تبیان، دستیار زندگی
عجب صدایی داشت تازه محو کتاب شده بودم که با آن صدای وحشتناک از جا پریدم و فریاد کشیدم. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهارشنبه سوری

چهارشنبه سوری

- وای.. این چه صدایی بود؟ برادرم گفت: «صدای ترقه بود، چندتا با هم منفجر شد.»

عجب صدایی داشت تازه محو کتاب شده بودم که با آن صدای وحشتناک از جا پریدم و فریاد کشیدم.

برادرم زد زیر خنده! به روی خودم نیاوردم و دوباره شروع کردم به کتاب خواندن. چند شب بیشتر تا چهارشنبه سوری نمانده است. مامان و بابا از همین الان سفارشات لازم را شروع کردند.

- مدرسه که تعطیل شد پیاده به خانه نیا. باید با تاکسی بیایی. البته این سفارشات فقط به من محدود نمی شد بلکه به برادرم هم می گفتند:

-مبادا از این ترقه ها بخری و برای چند دقیقه سرگرمی خودت را ناقص کنی. دو شب قبل از چهارشنبه سوری وقتی برادرم از مدرسه آمد. فوری رفت توی اتاق خودش. کمی بعد هم مرا صدا کرد. رفتم توی اتاق، نه یکی، نه دوتا، 4 بسته ترقه و چند جوره مواد منفجره دیگر را نشانم داد و با هیجان گفت:

این ها را برای چهارشنبه سوری خریدم. بعد همه را توی یک جعبه ریخت و قایمشان کرد.

بالاخره شب چهارشنبه سوری رسید. صبح قبل از رفتن به مدرسه یک بسته ترقه بین خوراکی ها توی کیفم پنهان کردم. ولی راستش را بخواهید خودم هم ترسیدم.

زنگ تفریح بود که چند تا ترقه از آن طرف دیوار پرتاب کردند توی حیاط مدرسه. صدای جیغ بچه ها تمام مدرسه را پر کرده بود. همه از دیوار فاصله گرفته بودند که ناگهان صدای مهیب یک انفجار دیگر آمد.

چند نفر از مسئولان مدرسه بیرون رفتند اما جز یک دیوار، پر از لکه های سیاه ترقه چیز دیگری پیدا نکردند. وقتی زنگ مدرسه زده شد، بچه ها با سرعت دویدند توی خیابان.

از هر گوشه ای صدای انفجار و خرد شدن شیشه ها و داد و بیداد مردم شنیده می شد.

برادرم که از مدرسه آمد بقیه ترقه ها تقسیم کردیم و برای شب مجهز شدیم. هوا کم کم تاریک می شد که برادرم با جیب های پر بیرون رفت.

بابا روزنامه می خواند و مامان هم که دلواپس برادرم بود مدام راه می رفت و زیر لب دعا می خواند. همه چیز آماده در جیبم بود تا فرصت مناسبی پیدا کردم، رفتم بیرون و دویدم سمت پارک نزدیک خانه مان.

چه آتشی روشن کرده بودنداز دور پیدا بود. با خودم فکر کردم چه کسی می تواند از روی آن بپرد؟ ولی چیزی که غیر عادی به نظر می رسیداین بود که همه از آتش فاصله گرفته بودند. بعضی ها هم روی آن آب می ریختند. خلاصه جنب و جوش زیادی بود. وقتی نزدیکتر رسیدم، تازه متوجه شدم که یک درخت آتش گرفته و چمن های اطراف را هم سوزانده است.

از بین شعله های آتش چند تا از دوستانم را دیدم که آن طرف مات و مبهوت به آتش خیره شده بودند. از پارک خارج می شدیم که ماشین آتش نشانی به همراه چند پلیس به سرعت از کنارمان گذشتند. یکی از آن ها با نگرانی گفت: اگر آتش خاموش نشود کل پارک آتش می گیرد.

از پارک دور شده بودیم. برگشتم و نگاهی کردم. دود سیاهی که به آسمان می رفت نشان دهنده خاموش شدن آتش بود.

خواستم نفس راحتی بکشم که از صدای ترقه ای که درست کنار پایم منفجر شد، از جا پریدم. هرچه به میدان نزدیکتر می شدیم صدای انفجار و بوق ممتد ماشین ها بیشتر می شد. به میدان که رسیدیم دیگر صدای خودم را هم نمی شنیدم. خیلی ترسیده بودم. رفتم کنار دیوار ایستادم و از دور تماشا می کردم.

چند نفر به طرف تلفن عمومی جدیدی که به تازگی در میدان نصب شده بود دویدند و تعداد زیادی ترقه به داخل آن انداختند. وقتی نگاه کردم دیگر چیزی از تلفن عمومی باقی نمانده بود. آن طرف میدان، تعداد زیادی از بچه ها دور هم جمع شده بودند و یک حلقه بزرگ تشکیل داده بودند. من هم به آن ها پیوستم .

یکدفعه همه با هم تعداد زیادی مواد منفجره به خیابان ریختند. صدای مهیبی آمد و همه پراکنده شدند. چشم هایم را که باز کردم دیدم دو سه تا ماشین با هم تصادف کردند و بنزین یکی از آن ها روی زمین ریخته است و یک آتش درست و حسابی راه افتاده است.

نفسم بند آمده بود. پاهایم بی حس شده بود. به هر زحمتی بود گوش هایم را گرفتمو به سمت خانه دویدم. به هر طرف که نگاه می کردم سیاهی بود و شیشه شکسته و آه و ناله. توی راه به منظره شهر بعد از چهارشنبه سوری فکر کردم و به اینکه ماموران شهرداری باید چند برابر روزهای دیگر زحمت بکشندتا بقایای چوب سوخته و ... شب پیش را جمع آوری کنند.

دوستان بیایید از خودمان شروع کنیم و در این چهارشنبه سوری که در پیش است به فکر خودمان و شهرمان باشیم.

koodak@tebyan.com

تهیه: سید علیرضا نوابی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.