‌ آیا كسی‌ هست‌ من‌ را در این‌ مسیر كمك‌ كند؟

من‌ زودتر از بقیه‌ جلو دویدم‌ و دستشان‌ را گرفتم‌ تا از قرارگاه‌ خارج‌ شود. بیرون‌ كه‌ رفتیم‌ به‌ ذهنم‌ رسید، حیف‌ است‌ این‌ سید بزرگوار با این‌ همه‌ خستگی‌ كه‌ دارند، پیاده‌ راه‌ بروند. پس‌ بغلش‌ كردم‌. دیدم‌ با تبسمی‌ زیبا به‌ من‌ نگریست‌ و اظهار محبت‌ كرد. از این‌ نگاه‌ محبت‌آمیز او چنان‌ به‌ وجد آمدم‌ كه‌ از خوشحالی‌ به‌ گریه‌ افتادم‌.

ناگهان‌ به‌ صدای‌ گریة‌ خودم‌ از خواب‌ پریدم‌. با روحیه‌ای‌ كه‌ از این‌ خواب‌ گرفته‌ بودم‌، دیگر خوابم‌ نمی‌آمد. متوجه‌ شدم‌ از بی‌سیم‌ صدای‌ تكبیر گفتن‌ می‌آید. فهمیدم‌ دو محوری‌ كه‌ كارشان‌ گیر كرده‌ بود، توانسته‌اند به‌ اروند برسند."

آن لحظه امیدبخش، ساعت 30/4 بامداد روز دوم خرداد بود كه به قرارگاه اعلام شد كه جاده شلمچه _ خرمشهر و پل نو آزاد شد. با این حساب ارتباط زمینی عراق با خرمشهر قطع شد. حالا تنها امید صدام به آن پل شناوری بود كه در چند روز اخیر از جزیرة بوبیان بر روی اروند زده بودند. پیش از این كه تعدادی از یگان‌ها به سوی آن رهسپار شوند، نیروی هوایی مأموریت بمباران آن را پیدا كرد.

صدام در یكی از پاسگاه‌های شلمچه سربازانش را به مقاومت فرا می‌خواند كه خبر محاصرة خرمشهر را شنید. آشكارا زانوانش لرزید. دست به دیوار گرفت و خود را به بی‌سیم رساند. فرمانده نیروهایش در خرمشهر را خواست. گفته شد، اتومبیل سرهنگ احمد زیدان روی میدان مین رفته و كشته شده است. فوراً سرهنگ ستاد خمیس مخیلف را به جای او نصب كرد و قبل از هر چیز دستور داد: «تخلیة جسد سرهنگ زیدان به هر صورت كه باشد، انجام پذیرد.» او گمان می‌كرد نیروهای خرمشهر از سرنوشت فرماندهشان بی‌اطلاع‌اند. خوب می‌دانست كه این خبر می‌تواند همة آن‌ها را به فرار وادارد. از قضا همین هم شد. سرهنگ در تقلا بود تن مجروح خود را از میدان بیرون بكشد كه فرار سپاهش را دید. اما دستور دوم صدام این گونه صادر شد: «شكستن حلقة محاصره به عهدة فرمانده جدید می‌باشد. این مأموریت فردا صبح انجام می‌پذیرد.»

اما هرگز این مأموریت انجام نپذیرفت. صبح فردا قرارگاه كربلا دستور ورود به خرمشهر را به یگان‌هایش صادر كرد. آنان سرراهشان تنها در ایستگاه راه‌آهن و منطقة انبارهای عمومی با مقاومت خفیفی روبه‌رو شدند. فوج فوج سربازان عراقی كه دست‌های خود را بالای سرگرفته بودند، با شعارها و... تسلیم شدن خود را اعلام می‌كردند.

"آن‌ها حمله‌ كردند. درست‌ یك‌ ساعت‌ بعد كه‌ ساعت‌ هشت‌ صبح‌ بود، متوجه‌ داد و بیداد حاج‌ حسین‌ خرازی‌ از بی‌سیم‌ شدیم‌. خیلی‌ جا خوردیم‌. حاجی‌ می‌گفت‌:

ـ ما زدیم‌ به‌ مواضع‌ دشمن‌، كارمان‌ هم‌ خوب‌ گرفت‌ اما نیروهای‌ عراقی‌ جلو ما دست‌هایشان‌ را بالا گرفته‌اند و می‌خواهند تسلیم‌ شوند. تعدادشان‌ آن‌قدر زیاد است‌ كه‌ نمی‌توانیم‌ بشماریم‌، چه‌كار كنیم‌؟

مسألة‌ خیلی‌ عجیبی‌ بود. یك‌ هلی‌كوپتر 214 را مأمور كردیم‌ تا برود بالای‌ منطقه‌ و اوضاع‌ را گزارش‌ كند. هنگامی‌ كه‌ رفت‌ بالای‌ مواضع‌ فتح‌ شده‌ و بالای‌ شهر خرمشهر، خلبان‌ با شوق‌ زیاد پشت‌ بی‌سیم‌ داد می‌زد:

ـ تا چشم‌ كار می‌كند، توی‌ كوچه‌ها و خیابان‌های‌ خرمشهر سرباز عراقی‌ است‌ كه‌ پشت‌ سر هم‌ صف‌ بسته‌اند و دست‌هایشان‌ را بالا گرفته‌اند. اصلاً قابل‌ شمارش‌ نیست‌!

مانده‌ بودیم‌ با این‌ اوضاع‌ و احوال‌ چه‌ بكنیم‌. به‌ سربازان‌ عراقی‌ كه‌ نمی‌شد بگویم‌ بروید توی‌ سنگرهای‌ خودتان‌ ما نیرو نداریم‌! این‌ در حالی‌ بود كه‌ سنگرهای‌ مستحكم‌ عراقی‌ پر بود از مهمات‌ و انواع‌ آذوقه‌ و تداركات‌ طوری‌ كه‌ اگر ده‌ روز هم‌ در محاصره‌ بودند، می‌توانستند بجنگند اما حالا بدون‌ مقاومت‌، همه‌ پشت‌ سر یكدیگر دست‌ها را بالا برده‌ بودند و تسلیم‌ شده‌ بودند!

همان‌جا تدبیری‌ اندیشیدیم‌. از خرمشهر به‌ اهواز 165 كیلومتر راه‌ بود. ما وسیله‌ای‌ هم‌ نداشتیم‌ تا اسرا را به‌ عقب‌ بفرستیم‌. به‌ نیروهایی‌ كه‌ در خط‌ مقدم‌ داشتیم‌، گفتیم‌ كه‌ به‌ صورت‌ دشت‌بان‌ و در یك‌ صف‌ در غرب‌ جادة‌ خرمشهر به‌ اهواز بایستند تا این‌ كه‌ وصل‌ شوند به‌ یكدیگر. سپس‌ اسلحه‌های‌ اسرا را گرفتیم‌ و به‌ آن‌ها فهماندیم‌ فعلاً باید در جاده‌ خرمشهر به‌ طرف‌ اهواز حركت‌ كنند."

ظهر آن روز نیروهای ایران از سه طرف وارد خرمشهر شدند و در مسجد جامع به هم پیوستند. پرچم جمهوری اسلامی ایران، بربام مسجد برافراشته شد و خونین‌شهر دوباره خرمشهر شد. در آن لحظة با شكوه كه ساعت 2 و بیست دقیقه بود، مردم ایران گوش به رادیو سپرده بودند كه داشت اخبار فتوحات فرزندانشان را می‌گفت كه ناگهان گویندة خبر به هیجان آمد و داد زد:

"شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز، توجه فرمایید! به خبری كه هم اكنون به دست من رسید، توجه فرمایید! خونین‌شهر آزاد شد!"

ناگهان بانگ تكبیر با اشك شوق همة ایران درهم آمیخت. زمین و زمان به وجد آمد. پیر و جوان، كودك و بزرگ و زن و مرد به خیابان‌ها ریختند و به شادی و شكرگزاری در مساجد پرداختند.

یكی از فرماندهان عراقی كه از خرمشهر جان سالم به در برده بود در خاطراتش می‌نویسد: «در روز 26/5تمام تیپ‌هایی كه سالم مانده بودند، عقب‌نشینی كردند. روز بسیار بدی بود، چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر كرد، اما به من و سرهنگ احمد زیدان نشان شجاعت اعطا كردند. سرهنگ احمد به دلیل زخمی شدن با عصا راه می‌رفت...

هنگام توزیع نشان شجاعت، صدام گفت: من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم. این نشان‌ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افكار عمومی است. كاش كشته می‌شدید و عقب‌نشینی نمی‌كردید.

او خشمگین به ما نگاه می‌كرد. بعد به طرفمان تف انداخت و گفت: چهرة ما و چهرة‌ تاریخ را سیاه كردید. چرا از سلاح‌های شیمیایی استفاده نكردید؟ من آرام نمی‌شوم تا روزی كه سرهای شما را زیر چرخ تانك‌ها ببینم.

صدام حرف‌های زیادی زد كه همة‌ آن‌ها را نمی‌توانم بازگو كنم. در این هنگام، به سنگدلی صدام پی بردم. شاید درآن زمان خواست خدا همراه ما بود كه توانستیم از چنگ صدام نجات پیدا كنیم. چرا كه او به حدی ناراحت و عصبی بود كه لیوان آبی را كه در دستش بود، بر زمین كوبید وذرات خرده شده‌ لیوان را به سمت ما پاشید. سپس یكی از لیوان‌های مقابل خود را روی میز كوبید كه خرده‌های آن در سالن پخش شد. بعد فریاد زد: ای وای، خرمشهر از دست رفت! دیگر چطور می‌توانیم آن را پس بگیریم؟در این موقع سرتیپ ستاد ساجت الدیمی برخاست و گفت: ببخشید قربان...

صدام خشمگین به او نگاه كرد و گفت: خفه شو احمق ترسو! همه‌تان ترسویید و باید اعدام شوید!

من خود را برای مرگ آماده كردم و در دل گفتم: ای كامل، ای پسر جابر، امشب خواهی مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.

صدام فریاد زد: «چرا به آن‌ها شیمیایی نزدید؟» یكی از افسران گفت: «قربان، در این صورت، سلاح‌ شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر می‌كرد، چون ما نزدیك دشمن بودیم.» صدام فریاد زد: «به درك! آیا خرمشهر مهم‌تر بود یا جان سربازان، ای مردك پست؟» او یكسره دشنام می‌داد؛ آن‌ قدر كه به این نتیجه رسیدم این مرد بویی از آدمیت نبرده است. وقتی سرتیپ ستاد نبیل الربیعی شروع به صحبت كرد، فكر كردم صدام او را می‌بخشد؛ اما تا صحبتهای او تمام شد، صدام كفش خود را درآورد و به طرف او پرتاپ كرد. كفش او میان افسران رفت. محافظان بعداً كفش را به صدام برگرداندند.

او در پایان سخنانش گفت: «من در مقابل خود مرد نمی‌بینم، به خدا قسم كه همه‌تان از زن كمترید. زن‌های عراقی از شما برترند.» باز به صورت ما تف انداخت و رفت. محافظانش شروع كردند ما را با چوب زدن؛ این در حالی بود كه افسران عالی‌رتبه گریه می‌كردند و می‌گفتند: «زنده باد صدام!»