تبیان، دستیار زندگی
رد! ریزعلی خواجوی نام‌آشنای همه ایرانیان است. داستان فداكاری وی در كتاب‌های سال سوم دبستان سال‌هاست ‌منتشر می‌شود. فداكاری كه در یك شب سرد سال 1341 جان صدها نفر را نجات داد و به رغم كتك خوردن آن شب، از این ماجرا به عن...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شبی كه ریزعلی كتك خورد!


ریزعلی خواجوی نام‌آشنای همه ایرانیان است. داستان فداكاری وی در كتاب‌های سال سوم دبستان سال‌هاست ‌منتشر می‌شود. فداكاری كه در یك شب سرد سال 1341 جان صدها نفر را نجات داد و به رغم كتك خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیش یاد می‌كند.

از موقعی كه به یاد داریم در كتاب سال سوم دبستان درسی به نام دهقان فداكار وجود داشت. ماجرای دهقانی كه در یك شب سرد پائیزی زمانی كه به سمت زمین كشاورزی خود می‌رود متوجه ریزش كوه می‌شود. او برای آگاهی مسئولان قطار لباس خود را از تن در می‌‌آورد و با نفت فانوس به آتش می‌كشد. قطار می‌ایستد و از حادثه‌ای مرگبار جلوگیری می‌شود.

بعد از تغییرات كتاب درسی در سال‌های گذشته نیز ماجرای دهقان فداكار در كتاب درسی باقی ماند البته این بار درسی به نام «فداكاران» در كتاب سال سوم دبستان وجود دارد كه بخشی از آن در خصوص دهقان فداكار است.

خیلی اتفاقی در یك مراسم تقدیر از دانشجویان فداكار كشور، ریزعلی خواجوی را دیدم. بعد از پایان مراسم به سراغش رفتم و چون وی تنها می‌توانست به زبان آذری صحبت كند، با همكاری یك دانشجوی آذری به عنوان مترجم، دقایقی را با او به گفت‌وگو پرداختم.

ریزعلی خواجوی اهل میانه و هم‌اكنون 75 ساله است. همیشه كت و شلوار می‌پوشد، كلاهی به سر می‌گذارد و عصایی او را در راه رفتن همراهی می‌كند. لبخند شیرینی بر لب دارد و از مصاحبه استقبال می‌كند.

درباره ماجرای آن شب می‌پرسم شبی كه او قطار را نگه داشت تا جان صدها نفر را نجات دهد. برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد. پاسخ می‌دهد: «‌آن شب باران می‌‌بارید و من داشتم به زمین كشاورزیم می‌رفتم. چون زمین گلی بود. از طرف ریل راه‌آهن حركت كردم كه یك دفعه دیدم بین دو تونل، كوه ریزش كرده است. قطاری نیز به زودی می‌آمد. نمی‌دانستم باید چه كار كنم. می‌ترسیدم اگر حرفی بزنم بگویند به تو ربطی ندارد. از طرفی دلم برای آدم‌هایی كه در قطار بودند می‌سوخت. باید نجاتشان می‌دادم. به همین دلیل به طرف ایستگاه قطار دویدم. ولی قطار از ایستگاه حركت كرده بود.»

برای لحظه‌ای سكوت می‌كند و ادامه می‌دهد: «‌باید جان مردم را نجات می‌دادم اما نمی‌دانستم چه ‌طوری. فانوسم را حركت دادم و شروع به داد و فریاد كردم اما مأموران قطار متوجه نمی‌شدند. فانوسم هم خاموش شد. یك جوری شده بودم. نمی‌دانستم چه كار كنم. یك دفعه فكری به ذهنم رسید. كتم را در آوردم و نفت فانوس را روی آن ریختم و با كبریتی كه داشتم آتش زدم اما باز هم قطار نایستاد. با تفنگ شكاریم چند تا شكلیك كردم و بالاخره قطار ایستاد.»

این بار می‌خندد و به برخورد مأموران و مردم درون قطار اشاره می‌كند: «‌وقتی مردم و مأموران از قطار پیاده شدند همه سرم ریختند و شروع به كتك زدن من كردند. آخر فكر می‌كردند بی‌دلیل قطار را نگه داشتم. تا این كه رئیس قطار آمد و من جریان را برایش گفتم. با هم سوار قطار شدیم و به آرامی به طرف ‌جایی‌ كه كوه ریزش كرده بود، رفتیم. آنجا بود كه همه دیدند من راست گفتم و شروع به عذرخواهی و بوسیدن من كردند.»

می‌پرسم «‌هیچ‌وقت فكر می‌كردی این كار‌ باعث شود ماندگار شوی؟»

اشكی گوشه چشمانش جمع می‌شود: «‌آن زمان كه این كار را كردم، فقط به خاطر نجات مردم بود. انتظار تشكر نداشتم و حالا خیلی خوشحالم. هر روز به خاطر این كه آن روز این فكرها به ذهنم آمد، از خدا تشكر می‌‌كنم».

سوال می‌كنم: «برخورد مردم با تو چگونه است؟»

پاسخ می‌دهد: «تا مدت‌ها خبر نداشتم كه این ماجرا در كتاب درسی چاپ شده است. بعدها فهمیدم. جالب این كه خیلی از مردم هم نمی‌دانستند كه دهقان فداكار وجود دارد.بعضی به من می‌گفتند فكر می‌كردیم داستان دهقان فداكار خیالی است. به همین دلیل دیدن من برایشان جالب بود.»

از او می‌پرسم «از این كه داستان فداكاری‌اش در كتاب درسی دانش‌آموزان منتشر می‌شود، چه احساسی دارد»

می‌خندد و می‌گوید: «خیلی خوشحالم كه مردم به فكر من هستند. این كار باعث شده كه مرا از یاد نبرند»

ریزعلی 8 فرزند دارد؛ 5 فرزند پسر و 3 فرزند دختر و هم‌اكنون 42 نوه و نتیجه دارد.

می‌گویم: «نظر نوه‌هایت درباره این كه داستان پرافتخار پدربزرگشان در كتاب درسی منتشر شده، چیست؟»

به من نگاه نمی‌كند بلكه به مترجمم پاسخ می‌دهد: «‌آن‌ها خیلی خوشحالند و این مسئله را بارها به من گفتند.»

سوال می‌كنم: « تا به ‌حال چند بار داستان آن شب را برای مردم تعریف كردی؟»

به سرعت پاسخ می‌دهد« خیلی، خیلی نمی‌دانم دقیقاً چند بار گفتم».

می‌پرسم:« به نظرت از فداكاریت آنطور كه شایسته‌ات بود، تجلیل شد.»

سكوت می‌كند و لبخند كمرنگی بر لب می‌آورد: « مردم مرا دوست دارند و من نیز آن‌ها را دوست دارم. از این بهتر نمی‌شود.»

می‌گویم:« فكر می‌كنی اگر برگردی به آن سال‌ها و دوباره آن حادثه تكرار شود. چه می‌كنی؟»

بدون هیچ تأملی پاسخ می‌دهد: «همین كار را تكرار می‌كنم. به خاطر تشكر مردم این كار را نكردم. باید این كار را می‌كردم، وظیفه‌ام بود.»

سوال می‌كنم: «‌به نظرت اگر این حادثه برای جوانان ما پیش آید، آن‌ها این كار را می‌كنند؟»

لبخند بر لب می‌آورد و پاسخ می‌دهد «‌البته. مردم ما همه ذاتاً فداكارند. دانش‌آموزان هم فداكار هستند.باید این فداكاری را نشان دهند نه این كه آن را مخفی كنند. »

از ریزعلی سوال می‌كنم: «‌برای دانش‌آموزان چه حرفی داری؟»

پاسخ می‌دهد: «‌از همه بچه می‌خواهم كه درسشان را بخوانند. آن‌ها سرمایه كشورند و باید پاسدار كشور باشند».

از او تشكر می‌كنیم و او نیز باز می‌خندد و می‌گوید: «‌من همه دانش‌آموزان را دوست دارم».

منبع: فارس


لینک مطالب مرتبط:

اینترنت و تغییر فرهنگی(1(

حسنک کجایی؟

دست جوان ، کارآمدتر از دست دیگران