تبیان، دستیار زندگی
وزا یــــادش بـخیر اون روزا بـابـا عـجب حــالــی داشت با زهــرا بـــازی مـی کرد سر به سرش هی می ذاشت قــایم موشک بـــازی رو زهرا که خیلی دوس داشت امّا اونوقت کوچیـک بود بـابــا همش چشم می ذاشت یادم می یــاد ج...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یادش بخیر اون روزا


یــــادش بـخیر اون روزا بـابـا عـجب حــالــی داشت

با زهــرا بـــازی مـی کرد سر به سرش هی می ذاشت

قــایم موشک بـــازی رو زهرا که خیلی دوس داشت

امّا اونوقت کوچیـک بود بـابــا همش چشم می ذاشت

یادم می یــاد جمعه بــود بــابــا پـوتـیـن مــی پوشید لـبــاس خــــاکـی رنگ و زهــــرای بــــابــــا کــشـید

می گفت : « بابا جون نرو اونـوقت کی چشم بذاره ؟

زهــــرای تــتو تــنهـایــی بــابــا طــاقــت نـــداره »

بــابــا پریــشــون مــی شـد زهــرا کـه گـریه مـی کرد

بابا می گفت : « قوی باش زهــرای مـن ، مثل مــرد

نـوبـت تـوسـت ایندفعه چشـــم مـی ذاریم نوبتی

دارم مـــی رم قـایم شم پشت تـــانک و آرپیچی

بـرات هـدیـه مـیـــارم بـــاز هـم مثل همیشه

تـــا چـشـمــاتـو وا کنـی بــابــا جـونـت پیـشتـه

زهــــرا چشـاشو بست و شماره کرد : یک ، دو ، سه

به بیست رسید : « اومدم ! بــابــا کـجــایــی ؟ بـسه ؟ »

چـشـمـاشـو وا کرد ؛ ولـی بــابــا جــونـش رو ندید

زهــرا بــه دنـبــال اون هی این ور ، اون ور پرید

چند سال از اون موقع رفت امّـــآ خـبـر بـــی خـبـر

نــه از پــوتین خـبـر بود نــه کـفـتـر نــامــه بر

زهرا از صبح چشم به در مــنـتـظـر بـابــا بـود

گــاهـی هم شب تا سحر مــنـتـظـر بـابــا بـود

می گفت : « بابام قول داده خودش گفته کـه مـیــّاد

بـــرام هــدیــه مــیـــاره مامان جون یادت میاد؟»

زنــگ درم صـــدا کـــرد زهــــرا پرید تو حیاط

وای اومـده بــابــا جــون بابا جونم من فدات

یـــه آقـــــایی پشت در مــنـتـظـر زهـرا بود

زهرا پی بــــابــــا جـتون امّا آقـــــا تنهــا بود

آقا می گفت : « چند باری اسم بابا ت رو بردم

زهــــرای بـــابـــا تویی ؟ برات هدیه آوردم »

پلاک رو داد به زهـــــرا اشک چشاشو پاک کرد

زهرا نگاش کرد و گفت : « گــریـه نمی کنه مرد

مــامـــان ! بابا هدیه رو برام فرستاد ، دیدی ؟

ای بــابــای جــوونـمرد چـــــرا تنها پریدی ؟ »