تبیان، دستیار زندگی
وقتی کسی را به کمیته مشترک می بردند، اجازه نمی دادند کسی از حال زندانی باخبر شود! یکی از ناراحتی هایی که برای خانواده ها به وجود می آوردند این بود که کسی نمی دانست سرنوشت زندانی اش چه شد؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفت‌وگوی خواندنی باهمسر آیت‌الله مهدوی کنی (۵)

آیت الله مهدوی کنی

بخش قبلی را اینجا ببینید

- اشاره کردید حاج احمد آقا و عده دیگری به بوکان آمدند. از این ملاقات‌ها چه خاطراتی دارید؟

بله، آن شب، حاج‌آقا با لحن زیبایی دعای کمیل می‌خواندند. می‌گفتند: آن شب متوجه نشدم اینها آمدند. بیشتر کسانی که بعداً دستگیر شدند و در زندان با حاج‌آقا بودند، آمده بودند. من هم آن طرفِ پرده، در بین خانم‌های کرد و ترک نشسته بودم و متوجه زبانشان نمی‌شدم! گاهی اوقات اگر نیاز و مایحتاجی پیش می‌آمد به زن خادمه می‌گفتم، و الا او را هم ترسانده بودند و با من حرف نمی‌زد! ولی با حداقل امکانات، خانه از مهمان پر و خالی می‌شد و با حداقل چیزهایی که داشتیم به آنها سرویس می‌دادیم. هیچ اظهار ناراحتی نمی‌کردم واتفاقاً این وضعیت را، به شرطی که کنار حاج‌آقا باشم، دوست داشتم.

- به خاطره کمیته مشترک و زندان اوین هم اشاره بفرمایید. چطور متوجه شدید که ایشان را به این کمیته منتقل کرده‌اند و سپس به زندان اوین؟

موقعی که ایشان را به تهران منتقل کردند، هیچ اطلاعی از ایشان نداشتم. به هر فامیل و آشنایی که داشتیم، مراجعه کردیم که ببینیم آیا ایشان زنده هستند یا نه؟ وقتی کسی را به کمیته مشترک می‌بردند، اجازه نمی‌دادند کسی از حال زندانی باخبر شود! یکی از ناراحتی‌هایی که برای خانواده‌ها به وجود می‌آوردند این بود که کسی نمی‌دانست سرنوشت زندانی‌اش چه شد؟ به هیچ‌کس هیچ چیزی نمی‌گفتند. ایشان می‌گفتند: بارها در مسجد جلیلی به من می‌گفتند: مثلاً بیا اتاق ٤٢٠ ساختمان ١٠! بعد مرا می‌بردند و در اتاق دربسته‌ای می‌نشاندند. کارهایشان این‌طور بود که نمی‌دانستیم برای چه آورده‌اند؟ چه کسی می‌آید؟ چه کسی جواب می‌دهد؟ با چه کسی باید حرف بزنی؟ همه اینها برای فرد دستگیرشده، ناراحت‌کننده بود. بعد به هر کسی که دستمان می‌رسید متوسل می‌شدیم که فقط ببینیم حاج‌آقا زنده هستند یا نه و چه کارشان کرده‌اند؟ بعد که فهمیدیم ایشان را به زندان برده‌اند، تلاش می‌کردیم ایشان را ببینیم تا خاطرجمع شویم سالم هستند و مشکلی ندارند. بنا بر اصرار ما، بالاخره بعد از سه ماه، اجازه دادند ما به ملاقات ایشان برویم. خاطره اولین ملاقاتی را که با ایشان داشتیم هیچ‌وقت از یاد من و بچه‌ها نمی‌رود. سخت‌ترین حالتی بود که ما درآن، حاج‌آقا را دیدیم. یک جای دو متر در سه متر بود. دورتادور آن را ریل‌کشی و به شکل قفس درست کرده بودند و حاج‌آقا را در آن قفس روی صندلی نشانده بودند! خوشحال شدیم ایشان سالم‌اند و روی صندلی نشسته‌اند، غافل از اینکه بدن عفونت کرده است و ایشان اصلاً نمی‌توانستند بایستند! نه آنها می‌خواستند ما متوجه شویم و نه خود حاج‌آقا تمایل داشتند کوچک‌ترین ابراز ناراحتی کنند که نکند ما ناراحت شویم. دختر کوچک ما چهار ساله بود و در آنجا بهتش زده بود. همه‌جور انتظاری داشتیم جز اینکه حاج‌آقا را به این شکل ببینیم. این اولین ملاقات بود که چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بعد ایشان را بردند. فقط خوشحال بودیم که ایشان زنده بودند. این ماجرا دو سال و خرده‌ای ادامه داشت. اما در ملاقات‌های بعدی، دیگر ایشان را در قفس نمی‌آوردند، بلکه چند مانع بود و ایشان را با فاصله می‌دیدیم. تا مراحل آخر که فشارهای انقلاب باعث شد کمی آسان‌تر گرفتند و ایشان به ما نزدیک شد و همدیگر را بغل کردیم و بچه‌ها را بوسیدند و چون روی بچه کوچکمان حساسیت کمتری بود، حاج‌آقا چیزهایی را به آنها دادند که از زندان بیرون بیاورند. چون چیزهایی رد و بدل می‌شد، از نزدیک شدن زندانی‌ها با خانواده‌هایشان ممانعت می‌کردند. در آن ملاقات‌ها نامه‌ها، وصیت‌ها و کتاب‌هایی را گرفته بودم که هنوز آنها را دارم. در آن موقع، برای بدنام کردن زندانی‌ها، عکس‌هایی را از زن و بچه‌هایشان مونتاژ می‌کردند و پخش می‌کردند! در غیبت حاج‌آقا، ده برابرِ حضور ایشان مراقبت می‌کردم که یک وقت چنین سوءاستفاده‌هایی نشود و بدنامی برای حاج‌آقا به وجود نیاید و این احتیاط‌ها و مراقبت‌ها تا آخر هم ادامه داشت و بحمدالله به خاطر رفتارهای خانواده ما، هیچ تهمتی به حاج‌آقا زده نشد. خدا را شکر می‌کنم که حتی یک نقطه تاریک هم در زندگی ما نبوده است. اخوی ایشان، آقای باقری که مرد خداست، می‌گویند: گواهی می‌دهم حتی یک نقطه تاریک هم در زندگی ایشان نبود!

- آخرین دستگیری ایشان در سال ٥٧ بود؟

اصلی‌ترین آن، همین دستگیری‌ای بود که تا انقلاب طول کشید. انقلاب اینها را آزاد کرد، و الا اینها حالا حالاها باید در زندان می‌ماندند. پدرم که فوت کردند، ایشان در زندان بودند و از همان‌جا اطلاعیه دادند. یعنی ایشان را حتی برای این برنامه‌ها هم آزاد نکردند!

- آزادی‌شان به چه شکل بود؟

نزدیک انقلاب بود و آقایان یکی-یکی بیرون می‌آمدند و آزاد شدند. در حقیقت فشارهای بیرونی انقلاب، باعث شد سبک‌تر برخورد کردند، وگرنه صحبت از اعدام اینها بود! اصل گرفتاری‌شان هم، به خاطر کمک به زندانیان سیاسی و خانواده‌های آنها بود.

- به شما خبر داده بودند که قرار است به زودی آزاد شوند یا ناگهان باخبر شدید؟

دوستانشان گمانم خانواده آقای هاشمی شبش زنگ زدند، چون رفت و آمد خانوادگی داشتیم. البته خاطرم هست که آقای مطهری هم به منزل ما تلفن زدند و گفتند: بحمدالله دارند یکی-یکی آقایان را آزاد می‌کنند. آقای مهدوی هم جزو اینها هستند. نمی‌دانیم فردا آزاد می‌شوند یا پس‌فردا، ولی آزاد می‌شوند. انگار خدا دنیا را به ما داد. ایشان آمدند و همه خوشحال و شاد بودیم، اما از همان شب، دوباره جلسات و برنامه‌های ایشان شروع شد. حتی یک لحظه توقف در زندگی ایشان ندیدم. تا آخرین برنامه‌شان که رفتن به مرقد امام بود، کارشان دست بیعت دادن با انقلاب و رهبری بود. تا آخر عمر، یک لحظه از هدفشان دور نشدند. هر چه یادم می‌آید همین است و بس. حتی آن شب که از زندان آزاد شدند که در منزل ما عده زیادی جمع شده بودند و از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند، باز هدفشان پایداری در حفظ انقلاب و آرمان‌های آن بود. در تمام مدت در نبود ایشان، به‌شدت در فشارهای روحی بودم. پدرم که فوت کرده بودند، برای شرکت در مجالس ایشان رفته بودم که مأموران به خانه ریخته بودند و بچه‌هایم در خانه بودند. وقتی برگشتم و اوضاع خانه را دیدم که همه‌جا را زیرورو کرده بودند، داشتم سکته می‌کردم! چهار-پنج ساعتی را که برای ترحیم پدرم از منزل بیرون بودم، اینها در منزل ما بودند و هر برنامه‌ای را که بگویید، اجرا کردند! خود این ماجراها گفتنی‌های زیادی دارد. همیشه می‌دیدم دونفر نان خشکی و سیگارفروش، جلوی در خانه ما نشسته بودند. بعدها فهمیدم مأمور ساواک هستند و هر جا که می‌رفتم دنبالم می‌آمدند! تمام رفت‌وآمدهای من و بچه‌ها را زیر نظر داشتند که کجا می‌رویم، بچه‌ها کی سوار سرویس مدرسه می‌شوند و کدام مدرسه می‌روند؟ ببینید وقتی انسان این‌طور زیر نظر باشد، چقدر به او سخت می‌گذرد. هر حرکتی صورت می‌گرفت، اینها می‌فهمیدند.

- پس از پیروزی انقلاب، ایشان متصدی اداره کمیته‌های انقلاب اسلامی شدند. از دوران تصدی این مقام خاطراتی را بیان کنید؟ایشان درآن دوره، فعالیت‌های خود را چگونه انجام می‌دادند؟

درآن دوره یک مملکت بود ویک کمیته! نهاد امنیتی‌ای جز کمیته نبود و اینها شب و روز کار می‌کردند. برای حاج‌آقا هیچ چیزی جز نگهداشتن نظام، مسأله نبود. خیلی برایشان مهم بود و شب و روز به حداقل خواب و حداقل خوراک و حداقل استفاده از بیت‌المال قانع بودند. از آن همه امکاناتی که در اختیارشان بود صرف‌نظر و ایشان، اخوی‌شان و آقایانی که با آنها کار می‌کردند، همگی در یک اتاق مشغول کار بودند! قاعدتاً اطلاع دارید که آقای مطهری به ایشان گفته بودند: باید این سمت را قبول کنید. حاج‌آقا می‌گفتند: گاهی زیر میز می‌رفتم که صدای بی‌سیم را بشنوم که مثلاً داشتند می‌گفتند: در فلان جا، فلان اتفاق افتاده است! یعنی تصور کنید در آن اتاق، چند نفر کار می‌کردند که صدا به صدا نمی‌رسید! سعی‌شان این بود از یک اتاق استفاده کنند و گرفتار میزها و صندلی‌های متعدد نشوند. ایشان تا آخر عمرشان در مورد بیت‌المال تا این میزان دقت داشتند. در هر جا که بودند، هر وقت می‌خواستند ماشین یا میزی را در اختیارشان بگذارند، می‌گفتند: چه لزومی دارد؟ مگر همین میزی که هست چه اشکالی دارد؟ حالا صندلی این شکلی باشد و شکل دیگری نباشد، چطور می‌شود؟ خیلی دراستفاده از بیت‌المال احتیاط می‌کردند. گاهی اوقات اگر در خانه یا ماشین ما کسان دیگری بودند، از صدای بی‌سیم‌ها، آیفون‌ها، تلفن‌ها، زنگ در حیاط، آمد و رفت دائمی جمعیت و... کلافه می‌شدند. قیامتی بود و همه با ایشان کار داشتند. در همه این احوال کمک ایشان بودم و اصلاً هم ناراحت نبودم که با یک دست، ده تا تلفن را جواب می‌دادم و مثلاً درآن حال، باید ناهار را هم درست می‌کردم. در زندگی مقید بودم که همه چیز مرتب و منظم باشد. به‌علاوه، تحصیل یا تدریس هم می‌کردم. در بسیاری از اوقات، بسیاری از دروسم را، به‌وسیله نوار یاد می‌گرفتم و همان‌طور که کار منزل را انجام می‌دادم، از طریق گوش دادن، درس می‌خواندم. می‌خواستم هم درسم را بخوانم و هم کارهای منزل عقب نماند و این روش هنوز هم ادامه دارد که هم کارهای منزل را باید دقیق و مرتب انجام بدهم، هم به کارهای فرهنگی‌ام برسم. زندگی ما، یک زندگی فرهنگی بود که همیشه در آن درس، تحصیل و تدریس از اهمیت خاصی برخوردار بود. بچه‌ها هم همین‌طور. درس خواندند و تا مرحله دکترا رسیدند. همه اینها بود، اما زندگی سراسر سیاسی هم بود و جمع کردن این ابعاد سیاسی، فرهنگی و اجتماعی زندگی، کار دشواری است. در حکایات هست که از پیرزنی پرسیدند: چطور این گاو را روی پشتت می‌گذاری و تا روی پشت‌بام می‌بری و خسته نمی‌شوی؟ گفت: از وقتی گوساله بود روی دوشم گذاشتم و سنگینی آن را احساس نکردم! واقعاً این‌طور بودم و سنگینی کار را احساس نمی‌کردم، بلکه شیرینی کار و رسیدن به هدف برایم مهم بوده و هست، وگرنه بار سنگین را باید می‌کشیدم.

ادامه دارد...


منبع: خبرگزاری فارس

تنظیم: محسن تهرانی - بخش حوزه علمیه تبیان