تبیان، دستیار زندگی
سلام. نام من «عبدال‍له» است. اهل قبیله ی بنی فَزاره. داشتم از مکه بیرون می رفتم که یار قدیمی ام «زُهیر» را دیدم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خوش حال تر شدم وقتی فهمیدم مقصد او هم کوفه است! و الان، مدتی است که هم راهِ عیالات و خویشان او، صحرا و کوه را پ
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه ِلبِ تشنه ات، به «زهیر» هم رسید!

سلام. نام من «عبدالله» است. اهل قبیله ی بنی فَزاره.
داشتم از مکه بیرون می رفتم که یار قدیمی ام «زهیر» را دیدم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خوشحال تر شدم وقتی فهمیدم مقصد او هم کوفه است! و الان، مدتی است که هم راهِ  عیالات و خویشان او، صحرا و کوه را پشت سر گذاشته ایم.

حجة الاسلام سید محمدحسن لواسانی - بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
زهیر ، عاشورا

زهیر صدایم زد:
عبدالله! حواست کجاست باباجان! آن سیاهی را نزدیک کوه می بینی؟ مدّتی است همراه ما دارد می آید. نگرانم که قصد عیالات و آذوقه ی ما را کرده باشد!
به خودم آمدم. راست می گفت، در دل این صحرا به هر سیاهی ای نباید اعتماد کرد. گفتم: «جناب زهیر! من می روم سر و گوشی آب بدهم و برگردم.»
...
خدای من! این که کاروانِ «پسر فاطمه» است! حسین، وسط این صحرا چه می خواهد؟ آن هم با این همه بانوی سیاه پوش و بچه های خردسال! زودتر بروم، زهیر را خبر کنم که از شنیدنش خوشحال می- شود!
به سرعت بازگشتم و جریان را گفتم. اما بر خلاف انتظار، زهیر خشکش زد.
- حسین بن فاطمه؟!
- آری حسین بن فاطمه. خوشحال نشدی؟
دستش را روی سرش گذاشت و گفت: «مگر خبر نداشتی که حسین با یزید بیعت نکرده و با خانواده- اش خروج کرده است؟ حتم دارم که این کاروان، به کام مرگ می رود. برخیز! برخیز زودتر حرکت کنیم تا ما را ندیده اند!»
شروع به حرکت کردیم. ناباورانه از زهیر پرسیدم: «ولی من فکر می کردم که تو بیش از اینها از دیدن حسین خوشحال شوی!»
زهیر، با این که سخنوری موقّر و زبردست بود امّا بلافاصله با دست پاچگی جواب داد:

قبل از اینکه دست زهیر به خیمه برسد؛ خود امام، با لبخند پیامبری اش بیرون آمد و «نگاهی» به او کرد. گفتم کار زهیر تمام شد! این «نگاهِ حسین»، خیلی ها را مستأصل و گرفتار کرده بود. این نگاه، دل و دست و پای خیلی ها را سست کرده بود

«ببین عبدالله! کوفی ها خیلی قولها دادند. امّا من، نه نامه ای برای حسین فرستادم نه تا اکنون، از او دعوتی کرده ام و نه به او وعده ای داده ام. بگو کاروان سریع تر حرکت کند تا چشم در چشم حسین نشویم!»
 امّا سایه ی کاروان پسر پیامبر، شانه به شانه ی ما می آمد! اگر آنها، روزها استراحت می- کردند؛ ما حرکت می کردیم. اگر شب ها حرکت می کردند؛ ما گوشه ای پیدا می کردیم و چادر می زدیم! زهیر، عجیب دست پاچه بود! تا این که به «زَرود» رسیدیم. و کاروان از شدت گرما و گرسنگی به ناچار توقف کرد! مدتی بعد، کاروان حسین هم به ما رسید و نزدیک ما ایستاد! حسین، را می دیدیم که مشغول تناول کردن غذاست و ما هم مشغول خوردن بودیم.
هنوز لختی نگذشته بود که فرستاده ای از کاروان حضرت حسین علیه السلام نزدیک آمد و همان اتفاقی که زهیر از آن فراری بود، افتاد. رو به زهیر گفت: «مرا اباعبدالله فرستاده و پیغام داده اند که نزد ایشان بروی!»
غذایی که در دهانمان می گذاشتیم در دستمان خشک شد. انگار پرنده ای روی سرمان فرود آمده باشد! که ای کاش پرنده بود و قاصد حسین نبود. بی چاره زهیر!
زهیر نگاه معناداری به من و بقیه اطرافیان کرد و مبهوت برخواست تا قدمی بزند. قدمهایش هم، طوری بود که انگار کوهی بر گرده اش گذاشته باشند. چک چک عرقهایش به کنار!
قاصد ناامیدانه داشت آهنگ بازگشت می کرد که صدای «دلهم» همسر زهیر بلند شد. به سمت او دوید و ناخواسته طوری با او حرف زد که صدایش را می شنیدیم.
سبحان الله یا زهیر! پسر رسول خدا دارد دعوتت می کند ولی تو دست دست می کنی؟! از تو شیرمرد بعید است! تو فقط برو ببین چه می گوید و سریع برگرد. همین!
زهیر دوباره نگاهی به من کرد و به سمت خیمه امام به راه افتاد. امّا هیچ کس به اندازه ی من نمی- دانست که تک تک این قدمها، چقدر برای «زهیر بن قین بجلی» سنگین است!
قبل از اینکه دست زهیر به خیمه برسد؛ خود امام، با لبخند پیامبری اش بیرون آمد و «نگاهی» به او کرد. گفتم کار زهیر تمام شد! این «نگاهِ حسین»، خیلی ها را مستأصل و گرفتار کرده بود. این نگاه، دل و دست و پای خیلی ها را سست کرده بود، بوی مدینه می داد. و برای خیلی ها کوچه و در و دیوار را تداعی می کرد. مگر عبور از این نگاه، کار هر کسی بود! همان نگاهی که می گفتند، موقع «خداحافظی با اهل حرم» بار دیگر چرخیده و به کشته های اصحاب دوخته شده و صدا زده بود که: «ای زهیر! ای بریر! و ای حبیب! چه قدر زود رفتید و امامتان را تنها گذاشتید! چقدر زود، حضرت حق را بر این آتش صحرا ترجیح دادید... .»
این همان نگاهی بود که به خواهر گفت: «برگرد.» و خواهر برگشت اما برنگشت.
این نگاه، کافی بود که کار زهیر و از او بزرگتر را تمام کند! چه رسد به این که حضرت، دستان مبارکش را هم باز کرد و او را در آغوش فشرد. آغوشی که بوی بهشت می داد. اصلاً وقتی در «آغوش حسین» باشی، بهشت را فراموش می کنی. اصلاً دوست داری «بهشت» نباشد ولی «آغوش حسین» باشد!
زهیر، دست در دستان حضرت حسین علیه السلام، وارد خیمه شدند اما دیگر معلوم نبود چه خبر است. مدت زیادی گذشت و ما به سختی حتی نفس می کشیدیم!
...
انتظارها به سر آمد و زهیر با عجله در حالی که صورتش گل سرخی انداخته بود؛ به سمت ما آمد. اول سراغ همسرش را گرفت.

در حالی که نفس نفس می زد؛ رو به خاندانش کرد و گفت: «این آخرین دیدار ماست. هرکه می خواهد همراه من باشد بایستد و الّا راه خود را ادامه دهید

- زن! چه نشسته ای که پسر فاطمه با من سخنها گفت!
- خوب این را که می دانم یا زهیر! بقیه اش را بگو.

شور زهیر از حد بیرون بود. دستور داد: «خیمه من را کنار خیمه پسر فاطمه برپا کنید. ای زن! تو را طلاق دادم که راحت به زندگی ات برسی و پیش خاندانت بروی.»
بعد، در حالی که نفس نفس می زد؛ رو به خاندانش کرد و گفت: «این آخرین دیدار ماست. هر که می- خواهد همراه من باشد بایستد و الّا راه خود را ادامه دهید. فقط برایتان داستانی بگویم بعد بروید. سال سی و سه هجری؛ وقتی در نبردی جنگیدیم و پیروز شدیم؛ غنائم زیادی به دست من افتاد. و من بی نهایت خوشحال بودم. «سلمان» که فرمانده ی ما بود و خوشحالی مرا دید؛ گفت: «زهیر! روزی جوانِ آل محمد را در دل صحرا ملاقات خواهی کرد که آن روز حتّی از به دست آوردن این غنائم و طلاها هم خوشحال تر خواهی بود!
مردم! او الان در بین ما نیست ولی به خدا قسم راست گفت که حال من نه از آن روز، بلکه از هر لحظه دیگری در زندگی ام شیرین تر است. من امروز خودم را آماده کرده ام تا در رکاب حضرت امام حسین علیه السلام شهید شوم!»
و سراسیمه به سمت خیمه ی امام رفت. انگار گمشده ای که سالها جسته بود یافته است. و انگار نه انگار که از سایه حسین هم می ترسید!
هیچ کدام از ما، همراه او نرفت و آنجا را ترک کردیم. امّا بعدها شنیدم که می گفتند:
«زهیر بن قین، فرمانده میمنه ی لشگر سیدالشهداء علیه السلام، وقتی می خواست برای میدان اجازه بگیرد؛ نزدیک او آمده و دستی به شانه حسین علیه السلامکشیده و گفته بود: به خدایی خدا اگر تا قیامت بودیم؛ باز هم شهادت در رکابت را انتخاب می کردیم. لا و الله لا یکون ذلک ابداً أأترک ابن رسول الله صلی الله علیه و آله أسیرا فی ید الأعداء و أنجو أنا؟! لا أرانی الله ذلک الیوم. نه به خدا سوگند، این چنین نخواهد بود. آیا پسر رسول خدا را در دست دشمنان اسیر بگذارم و خود را نجات دهم؟! خدا آن روز را نیاورد! سپس در میان اصحاب اندک امام جنگیده و به شهادت رسیده بود.»


منابع:
اخبار الطوال دینوری ص246، تاریخ طبری ج3 ص302، مقتل الحسین خوارزمی ج2 ص20، ارشاد مفید ص204، رموز الشهاده ص99، ابصارالعین ص161، معجم رجال الحدیث ج7 ص297، بحار الانوار ج44 ص372، منتهی الآمال ج1 ص325، سخنان حسین بن علی ص 117.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.