شهید نواب صفوی به روایت همسر (۲)
بخش قبلی را اینجا ببینید
- از شجاعت و ایستادگیهای شهید نواب صفوی خاطرهای دارید؟
در سال ۱۳۲۷، زمانی که به طرف شاه تیراندازی شد، تمام رجال و شخصیتهایی که در تهران و نقاط مختلف شهر مبارزه میکردند را به عناوین مختلف، زندان یا تبعید کردند که از جمله آقای نواب صفوی بود که در دستگاه دولت قرار گرفت، در این مدت تمام فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی خود را انجام میدادند و در مقابل هر سازشی که دولت میخواست با قبای بیگانه مثل انگلیس، امریکا انجام دهد آقای نواب ایستادگی میکردند و میگفتند «فرزندان اسلام بیدار و هوشیارند اگر این جنایت و سازش را نسبت به مردم و مملکت ایران انجام دهید فرزندان اسلام در یک شب تاریک یا در یک روز روشن به حساب این جنایت شما میرسند و شما را سراشیب جهنم خواهند کرد.»
شهید نواب ذره ترسی از هیچ کس نداشتند و تنها ترس و وجودشان از خدا بود و در این چند سال در دستگاه حکومت با ظلم مبارزه میکردند و با هر وزرایی که اهل سازش بود، مبارزه میکردند.
رزمآرا وقتی نخستوزیر شد میخواست قرار داد نفت را با انگلیس امضا کند که آقای نواب به محض مطلع شدن از این قصد، خطاب به او گفت: «اگر این سازش را بکنی شما را به دیار عدم میفرستم، دست از این کار بردارید و به آغوش اسلام برگردید و اگر سرمایه ملت ایران را به رایگان به دست بیگانه بدهید، فرزندان اسلام حساب شما را میرسند.»
در مقابل هر حکومت و قدرتی که میخواست بیدینی کند، شهید نواب با مقاومت میایستادند زمانی که مصدق میخواست روی کار بیاید، قول داده بود که تمام دستورات اسلامی را اجرا کند، اما بعد از مدتی شهید نواب متوجه شد که یک کارخانه مشروبسازی در کشور ایران فعالیت میکند که ایشان (شهید نواب) به شدت گریه کردند که در یک کشور اسلامی و تشیع، کارخانه مشروبسازی جایی ندارد و به مصدق گفتند کارخانه مشروبسازی را منهدم کنید، اما مصدق در پاسخ گفتند: «مملکت از نظر اقتصادی عقبافتاده است و باید این کارخانه پابرجا بماند»، یعنی مشروب باید بیاید در بازار و به دست مردم برسد تا اقتصاد مملکت تأمین شود!
آقای نواب به اعتراض با مصدق برای این بیدینی برخاست، که حدود ۲۲ ماه در زندان تهران زندانی شدند. در این دو سالی که شهید نواب زندانی بودند، روزانه دو هزار نفربه دستههای ۲۰۰ نفری تقسیم میشدند و به دیدن آقای نواب میرفتند و ایشان در همان داخل زندان هم فعالیتهای مذهبی، اجتماعی و سیاسی خود را با تمام قدرت انجام میدادند.
بعد از دو سال که از زندان آزاد شدند مجدداً برنامههای مذهبی خود را ادامه دادند و هر جمعه شب در یکی از مساجد تهران سخنرانی میکردند و مردم یک هوشیاری بسیاری پیدا کرده بودند که گروهی مراقب بودند تا آقای نواب را ترور نکنند که طولی نکشید که شهید نواب محکوم به اعدام شدند.
- بدترین لحظه زندگی شما چه زمانی بود؟
زمانی که خبر شهادت نواب را شنیدم، میخواستم فریاد بزنم و مثل شخصیتی دیوانه بودم و خدا میداند روزم شب شد و من آن روز احساس میکردم هر کجا را نگاه میکنم ظلمات است و چشمانم انگار هیچ کجا را نمیدید، اما یک لحظه به خودم آمدم و رسالت بزرگ نواب را یاد کردم و به خودم گفتم باید قوی باشید، زیرا شهید نواب از آدمهای ترسو و بزدل بدشان میآمد. رفتم به دنبال جنازه نواب، خیلی مقاوم و محفوظ و پوشیده و گفتم نواب و دوستانشان عاشق شهادت بودند اما جسد این شهدا را بدهید تا ما هر جایی که میخواهیم دفنشان کنیم، که بدون اطلاع ما مخفیانه دفنشان کرده بودند.
و یک بار هم آقای نواب در زمان حیاتشان به من گفتند من اگر شهید شدم، تو حتماً ازدواج کن. این کلمه ازدواج برای من دردناکترین جمله بود و با خودم میگفتم چطور میشود من بعد از شهادت نوابی که این همه عظمت داشت، بتوانم ازدواج کنم.
- خاطرهای از آخرین دیدار با شهید نواب دارید؟
من نمیدانستم آن روز، آخرین روز زندگی شهید نواب است، به ما اجازه ملاقات دادند و من به اتفاق بچهها و مادر آقای نواب به دیدن ایشان رفتیم. شهید نواب، دستشان به دست یک سرباز دستبند خورده بود. فاطمه، دختر بزرگم که ۴-۵ سال بیشتر نداشت و چادر به سرش بود، رنگش به شدت پریده بود. شهید نواب نگران بودند که چرا رنگ فاطمه پریده است. در واقع چهره فاطمه خبر از واقعهی تلخی را میداد و انگار گرد یتیمی بر سر و صورتش ریخته شده بود. شهید نواب با همان دستی که دستبند داشتند بچهها را بغل کردند و مادرشان به شهید نواب گفتند: «ای کاش ما میمردیم و این روز را نمیدیدیم». بعد شهید نواب خطاب به مادرشان گفتند: «خانم اجازه بدهید من پای شما را ببوسم و این را عرض کنم «مرگ برای انسان حق است، انسان در بستر بیماری یا در تصادف یا در غرق شدن در آب، یا در مبارزه در راه خدا و برای دین خدا کشته میشود و در خاک و خون میغلتد، آیا این مرگی که انسان در راه خدا در خاک بغلتد با عزتتر نیست؟»»
ناگهان شهید نواب صدایش را خشن و بلند کردند و گفتند: «من با این مرتیکه پسر پهلوی، با این مرتیکه محمد رضا شاه اگر بخواهم سازش کنم همین الآن جای من اینجا نیست. من کشته میشوم اما سازش با دشمنان اسلام را قبول نمیکنم و مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است.»
من نمیدانستم قرار است شهید نواب اعدام شود، خم شدم دست آقا را بوسیدم و گفتم: «شما را به خدا میسپارم. به کی بسپارم که از خدا بالاتر باشد؟»
فقط یک ربع به ما زمان ملاقات داده بودند. مأمور آمد و گفت زمان ملاقات تمام شده. آقا برگشتند یک نگاه تند و خشمآلود به آن مأمور کردند که آن مأمور گویا میخواست روح از بدنش بیرون برود از ترس این نگاه شهید نواب، و من در دلم گفتم خدایا در این وجود چه شجاعت و چه قدرتی قرار دادهای؟
آنقدر چشمان آقا نافذ بود که اگر به یک نفر نگاه میکردند تا عمق وجود طرف را میخواندند و کسی قادر نبود که در دیدگان شهید نواب نگاه کند.
وقتی آقا را میبردند، برمیگشتند به پشت سرشان، به زن و بچهها و مادرشان نگاه میکردند و من بعد از شهادت ایشان درک کردم که این نگاه، آخرین نگاه بود.
بخش بعدی را اینجا ببینید
منابع:
خبرگزاری تسنیم
خبرگزاری فارس