تبیان، دستیار زندگی
دلم گرفته بود. گفتم سوار الاغم بشوم و بروم باغ، تا دلم آرام گیرد. به دخترک گفتم: «تا عصر برمى گردم، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجیر بیاورم.» او خادم خان
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

و من صد سال خوابیدم(1)

و من صد سال خوابیدم(1)

أَوْ كَالَّذِی مَرَّ عَلَى قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىَ یُحْیِی هَذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِئَةَ عَامٍ...؛ یا چون آن كس كه به شهرى كه بامهایش یكسر فرو ریخته بود، عبور كرد؛ (و با خود مى )گفت : (چگونه خداوند، (اهل ) این (ویرانكده ) را پس از مرگشان زنده مى كند؟). پس خداوند، او را (به مدت ) صد سال میراند.(259بقره)

دلم گرفته بود. گفتم سوار الاغم بشوم و بروم باغ، تا دلم آرام گیرد. به دخترک گفتم: «تا عصر برمى گردم، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجیر بیاورم.» او خادم خانه ام بود. داشت حیاط خانه را جارو می کرد. کمر راست کرد و گفت: «خدا به همراهت، مواظب خودتان باشید آقا!»
سبد های خالى را از پشت الاغ آویزان کردم. دنبالش پیاده راه افتادم. باغ قدرى از شهر دور بود؛ اما دوست داشتم همه راه را پیاده طى كنم. از خانه خارج شدیم و آرام به سوی باغ راه افتادیم. هنوز چند قدمی از ده دور نشده بودیم که ناگاه استخوان حیوانی سر راهم سبز شد. دیدن استخوان، اندیشه ام را به دنیاى دیگرى برد: «چگونه خداوند در قیامت، استخوان هاى جدا از رگ، پى، گوشت و خون را دوباره به هم پیوند مى دهد؟»
و در طول راه، این اندیشه ذهنم را به خود مشغول کرده بود .
اوایل پاییز بود. برگ درختان، رنگ باخته بود؛ اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت. درخت هاى به، انار و انجیر، سر در سر هم آورده و ساكت و بى صدا در آفتاب دلچسب پاییزى غنوده بودند. تاك ها از سپیدارها بالا رفته و به گونه اى پیچ در پیچ ، خود را از شاخسارها آویخته بودند. انگورها، در خوشه هایى زرد، طلایى و یاقوتى، از لابه لاى برگ هاى انبوه نمایان بود.
سبدها را برداشتم و چارپاى خسته خود را در میان گیاهان وحشى كناره جویبارى كه از لاى درختان مى گذشت رها كردم. سپس خوشه اى انگور تازه چیدم و زیر درختی به خوردنش نشستم.
 بعد از صرف انگور، مى خواستم روى سبزه ها استراحت كنم؛ اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. الاغ را آوردم تا سبدهاى خالى را از انگور و انجیر پر كنم. وقتى هر دو سبد پر شد، با چارپا از باغ بیرون آمدم و به سوى خانه راه افتادم.
در راه بازگشت، چوب دستى خود را به موازات شانه، پشت گردنم گذاشته و دست ها را از آن آویختم و باز همان فکر و خیالات صبح، مرا در خود فرو برد: «خداوندا! من به تو ایمان دارم، اما جمع شدن دوباره استخوان هاى انسان یا حیوانى را كه مرده و پوسیده است درك نمى كنم. پروردگارا، به راستى روح چیست و در كجا پنهان است كه چون از بدن انسانی رخت مى بندد دیگر دست او تكان نمى خورد و از ناى او صدا برنمى آید و در نگاه او طراوت نیست و خون او از گردش مى ایستد و قلب او از تپش باز مى ماند و گرماى پوست پرواز مى كند و نفس از هرم و هوا مى افتد و ...؟

علت این همه را اگر در نمى یابم دست كم آثار آن را در مردگان مى بینم و حس ٍ مى كنم. اما نمی دانم یك مُردة تباه شده چگونه پس از سالیان سال همه استخوان ها و اندام هاى پوسیده خود را باز مى یابد و دوباره زنده مى شود؟ ایمان دارم؛ اما نمى توانم درك كنم.»

ادامه دارد.....

koodak@tebyan.com

نویسنده:مجید محبوبی
تهیه:مینوخرازی

تنظیم: مرجان سلیمانیان

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.