روزی، روزگاری دو تا امیرزاده بودند. آن ها تصمیم گرفتند از خانه و زندگی خود دور شوند و در بیابان و کوه و جنگل زندگی کنند. ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هدیه ملکه زنبورها

 
هدیه ملکه زنبورها

روزی، روزگاری دو تا امیرزاده بودند. آن ها تصمیم گرفتند از خانه و زندگی خود دور شوند و در بیابان و کوه و جنگل زندگی کنند. آن ها برادر دیگری داشتند به نام سعید. برادر سومی راه افتاد تا برادرهایش را به خانه برگرداند. وقتی برادرهایش را پیدا کرد، آن ها به او توجهی نکردند و مجبورش کردند تا برگردد و راحتشان بگذارد. ولی او آن ها را رها نکرد و دنبالشان رفت.

برادرها رفتند و رفتند تا به یک دسته مورچه رسیدند. دو برادر بزرگ تر می خواستند لانه مورچه ها را خراب کنند و آن ها را بترسانند؛ اما سعید جلوی آن ها را گرفت و گفت: « به مورچه ها کاری نداشته باشید! من نمی گذارم آن ها را اذیت کنید.»

 برادرها با هم به راه افتادند و رفتند تا کنار دریاچه ای رسیدند که اردک های زیادی روی آن شنا می کردند. دو برادر بزرگتر خواستند چندتا اردک را بگیرند و کباب کنند. ولی باز هم سعید نگذاشت و گفت:

« به اردک ها کاری نداشته باشید! من نمی گذارم آن ها را بکشید.»

 آن ها باز هم رفتند و سرانجام به کندویی رسیدند که پر از عسل بود. عسل از کندو بیرون زده بود و روی تنه ی درخت سرازیر شده بود. دو برادر بزرگتر خواستند زیر درخت آتش روشن کنند تا زنبورها خفه شوند و آ نها بتوانند عسل ها را بردارند. اما سعید جلوی آن ها را گرفت و گفت: «به زنبورها کاری نداشته باشید! من نمی گذارم آن ها را بسوزانید.»

برادرها قبول کردند، و از آنجا رفتند تا به یک قصر رسیدند. هیچ کسی دور و بر قصر نبود و تعدادی اسب سنگی در اسطبل های آن به چشم می خورد، آن ها به همه اتاق ها و تالارهای قصر سرزدند و در پایان، دری را دیدند که روی آن سه قفله زده بودند. شکافی در وسط در بود که می شد از آن توی اتاق را دید.

آن ها داخل اتاق مرد کوچکی را دیدند که موهای خاکستری داشت و پشت یک میز نشسته بود. برادرها او را صدا زدند. ولی مرد نشنید. سرانجام، وقتی برای سومین بار او را صدا زدند، مرد بلند شد و از اتاق بیرون آمد. اما هیچ حرفی نزد.

دست پسرها را گرفت و آن ها را سر یک میز پر از غذا برد. وقتی برادرها خوردند و نوشیدند، به هر یک اتاقی را نشان داد. صبح روز بعد، مرد به سراغ برادر بزرگ تر رفت، برایش دست تکان داد و او را کنار یک لوح سنگی برد.

 روی لوح سه تکلیف نوشته شده بود که اگر کسی به آنها عمل می کرد، طلسم قصر باطل می شد. تکلیف اول این بود: در جنگل و زیر خزه ها مرواریدهای زیادی ریخته است تعداد مرواریدها هزارتا است و کسی که به دنبال آن ها برود، باید تا قبل از غروب خورشید آن ها را پیدا کند و اگر نتواند حتی یکی از آن ها را پیدا کند، سنگ می شود.

 پسر بزرگتر قبول کرد و به جنگل رفت. تمام روز دنبال مرواریدها گشت و وقتی روز تمام شد، او فقط صد دانه مروارید پیدا کرده بود. همان طور که در لوح سنگی نوشته شده بود پسر تبدیل به سنگ شد.

 روز بعد برادر دوم راه افتاد. او بیشتر از دویست دانه مروارید پیدا نکرد و به سرنوشت برادر اولش دچار شد.

سرانجام نوبت به سعید رسید. او زیر خزه ها را می گشت و کارش به کندی پیش می رفت. وقتی از جمع کردن مرواریدها ناامید شد، روی سنگی نشست و شروع کرد به گریه کردن. در همین لحظه ملکه ی مورچه هایی که او زندگی آن ها را نجات داده بود، با پنج هزار مورچه از راه رسید و کمی بعد، مورچه های کوچولو به کمک هم، همه مرواریدها را پیدا کردند و برای سعید آوردند.

 تکلیف دوم این بود: کلید در اصلی ساختمان، افتاده بود ته دریا، یک نفر باید می رفت و آن را می آورد. سعید به کنار دریا آمد، مانده بود چطوری این کار را بکند که اردک هایی که او روزی نجاتشان داده بود، از راه رسیدند، در آب شیرجه رفتند و کلید را آوردند.

تکلیف سوم از همه سخت تر بود: پسر باید تشخیص می داد که از میان سه بچه ای که خوابیده بودند، کدام یک بهتر و مهربان تر از همه است. ولی هر سه بچه کاملاً شبیه هم بودند و هیچ فرقی با هم نداشتند. آن ها قبل از خواب، شیرینی های گوناگونی خورده بودند، اولی یک تکه قند، دومی مقداری شربت و سومی یک قاشق عسل. این بار ملکه زنبورها که سعید آن ها را از سوختن نجات داده بود، به کمک او آمد و سعی کرد که وارد دهان هر کدام از بچه ها شود. وسرانجام، در دهان بچه ای که عسل خورده بود نشست و به این ترتیب، پسر موفق شد انتخاب درستی بکند.

یک دفعه، همه جادوها از بین رفت و همه اهالی قصر از خواب بیدار شدند و هرکس از سنگ بود، دوباره جان گرفت و سعید با برادرهایش به خانه برگشت.

 koodak@tebyan.com

مترجم: سپیده خلیلی

 تنظیم: سید علیرضا نوابی

شبکه کودک و نوجوان تبیان 

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.