تبیان، دستیار زندگی
تا قبل از قرن نوزدهم، نقاشان همواره برای تولید اثر هنری به طبیعت پناه می بردند. استادیِ نقاش نیز در قیاس اثر با همین عالم مرئی سنجیده و تعیین می گشت. اما با ورود به دوران مدرن، هنرمندان از طبیعت و بازنمایی آن روی گرداندند و همین امر موجب مناقشه برانگیزتری
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چرا نقاشی مدرن ایجاد شد؟

تا قبل از قرن نوزدهم، نقاشان همواره برای تولید اثر هنری به طبیعت پناه می بردند. استادیِ نقاش نیز در قیاس اثر با همین عالم مرئی سنجیده و تعیین می گشت. اما با ورود به دوران مدرن، هنرمندان از طبیعت و بازنمایی آن روی گرداندند و همین امر موجب مناقشه برانگیزترین بحث و جدلها در عرصه هنر شد. در این نوشتار تلاش خواهیم کرد زمینه های این تغییر را بررسی کنیم.

سمیه رمضان ماهی- بخش هنری تبیان
نقاشی مدرن

توضیح تصویر: نقاشی از پل سزان

امپرسیونیسم  اولین جنبش در هنر نقاشی بود که در ظاهر از عینیت طبیعت دور شد اما در باطن به آن رجوعی عمیق کرد. امپرسیونیست ها بر احساسِ آنیِ حاصل از تصویر شیء بر شبکیه چشم تأکید داشتند و از همین طریق به تعبیری تازه از دنیای مرئی دست یافتند. هرچند تصاویر حاصل از نقاشی امپرسیونیستی، پُر از لکه های رنگی، تاش های سریع  قلمو و "آن انگاری" بود، اما هدف نقاش، آن بود که هرچه بهتر بتواند تغییرات نور را در لحظه ثبت کند.
تصویر1: نقاشی از پل سزان
به یک عبارت نقاشی امپرسیونیسم با فیزیک نور ارتباطی تنگاتنگ داشت و به همین جهت این سبک از نقاشی بیشتر رویکردی علمی بود تا احساسی.
اما چرا هنرمندان پس از سده نوزدهم از بازنمایی عینی چشم پوشیدند و خود را در راه پرمخاطره و ناهموار مدرن گرفتار کردند؟
نخستین دلیل این تغییر، ظهور چیزی به نام "عکاسی" بود که بازار هنرِ بازتاب دهند عینیت را از رونق انداخت. سرعت در ثبت صحنه و امکان تکثیر اثر به هر تعداد، مهمترین ویژگی های عکاسی نسبت به نقاشی بود که سبب شد از اقبالی عمومی نسبت به نقاشی برخوردار شود. بدین طریق نقاش  برای رهایی از این چالش، راهکار را در آن دید که چیزی در تابلوی نقاشی ارائه دهد که عکاس از بازنمایی آن عاجز باشد. ناگفته پیداست که عکاس، به طور معمول مدعی کاوش در جهان برون است و اعتبارش نیز در همین ارائه عینیت بیرونی به صورتی هنرمندانه (با توجه به زاویه دید، ثبت لحظه حساس و...) است؛ پس اگر نقاش به عالم درونی، احساس و دنیای تخیل شخصی خود مراجعه می کرد می توانست در کنار چنین هنر نوظهوری دوام بیاورد.
پس از عکاسی و از دل پیشرفت آن، صنعت سینما ظاهر شد که قادر بود علاوه بر تصویر حرکت را بازسازی کرده و در همین صنعت با پیشرفت در جلوه های ویژه ، راه برای تجسم تخیلی ترین صحنه ها نیز در عرصه سینما هموار شد. اما عکاسی و سینما تنها دلایل ظهور نقاشی مدرن  و گرایش هنرمند به سمت ثبت احساسات شخصی و دوری گزینی از بازنمایی عینی نبود. عامل دوم را باید در دشمنی عامه با هنر نوین جست.

تا پیش از عصر مدرن و در تمام دوران باستان، قرون وسطی و رنسانس، هنرمند وظیفه ای اجتماعی به عهده داشت که برایش احترام و افتخار را نیز به همراه می آورد. وی با جامعه در تعامل بود و باورها ، خواسته ها و رویاها، تشویش ها و امیدهای عموم جامعه را در اثر هنری خود ثبت می کرد.

با مراجعه به تاریخ هنر و اسناد برجای مانده از قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به وفور می توان مدارکی را دال بر مخالفت شدید محافل عمومی و بعضاً طرفدار هنر کلاسیک یافت که سر عناد با این راهکار تازه در نقاشی را داشتند. مثلا در سال 1880، منتقدی در روزنامه لوتان می نویسد:
" در برابر آثار برخی ار نقاشان امپرسیونیست، آدمی باور می کند که دچار نقش باصره است، حالتی خاص در بینایی که مایه خشنودی چشم پزشکان و سبب هراس خانواده هاست."1
نوشته هایی از این دست نشانگر محکومیت هنرمند و در نتیجه تنگدستی و گرسنگی او بودند و حتی در رژیم فاشیست هیتلری، دلیلی برای حکم تبعید هنرمند! با این حال تمامی این سرزنش ها سبب تحکیم و تسریع هنر نوین شد و به یک عبارت، هنر مدرن، بدون مواجه با چنین فشارهایی، نمی توانست چنین سریع به راه حل های افراطی سوق پیدا کند.
با گسترش موج چنین انتقادهایی، هنرمند از فرد یا دستگاهی به نام "سفارش دهنده" نیز جدا شد و همین موضوع هرچند با فشارهای بی امان گرسنگی و فقر همراه بود، اما هنر را به سوی امری شخصی ، احساسی و فردی پیش برد.
تا پیش از عصر مدرن همیشه فرد یا نهادی پر قدرت، وظیفه سفارش اثر به هنرمند را بر عهده داشت. بزرگترین آثار برجای مانده از هنر کلاسیک به سفارش نهادهای قدرتمندی چون کلیسا، یا دربار شاهی تهیه شده اند. مثلا مشهورترین آثار میکلانژ و داوینچی تماما به سفارش پاپ یا کلیسا یا پادشاه تهیه می شدند. اما هنرمند محروم از حامی و مشوق و رانده شده از بازار هنر، هرچند مرارت های بسیار را متحمل شد، اما اثرش از قیود "سفارشی بودن" رها گشت و بر پایه اندیشه و قالب شخصی شکل گرفت و تنها برآورده کننده نیازهای خلاقه هنرمند شد.
فرد هنرمند دیگر به قابل فهم بودن اثر خود نمی اندیشید و دلمشغولی عمده اش در اثبات نومایگیِ خویش بود. تا پیش از عصر مدرن و در تمام دوران باستان، قرون وسطی و رنسانس، هنرمند وظیفه ای اجتماعی به عهده داشت که برایش احترام و افتخار را نیز به همراه می آورد. وی با جامعه در تعامل بود و باورها ، خواسته ها و رویاها، تشویش ها و امیدهای عموم جامعه را در اثر هنری خود ثبت می کرد. به یک عبارت میان هنر و حوزه هایی چون اخلاق و مذهب پیوند برقرار بود اما در دوره مدرن تمامی این ارتباطات قطع شد و عرصه برای ظهور جنبش هایی چون هنر برای هنر بازگشت. در عصر مدرن، هنرمند درک نشده، رانده شده و تنها ماند و به همین جهت، هنرش نیز از هنر مرسوم فاصله گرفت و " بی سبب نیست که از آغاز سده نوزدهم همه نوآوران از عدم تفاهم با معاصرانشان رنج برده اند به ویژه در زمانی که راه حل های جدیدشان به عنوان ضد-ارزش تلقی شد." 2
پی نوشت:
1- روئین پاکباز، در جستجوی زبان نو، 1380، ص 18
2- همان