تبیان، دستیار زندگی
این عکس واقعی است.....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای  یک آقای با کلاس

ماجرای ضایع شدن یک آقای با کلاس

این عکس واقعی است. حتماً برای شما هم پیش آمده که این طوری یا شبیه این طوری، ضایع شوید.

ضایع شدن جلوی در همسایه وسط یک مهمانی با کلاس بین آدم های رودربایستی دار و ... اوه... مدل های زایدی از ضایع شدن را می شود برشمارد.

آدامسی را انداختی گوشه لپت و هی می جوی و می جوی و هی بادش می کنی و بادکنکت را می ترکانی و دور لب و لوچه ات می چسبد و بعد دوباره جمعش میکنی و هی دوباره و دوباره و دوباره.

بعد 24 ، 25 ساعتی از جویدنت گذشت و دندانهایت از بس که جوید خسته شد، آن موقع است که آدامس بزرگت دیگر پوسیده و اگر رضایت بدهی دیگر باید بیاندازیش دور، توی سطل آشغال و از آنجایی که توی کل این شهر اصلا سطل آشغال نیست و تا می خواهی آدامست را یک جا پرت کنی همه سطل آشغال ها ناپدید می شود.

برای همین هم دور و برت را خوب نگاه می کنی و آدامست را یواش در می آوری و پرت می کنی وسط خیابان، بگذریم از ماشین بیچاره ای که ممکن است از روی آدامس رد بشود و لاستیک هایش بچسبد و پشت سرش قطار ماشین های تصادفی صف بکشند.

شما فکرش را بکنید که یک آدم با شخصیت  باکلاس که موقع راه رفتن ابرها را نگاه می کند و برای همه هم محل هایش پشت چشم نازک می کند، در حالی که کیف سامسونتش را توی دست هایش گرفته و دارد از خیابان رد می شود یکمرتبه کفش های صدهزار تومانی شیکش روی آدامس خوشگل تو بچسبد و همینطور که کفشش را بلند می کند آدامست زیر پاهایش کش بیاید.

فکرش را بکن تمام هم محلی ها و آدم های کوچه و بازار هم صف کشیدند این طرف خیابان و دارند آقای باکلاس را نگاه می کنند و از هیبت و کلاسش به وجد آمدند با دیدن صحنه کش آمدن آدامس و چسبیدن کفش های شیکش به کف آسفالت چه احساسی می کنن؟

آقای با کلاس هی پاهایش را می کشد تا بلند کند ولی کفش هایش چسبیده هی تلاش می کنند و فشار می آورد ولی ته کفش هایش چسبیده و پاهایش از زمین کنده نمی شود. آن طرف تر هم که نگو! صف هم محل هایش و مردم کوچه بازار که ایستاده اند و نظاره می کنند و احتمالاً هم کلی می خندند. از آن طرف هم ماشین ها دارند با سرعت نزدیک می شوند و با دیدن آقای با کلاس وسط خیابان تعجب می کنن و احتمالاً فکر می کنند زدن به این آقای با کلاس 100 امتیاز دارد و در نتیجه پاهایشان را روی گاز می گذارند و بقیه اش را هم حدس بزنید...

این یک داستان واقعی است  مرد با سر باند پیچی و دست و پای شکسته توی بیمارستان بستری شده کیف سامسونتش هم زیر سرش است و دلارهایش از لای کیفش بیرون زده .

شما به این طرف و می روید وهمانطور که عرق شرم روی چهره تان نشسته، دولا می شوید که آدامستان را بردارید تا واقعه چند لحظه قبل دوباره تکرار نشود. دولا می شوید، دستتان آدامسی می شود به کف خیابان می چسبد، ماشین با سرعت به طرف شما می آید احتمالاً او هم هوس مسابقه کرده زدن شما گرچه 100 امتیاز ندارد ولی از هیچی که بهتر است !

حادثه تکرار می شود اقای با کلاس روی تخت بیمارستان خوابیده ، او هنوز به ابرها نگاه می کند... 

koodak@tebyan.com

تهیه کننده: علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.