تبیان، دستیار زندگی
لذت بردن از زندگی مشترک حد و مرز نمی شناسد. اما برای این که این لذت به حد کافی و وافی برسد باید در وهله ی اول مزه ی کنار هم بودن را احساس کنیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک سیزده به درِ دو نفره

لذت بردن از زندگی مشترک حد و مرز نمی شناسد. اما برای این که این لذت به حد کافی و وافی برسد باید در وهله ی اول مزه ی کنار هم بودن را احساس کنیم.

راحله فلاح/کارشناسی ارشد روانشناسی-بخش خانواده ایرانی تبیان
زوج خوشبخت

خواب آلود گوشی تلفن را برداشتم. «الو؟». دختر کوچکم بود. «سلام مامان. خواب بودین؟» از جا بلند شدم و نشستم. به سمت چپم نگاه کردم. حاجی در تختخواب نبود. مضطرب از اینکه دیر شده از جا بلند شدم و در حالی که تخت را مرتب می کردم به دخترم گفتم: «نه مامان، بیدارم. شما کجایین؟». گفت: «برای همین زنگ زدم. امین دیشب تب کرد بردیمش دکتر. گفت آبله مرغون گرفته. گفتم بهتون خبر بدم که ما نمی تونیم بیایم».
یک دفعه مثل بچه ها که خبر منتفی شدن رفتن شان به پارک یا شهربازی را شنیده باشند روی تخت وا رفتم. سعی کردم خودم را جمع کنم. یک سری سفارش های مراقبتی به دخترم دادم و ازش خواستم مراقب پسرش باشد. تلفن را قطع کردم. به هال و آشپزخانه رفتم. حاجی نبود. با خودم گفتم حتماً رفته دنبال ذغال چون دیروز یادش رفته بود بخرد. به سرعت سر و صورتم را شستم و صبحانه و پشت بندش قرص فلوکستینم را خوردم.
زنبیل وسایل را که نسبتاً سنگین هم شده بود تا پشت در کشاندم و آماده شدم تا حاجی بیاید و برویم دنبال دختر و پسر بزرگم. با خودم فکر کردم تا حاجی نیامده به پسر کوچکم که به خاطر امتحان ارشد از دیروز به محل تحصیلش در اصفهان رفته بود زنگی بزنم و حالش را بپرسم. این کار را هم کردم و باز هم از حاجی خبری نشد. دلم شور افتاد. به موبایلش زنگ زدم. «الو... سلام حاجی... کجایی شما پس؟» حاجی گفت که رفته پارک. از او خواستم زودتر برگردد تا برویم دنبال بچه ها. و او گفت که دیشب وقتی من خواب بودم دختر بزرگمان زنگ زده و گفته که برایشان مهمان می آید.

از اول عید چون بزرگ فامیل هستیم مدام در خانه مشغول مهمانداری بودم و تنها دلخوشیم بیرون رفتن و استخوان سبک کردن در روز سیزده به در بود

پسر بزرگمان هم صبح زود پیامک داده که در پالایشگاه مشکلی پیش آمده و مجبور است برود سر کار. نگاهی به اسباب و اثاثیه ای کردم که از دیروز صبح جمع کرده بودم. بد جوری توی ذوقم خورده بود. با حاجی خداحافظی کردم و دوباره رفتم سراغ وسایل و تا ظهر که حاجی بیاید همه را جابجا کردم. آنقدر غرق این کارها شدم که یادم رفت ناهار درست کنم. یک جورهایی اعصابم به هم ریخته بود.
حاجی که اوضاع را این طوری دید، نان و پنیر و گوجه از یخچال برداشت و نشست یک دل سیر خورد. بعد هم رفت سراغ اخبار و کم کم مثل همیشه روی کاناپه چرتش گرفت. حالم اصلاً خوب نبود. از دست بچه ها عصبانی بودم. آخر من خیلی روی این دور همی سیزده به در حساب کرده بودم. کلی سبزی آش خریده بودم و یک عالمه نخود و لوبیا پخته بودم. جوجه هایی هم که از دیروز در ماست و آبلیمو خوابانده بودم که بماند. همه ی این ها به کنار، حوصله ام حسابی سر رفته بود.
از اول عید چون بزرگ فامیل هستیم مدام در خانه مشغول مهمانداری بودم و تنها دلخوشیم بیرون رفتن و استخوان سبک کردن در روز سیزده به در بود. تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق رفتم. دور خودم می چرخیدم. نمی دانستم باید چه کار کنم. روی تخت دراز کشیدم. بدتر کلافه شدم. بلند شدم و به سراغ آلبوم مان رفتم. با دیدن عکس بچه ها و نوه ها کم کم حالم بهتر شد. یاد شیرین زبانی هایشان افتادم. به صفحات آخر رسیده بودم که چشمم به یک عکس قدیمی دو نفره از من و حاجی در اوایل ازدواجمان افتادم. یادم آمد که آن عکس را در اولین سیزده به در مشترکمان گرفتیم.

هنوز بچه دار نشده بودیم و به خاطر کار حاجی نتوانسته بودیم برویم یزد پیش خانواده هایمان. لحظاتی به عکس خیره ماندم. ناگهان احساس کردم بغضی گلویم را فشار می دهد. آلبوم را روی تخت گذاشتم و با همان عکس به هال رفتم. دست روی شانه حاجی گذاشتم و او را تکان دادم. بیچاره بد جوری از خواب پرید. زدم زیر گریه، دست خودم نبود. حاجی دست پاچه شده بود و پشت سر هم از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ عکس را به او نشان دادم. نفس راحتی کشید ولی تعجب اش بیشتر شد. عکس را از من گرفت و پرسید: «خب؟ نمی خوای بگی چی شده؟» با گریه به او گفتم: «ما قول داده بودیم». حاجی گفت: «بچه شدی؟ به خاطر یه قول داری اینجوری گریه می کنی؟ چه قولی؟». عکس را گرفتم و به او نشان دادم. گفتم: «یادت رفته؟ قول دادیم که هیچ وقت خودمون رو فراموش نکنیم».
حاجی برای لحظاتی به من نگاه کرد. بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت. لیوان را دستم داد و از من خواست که آن را بخورم. روی کاناپه نشست، از من هم خواست بنشینم. احساس کردم بغضم سبک تر شده، لحظاتی در سکوت کنار هم نشستیم. کم کم احساس خجالت از کاری که کردم در وجودم شکل می گرفت. برای فرار از این وضعیت به حاجی گفتم: «میرم قرصامو بخورم». بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مشغول قرص خوردن بودم که حاجی داخل آشپزخانه شد و مستقیم رفت سراغ یخچال. ظرف جوجه را برداشت و پرسید: « به نظرت بتونیم دو نفری از پس اینا بر بیاییم؟» بلافاصله هم خودش جواب خودش را داد: «معلومه که می تونیم».

ظرف را تا پشت در برد. دوباره به آشپزخانه آمد. این بار پرسید: «اون سینی بزرگه رو کجا گذاشتی؟» جوابش را دادم. دلم به تاپ و توپ افتاده بود. چند تای دیگر از وسایل را هم برداشتیم و راه افتادیم به سمت پارک آن طرف خیابان. در پارک، حاجی از یک دستفروش وسایل بد مینتون خرید و با هم بازی کردیم. با هم به پیاده روی رفتیم و کلی حرف زدیم؛ از خودمان، از پا درد حاجی، از افسردگی من و از بچه ها. بستنی خوردیم، جوجه ها را به سیخ کشیدیم و خلاصه دو نفری حسابی کیف کردیم. وسط های جوجه خوردن بودیم که فکری به سرم زد. از دختر جوانی که همراه با خانواده اش در نزدیکی ما نشسته بودند خواستم بیاید و با گوشی خودم از ما عکس بگیرد. فردای آن روز، به عکاسی رفتم و آن عکس را چاپ کردم و مقابل عکس قبلی در آلبوم گذاشتم. انگار می خواستم به عکس قبلی ثابت کنم که ما دو نفر هیچ وقت خودمان را فراموش نخواهیم کرد.



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.