تبیان، دستیار زندگی
مصاحبه با مهندس ایرج حسابی قسمت اول بالاخره پس از مدت ها انتظار، دیدار ما با فرزند پروفوسور محمود حسابی میسّر شد. با اینكه برای خودم از این مصاحبه سناریویی ساخته و بارها آن را در ذهن مرور كرده بودم؛ ولی مهندس حسابی بی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اصل هایی كه دو عاشق از هم می خواهند!

مصاحبه با مهندس ایرج حسابی

قسمت اول



بالاخره پس از مدت ها انتظار، دیدار ما با فرزند پروفوسور محمود حسابی میسّر شد.

با اینكه برای خودم از این مصاحبه سناریویی ساخته و بارها آن را در ذهن مرور كرده بودم؛ ولی مهندس حسابی بی آنكه منتظر سوال ما باشد ؛ حرفها برای گفتن داشت و درد دل هایی برای شنیدن، صحبت هایی كه فراتر از سوال ها می رفتند ...

خاطرات شیرین و تلخی كه بسیار انسان را به تامل وا می داشت...

او نویسنده كتاب استاد عشق است و جدا از جایگاه پدرش؛ خود، انسان فرهیخته ای است كه دلش برای پیشرفت و سربلندی میهنش می تپد . منش و رفتارش نشان از تربیت صحیح بزرگ مردی دارد، و با آن همه جنب و جوش ، فعالیت و شیوه برخورد، او بسیار جوانتر از سنش به نظر می رسد.

استاد عشق كتابی با موضوع زندگی پروفوسور محمود حسابی است؛ زندگی پرفراز و نشیبی كه می تواند فیلنامه یك مجموعه جذاب صدها قسمتی تلویزیون همراه با هیجانات ، جنب و جوش و انرژی خاص خودش باشد.

محمود حسابی ؛ پسر خردسالی كه به همراه مادر و تنها برادرش مورد بی مهری دائمی پدر قرار گرفت و یكه و تنها حركت ، رشد  و پیشرفت كرد....

تقدیم به همه شما كابران سخت كوش و پر انرژی


- تبیان: آقای مهندس حسابی یك مقدار خودتان را برای كاربرهای ما معرفی كنید و از تحصیلات و شغلتان بگوئید.

مهندس حسابی: می گویند آدم های برجسته، بچه هایشان عقب افتاده از كار در می آیند. من، دلم می خواست فیزیك بخوانم، آقای دكتر می گفتند فیزیك برای گدا شدن خیلی خوب است. چون خودشان دیده بودند كه حقوقشان از یك كارگر ساختمانی هم كمتر بود! از این استادها هم نبودند كه از این دانشگاه با هواپیما بروند دانشگاه دیگر. همیشه یك جا درس می دادند و در تمام ایام تدریسشان، یعنی 60 ، 70 سال فقط یكشنبه و سه شنبه به سر كلاس دانشگاه می رفتند. می گفتند:

باید به آزمایشگاه رفت، ایستاد تا بچه ها با دست هایشان كار بكنند و بر روی چیزی كه به آن ها یاد دادی، به طور عملی كار كنند تا از ذهنشان نرود. به همین دلیل 2 روز سر كلاس و بقیه را در آزمایشگاه می گذراندند.

با این حضور در دانشگاه به كار دیگری نمی توانستند بپردازند و به شكل دیگری از كار هم عقیده نداشتند. به همین دلیل همیشه مثل یك فقیر زندگی كردند.


- تبیان: آقای دكتر حسابی در واقع استانداردهای علمی را رعایت می كردند. استاد پروازی به نظر می رسد معمولا نمی تواند بازدهی مطلوبی داشته باشد.استادی كه در یك ترم، در 10 پایان نامه، استاد راهنما است، به سختی می تواند مسئولیت خود را ایفا كند، چون این، خارج از توان فرد است.

مهندس حسابی: به نكات دقیق و ظریفی اشاره كردید. بیائید از فرصتی كه در تبیان فراهم شده و مجموعه استثنایی كه در اینجا جمع شده استفاده كنید. بنیاد پروفسور حسابی هم تا حدی كه بتواند با شما همكاری می كند. بر روی شهرستان ها سرمایه گذاری و كار كنید. آقای دكتر حسابی می گفتند: آدم پایش را از تهران بیرون می گذارد، همه چیز درست است. مردم به هم دروغ نمی گویند، همراه و یار هستند. از این پتانسیل ها استفاده كنید. در مورد كتاب " استاد عشق" هم می توانید در سایت به خوبی از آن استفاده كنید.

محبت، احترام و راستگویی این 3 اصل را مدیران از زیردستان، زیردستان از مدیران، پدر و مادر از بچه ها و بچه ها از پدر و مادر می خواهند. در واقع اینها، اصل هایی است كه دو تا عاشق از هم می خواهند! این اصل ها را بعد از دهها سال بچه ها در وجود امام دیده اند، از خود گذشتند، جان را فدا كردند و انقلاب پیروز شد.

اما در مورد تحصیلاتم؛ آقای دكتر پیشنهاد كردند كه من اقتصاد بخوانم، وقتی درسم تمام شد دیدم از اقتصاد چیزی نمی فهمم و این رشته را دوست ندارم، بعد آقای دكتر عالی وند، رئیس دانشكده ما گفتند بیا یك مقدار واحد اضافه بگیر، اجداد تو هم در كار حسابداری بوده اند و حسابداری بخوان. نزدیك 1 سال خواندم و لیسانس حسابداری گرفتم. به پیشنهاد آقای دكتر فوق لیسانسم را در علوم سیاسی گرفتم. بعد مكانیك خواندم. اما نتیجه اینكه الان همه كارهایی كه انجام می دهم، فیزیك است.مجموعه ای كه آقای دكتر در منزل خودشان با گرو گذاشتن خانه شان راه انداختند، در حال حاضر 123نفر، دكتر، مهندس و استاد دانشگاه ، آنجا مشغول به كار هستند.


- تبیان: لطفاً در مورد بنیاد پروفسور حسابی بیشتر برای ما توضیح دهید.

مهندس حسابی: بله، حتماً. اوایل انقلاب، آقای دكتر حسابی می گفتند: من می خواهم بدانم بچه هایی كه بخاطر آقای خمینی توی خیابانها می روند، تیر می خورند و شهید می شوند، جای تیر در بدنشان قلقلك می آید یا می سوزد؟

می گفتم: حتماً می سوزد. چون شهید می شوند، می گفتند: من می خواهم بدانم این ها چرا به خاطر امام می روند و شهید می شوند. بعد ایشان می گفتند این اتفاق به واسطه وجود 3 اصل است كه رخ می دهد:

1- محبت 2- احترام 3- راستگویی. می گفتند: این 3 اصل را مدیران از زیردستان، زیردستان از مدیران، پدر و مادر از بچه ها و بچه ها از پدر و مادر می خواهند. در واقع اینها، اصل هایی است كه دو تا عاشق از هم می خواهند! این اصل ها را بعد از دهها سال بچه ها در وجود امام دیده اند، از خود گذشتند، جان را فدا كردند و انقلاب پیروز شد. می گفتند: حالا باید ببینیم می خواهیم این انقلاب را نگه داریم یا نه، اگر می خواهیم نگه داریم، یك راه بیشتر وجود ندارد، اینكه نان خودمان را خودمان درست كنیم و برای هیچ چیزی دستمان را جلوی خارجی ها دراز نكنیم. من با آمریكایی ها، اروپایی ها، روس ها و عرب ها كار كردم.آمریكا كه دشمن ماست، بقیه هم، طناب پوسیده هستند. ایران این وسط خیلی مظلوم قرار گرفته است. از اینها چهل سال خرید می كنی، روزی كه لازم شد آویزان می شوی و با مغز توی چاه می روی. شما آخرین كتاب شاه را بخوانید.

نوشته " وقتی آمریكایی ها از من صرفنظر كردند، - ببینید جمله چقدر سخیف است، یك ذره تربیت و ادب در آن نیست- دم مرا مثل موش مرده گرفتند و به بیرون انداختند!"

آدم در مورد خودش اینطور صحبت می كند؟ پس معلوم است كه حرف آقای دكتر حسابی درست است، اینكه نباید به طناب پوسیده خارجی چسبید.

آقای دكتر كه در رژیم گذشته سناتور بودند، نفر چهارم انتخابی تهران بودند. در دوران مصدق، وزیر بودند، برای اینكه ذره ای خودشان را به نمایش نگذارند و پز از خودشان درست نكنند با ظاهر و هیئت دیگری در مجالس عزاداری می رفتند كه شناخته نشوند!

آدمی كه اینجا نشسته، گوشت، پوست واستخوانش از تو می باشد؛ تو را نگه می دارد، نه خارجی ها. آقای دكتر شاگردهای خوبی داشتند. دكتر چمران، پروفسور جوان، مخترع لیزر. پروفسور لطفی زاده، (سیستم های هوش مصنوعی). از جوان ترها هم دكتر غفوری فرد، دكتر حداد عادل و... روزی آقای دكتر خواستند به دیدن امام خمینی (ره) بروند و با مساعدت استاد شهید دكتر مطهری كه از دوستان ایشان بودند این مهم محقق شد. آقای دكتر حسابی به اتفاق تعدادی از اساتید آن دوره از جمله آقای دكتر فرخی رئیس گروه فیزیك، آقای شكیب (معاونشان)، دكتر اقبالی از دانشگاه همدان، دكتر فلاحیان و دكتر قریب پدر زمین شناسی ایران به دیدار امام رفتند. من هم همراه ایشان بودم. دور تا دور اتاق پتوهای شطرنجی پهن كرده بودند. جایی كه امام در روبرو می نشستند، ملافه ای سفید پهن بود. در باز شد و حضرت امام تشریف آوردند.

آقای دكتر و همه اساتید از جا بلند شدند. آقای دكتر به امام فرمودند: بفرمائید. امام به آقای دكتر عرض كردند: شما بفرمائید. هیچكدام به احترام دیگری نمی نشستند.اشك از چشمان حضار جاری بود. امام از جلوی استادان آمدند. دستشان را بر شانه آقای دكتر گذاشتند و فشار آوردند. آقای دكتر نشستند، بعد امام نشستند.

چرا چنین شخصیتی باید اول یك معلم را بنشاند و بعد خود بنشیند؟ به قول آقای دكتر حداد عادل كه كنار آقای دكتر نشسته بودند: "امام به این طریق دارند جواب می دهند یعنی آقای دكتر حسابی شما سه نسل كاری كار كرده اید، هفت نسل استاد و دانشجو تربیت كرده اید، من به خود اجازه نمی دهم قبل از شما بنشینم این همان امام خمینی است كه وقتی نماینده گورباچف به ایران آمد، از جایشان حركت نكردند.

امام دستور مساعدت به آقای دكتر و پیگیری خواسته هایشان را دادند ولی متاسفانه این امر محقق نشد و آقای دكتر برای پروژه های علمی شان، به هیچ عنوان حمایت نشدند. بعد از چند ماه دوندگی آقای دكتر گفتند: فاصله عمر 80 تا 90 سالگی من دارد می گذرد و باید كاری انجام دهم. باید در این جریان ببینم " عاشق كیست و بازی را چه كسی در می آورد!"

آقای دكتر تنها یك خانه داشتند كه مایملك پدری بود.آن خانه را گرو گذاشتند. از بانك ها حدود 200 میلیون تومان پول گرفتند. تجهیزات و لوازم آزمایشگاهی گرفتند و شروع به كار كردند. امروز بدهی منزل آقای دكتر 980 میلیون تومان است! این در حالی است كه مسئولین بانك كشاورزی هفته گذشته، 14 نفر را فرستادند از جمله 3 نفر وكیل و آنها عنوان كردند: ما، ماموریت داریم این خانه را ظرف 40 روز مصادره كنیم.

آخر آقای مسئول! ما سالیانه 300 پروژه دبیرستانی را مجانی كمك می كنیم، سالیانه 30 تا 70 پروژه دانشگاهی را بستگی به توانمان داریم به جلو می بریم. اینها جدای از كارهای تحقیقاتی است كه در منزل آقای دكتر انجام می شود. كاری كه آقای دكتر 70 سال برای حفظ زبان فارسی كردند كه ما برای جبران بی سوادی مان لغات انگلیسی به كار نبریم ، سیل لغت های خارجی، زبانمان را خراب نكند. مثل آفریقا نشویم و زبانمان هلندی، اسپانیولی و آلمانی نشود و ایرانی باقی بماند. این بودجه دارد در اینجاها كار و مصرف می شود. چه چیزی را می خواهید مصادره كنید؟ اینها درد دل است. من از آقای دكتر سخت كوشی و پشتكار را یاد گرفته ام و كار را ادامه می دهم. این غصه است كه یك نفر بیاید تنها دارایی خود را، نه یكی از دهها دارائیش را بگذارد برای این كار و من به او بی اعتنایی بكنم! این درست نیست.


- تبیان: آقای مهندس حسابی، می خواهیم در مورد مواجهه آقای دكتر حسابی با سختی ها برایمان بگویید تا این مصاحبه حالت كاربردی برای مخاطبان ما داشته باشد.

مهندس حسابی: در این باره برایتان مثالی می زنم. نمره چشم آقای دكتر، آنقدر پدر آقای دكتر به آنها فقر و گرسنگی داده بود كه نمره چشم پدرم 5/13 بود و چشم ایشان آستیگمات بود. لبه میز و لبه پله ها را دوبینی و دیپلوپیا داشتند، برای اینكه از پله پرت نشوند عینكشان اپریسماتیك، منشور بود. با این عینك نمی توانستند چیزی بخوانند. باید نوشته را خیلی نزدیك به چشم می گرفتند تا بتوانند بخوانند، آن هم در سن 83 سالگی!

اگر انسان علمی دارد و چیزی بلد است، باید در عین حال بتواند یار زندگیش را بالا ببرد. اگر اینطور باشد، می بینید كه چه پیوستگی و انسجامی به وجود خواهد آمد.

خب اگر همین را برای بچه ها بگوئیم، چقدر می تواند موثر باشد. فقط می خواهم احساسم را بگویم. چرا باید وقت مردم را تلف كنیم، در 38 قسمت سریال تلویزیونی، هر شب 50 دقیقه به مردم نشان دهیم كه پدر خانواده می تواند عروس خانواده را جاسوس خودش كند، مادر خانه می تواند دامادش را جاسوس خودش كند و ...! ما مجبوریم به تعداد و انواع نیروهای پلیس بیافزائیم. مقصّر كیست؟ مردم مقصر نیستند. تقصیر رئیس نیروی انتظامی هم نیست. تقصیر نحوه ارائه مطلب است. مثلاً اینكه من، كتاب استاد عشق را نوشتم این كتاب را گذاشتم برای اینكه وقتی انرژی، حوصله و طرز فكر می خواهم، به آن مراجعه كنم و انرژی و حوصله دریافت كنم.

دو نامه وجود دارد كه می خواهم درباره آن با شما صحبت كنم. خانم دوریس، دوست آقای دكتر، 47- 48 سال با آقای دكتر مكاتبه داشتند و بعد از ایشان، ما با ایشان مكاتبه داریم و جواب نامه هایشان را می دهیم. چگونه باید انسان با كسی دوست باشد كه بعد از خودش، بچه هایش این ارتباط را یك ارتباط مقدس بشناسند و آنرا ادامه دهند. اینجا باید رابطه، درست توضیح داده شود و بچه ها را با معنای دوستی آشنا كرد. همیشه كه دوستی به معنای بد آن نیست.ایشان در نامه ای به آقای دكتر چنین نوشته اند: " دكتر محمودخان، بیش از 50 سالتان است، این حرفها چیست كه در نامه هایتان به من می زنید! شما نوشتید یك خودآموز زبان آلمانی از مقطع پیش دبستانی می خواهید. من چگونه آنرا برایتان پیدا كنم؟ ولی چون می دانم شما آدم سمجی هستید، این كار را برایتان انجام می دهم. "

حالا جریان چه بوده است؟ آقای دكتر، من و خواهرم را به آلمان برده بودند. در كمپانی مرسدس بنز، یك اتاق اسباب بازی بود. من هم 10، 11 ساله بودم و با اسباب بازی ها، بازی می كردم. قطار لوكوموتیو من را دوستانم خراب كرده بودند، فنرش كشیده شده بود و كار نمی كرد، چون آن قطار اسباب بازی در آنجا، مدلش مثل قطار من بود، به آقای دكتر گفتم برویم فنر بخریم. به فروشگاه رفتیم. فروشنده آمد و آقای دكتر به زبان فرانسه گفتند، او نفهمید. به انگلیسی گفتند، متوجه نشد. یك ساعت با خانم حرف زدیم و صدای چی چی قطار را درآوردیم تا خانم فروشنده فهمید ما فنر می خواهیم. بعد از این اتفاق آقای دكتر تصمیم گرفتند آلمانی بخوانند، چند سالشان است؟ 52، 53 سال. نامه بعدی خانم دوریس، مربوط به 38 سال بعد می شود. می نویسد: دكتر محمودخان، تو خیلی خوب می دانی، من فقط شوهرم سوئیسی است، پدر و مادرم آلمانی هستند، فارغ التحصیل دانشگاه كلن هستم، استاد زبان آلمانی دانشگاه ژنو هستم، رئیس كتابخانه آلمانی زبان هستم. تو نامه هایی را كه به زبان آلمانی برایم می نویسی من باید فرهنگ لغات را بیاورم و كنارم بگذارم تا بفهمم شما چه نوشته ای، من معنای نامه های شما را نمی فهمم! می بینید كه نقل موضوع برای بچه ها بدین شكل چقدر می تواند جالب باشد.

آقای دكتر شب ها از ساعت 10 تا 12 شب به من و خواهرم درس می دادند. از 6 سالگی تا وقتی یادم هست این جریان ادامه داشت. فیزیك، شیمی، ریاضیات، مهندسی های مختلف و ... كه بعدها وقتی من بزرگ شدم به خودم می گفتم: كاش هرگز به مدرسه نمی رفتم و از كنار آقای دكتر تكان نمی خوردم. چون الآن هر چه دارم انجام می دهم، بیشترش مربوط به چیزهایی می شود كه از آقای دكتر یاد گرفته ام. آقای دكتر درس هایی را كه به ما می دادند از یك هفته یا یك ماه قبل تر آن درس را به مادرم می گفتند تا مادرم درباره مطالب علمی كه ما یاد می گرفتیم اطلاعات داشته باشد. همین نشان می دهد كه پدرها و مادرها در خانه، اول باید احترام یكدیگر را حفظ كنند. اگر چیزی را بلدند، نكند آن را جوری بیان كنند كه بچه فكر كند مادر آن را بلد نیست ولی پدر بلد است! وقتی برای ما كلاس های زبان می گذاشتند، از چند وقت قبل تر، آن زبان را با مادر كار می كردند كه نكند ما بچه ها حرفی و كلمه ای بگوئیم و مادر بلد نباشد و خجالت بكشد! این، احترام به خانواده را می رساند كه در دل آقای دكتر بود. ممكن است شما پیش خود بگوئید دكتر حسابی هنر نمی كرده، زن و بچه اش بودند و او این كارها را برای آنها می كرده است. اما، شما باید بیائید و منزل آقای دكتر را ببینید.

مادرم همیشه نمازشان را اول وقت می خواندند. مادر بعد از نماز، كتاب دعا به دست می گرفتند و با صدای بلند و زیبایی دعا می خواندند.

پدربزرگم این خانه را از ترس مسائل سیاسی در زمان دكتر مصدق- كه آقای دكتر ضیایی وزیر فرهنگ شدند- به آقای دكتر می دهند. در واقع از ترس اینكه املاكشان مصادره شود این خانه را به آقای دكتر دادند. باغبان خانه، حاج محمد بود. بعد از اینكه فوت كرد، پسرشان مش اسماعیل در این باغ، رانندگی را با كمك آقای دكتر یاد گرفت و كارهای آزمایشگاهی هم انجام می داد. او نُه بچه داشت. علی آقا بشیری، همسایه پائینی ما بود. او، هفت تا بچه داشت. همسایه دیگر ما، آقای قاسمیان، پستچی بود و سرایدار باغ هم بود، پنج تا بچه داشت. آقای دكتر هر شب از ساعت 9 تا 10، اول وقتشان برای آنها بود. شب های امتحان، مادر ما را می خواباندند. 2 صبح بیدار می كردند. می گفتند: بچه های علی آقای بشیری رفتند، نوبت شما است! این یعنی چه؟ یعنی اینكه تو به شرطی پست و مقامی را به كسی نده كه او قوم و خویشت باشد! مش اسماعیل هیچ نسبتی با دكتر حسابی نداشت، این یعنی اینكه تو دیگران را هم به خودت راه بده!

شما می دیدید حدود ساعت 5/12 بعد از نیمه شب وقتی درس گفتنشان با مادرم تمام می شود، به رختخواب می روند و سه ربع المانی می خوانند و بعد می خوابند. چند سال این جریان ادامه دارد؟ 38 سال! وقتی این ها را به بچه ها بگوئید دیگر نمی گویند من این درس را امسال مردود شده ام. این مهم نیست. دكتر حسابی زبان آلمانی را 38 سال خواند. تو كنكور قبول نشدی، مهم نیست. مهم این است وقتی به كاری چسبیدی، آن را ول نكنی و در آن كار پشتكار داشته باشی. حالا ببینیم ثمره این پشتكار چیست؟ دولت جمهوری اسلامی ایران كمك كرد ما آقای دكتر را برای معالجه به سوئیس بردیم. خدا نخواست و آقای دكتر از دنیا رفت. خانمی كه رئیس بخشCCU بود به من تلفن كرد و گفت: بیا وسایل جیب و لباس های پدر را تحویل بگیر! خب، رفتم آن جا . او گفت: 27 سال است كه رئیسCCU هستم. رئیس بخشCCU گفت: دیشب منظره ای را دیدم كه به عمرم ندیده بودم. بالای سر پدرت آمدم. ساعت نزدیك 2 صبح بود. یك دست آنژیوكت بود كه داروی قلب وارد بدن شود كه قلب آقای دكتر بزند. دست دیگر آنژیوكت بود كه مرفین 100 را به بدن می فرستاد كه آقای دكتر درد قفسه سینه را بتواند تحمل كند. دیگر ریه ها كار نمی كرد و ایشان زیر اكسیژن بود. عینكشان را برداشته بودند. كتاب فلسفه آلمانی را می خواندند. یك لغت را بلد نبودند. دیكشنری برمی داشتند. لغت را پیدا می كردند. با مداد معنی را یادداشت می كردند. -آقای دكتر همیشه با مداد می نوشتند. می گفتند: كاغذ احترام دارد، نباید با خودكار نوشت- و دوباره خواندن كتاب را ادامه می دادند. رئیس بخش می گفت: یك ساعت ایستادم و او را نگاه كردم. حوصله ام سر رفت. به پایشان زدم و گفتم: آقای پروفسور- آقای دكتر وقتی كسی صدایشان می كرد به شوخی می گفتند: یك عینك بده تا عینكم را پیدا كنم! وقتی عینكشان را می زدند با چشمانی بازتر از حد معمولی نگاه می كردند.این كارشان یعنی چه؟ یعنی اگر من برای خواندن این مطلب علمی كه می دانی چقدر دوستش دارم چشمهایم باید 2 میلی متر باز شود، برای تو، كه یار منی، شاگرد، بچه و عشق منی، انسانی و به من مراجعه كردی. من برای تو، باید چشمهایم 7 میلی متر باز شود! خیلی بیشتر از حد معمول. به قول آقای دكتر، آدم با رفتار خودش می تواند احترامش را به طرف مقابل نشان بدهد، لازم نیست قصه بگوید، با رفتار خودش می تواند این را بگوید- ایشان در جوابم گفتند: بله، بفرمائید. گفتم: اجازه می دهید یك آینه بیاورم خودتان را ببینید. گفتند: آینه برای چی؟ گفتم: مثل اینكه خبر ندارید چه داروهایی دارد به شما تزریق می شود، خبر ندارید ریه هایتان دیگر كار نمی كند، این كارها چیست كه دارید انجام می دهید؟ بخوابید و استراحت كنید. گفتند: ابن حرفها را نزنی ها! من قرارم با خودم همین است، من با خودم قرار گذاشتم شبی نیم ساعت تا سه ربع آلمانی بخوانم و بعد بخوابم. من، این مطلب را تمام كردم، می خوابم. شما اصلاً نگران نباش. و چند ساعت بعد آقای دكتر از دنیا رفتند!

آدم وقتی این را برای بچه ها بگوید، وقتی این طرز رفتار را برای بچه ها نشان بدهد، مسلم بدانید دیگر نمی گوید چرا دولت به من نمی رسد، می گوید دكتر حسابی كه آنجا دولت نبود بهش برسد! دیگر نمی گوید مامانم به من بی اعتنایی كرد، نمی گوید امروز سرم درد می كند، دیگر حال نداری و بدحالی بدتر از وضعیت دكتر حسابی كه نمی شود. باید تصمیم و پشتكار باشد تا به هدف برسی.این نمونه ای از طرز رفتار است، بدون حاشیه و زیاده گویی.


- تبیان: اگر بخواهیم شخصیت هایی مثل دكتر حسابی برایمان الگو بشوند باید چه كار كنیم؟

مهندس حسابی: آقای دكتر می گفتند خریدهای خارجی را كم كنید. كار را بگذارید برای داخل كشور. بگذارید بچه ها به سمت نوآوری بروند.

روی توان های خودمان متمركز شویم و ایران را به نقطه مطلوب برسانیم. درس بگیریم از شاه كه 35 سال رفت از تالبوت انگلستان پیكان آورد و هیچ چیزی به ایران اضافه نكرد. دیگر ادامه ندهیم با پژو و لوگاند و .... الان در بزرگراه مدرس، یك تابلو زده اند به عرض 60 متر با این متن كه "جوانان عزیز پرواز را تجربه كنید با اتومبیل ...!" ببینید آمار تصادفات در بین جوانان چقدر است؟ مگر بخش تبلیغات این خودرو جرات دارد یك ثانیه این تابلو را در شهر اشتوتگارت خودش بزند، مگر به او، اجازه این كار را می دهند؟ بعد پشت همین تابلو نوشته اند: ایرانیان اصیل، به خانواده بزرگ بی ام و بپیوندید. به ما چه مربوط است كه به خانواده بزرگ بی ام و بیپوندیم؟

الان شما به من می گوئید، من حس كردم كه باید بعضی افراد را الگو كرد، یعنی باید سیستم معرفی كنیم، الگو یعنی همان سیستم، سیستم معرفی كردن یعنی سرعت بخشیدن. وقتی كسی سیستم داشت، سرعت می گیرد، وقتی سیستم نداشت، گیج است و نمی داند چه كار دارد می كند.


ادامه دارد...

موسسه تبیان - مصاحبه از : مهرزاد پزش پور


لینك :

بازدید مهندس حسابی از موسسه تبیان