تبیان، دستیار زندگی
صبح شده بود. ستایش پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. خورشید به او لبخند زد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به همه سلام می کنم

به همه سلام می کنم

صبح شده بود. ستایش پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. خورشید به او لبخند زد.

ستایش گفت: « سلام خورشید خانم! صبح به خیر! » به همه سلام می کنم

ستایش به اتاق پدر و مادرش رفت. مادر اتاق را تمیز می کرد.

ستایش گفت : سلام بابا جان! سلام مامان جان! صبح شما به خیر.

به همه سلام می کنم

مامان گفت: « سلام دختر گلم »

بابا هم گفت: « سلام دختر عزیزم »

ستایش گفت: من به حیاط می روم تا کمی قدم بزنم. مامان گفت: « مواظب خودت باش »

توی حیاط باد ملایمی می وزید. گل ها زیبا در باد تکان می خوردند.

ستایش به گل های حیاط گفت: « سلام گل های زیبا!»

کمی جلوتر، ستایش به دوتا پروانه رسید.  پروانه ها دنبال هم پرواز می کردند.

ستایش گفت: « پروانه ها سلام! صبح شما به خیر! می بینید حیاط چقدر قشنگ است! »

حالا دیگر ستایش نزدیک درخت ها رسیده بود.  ستایش گفت: « چه درخت های زیبایی! سلام درخت های سبز! صبح شما به خیر! » به همه سلام می کنم

ستایش به خانه برگشت. پدر و مادرش با هم حرف می زدند.
ستایش گفت: سلام بابا! سلام مامان! من برگشتم.

ستایش خوشحال بود، چون به همه سلام کرده و صبح به خیر گفته بود.

مادرش گفت: « آفرین ستایش جان! کار خیلی خوبی کردی که به همه سلام کردی! همه سلام کردن را دوست دارند. من هم خیلی دوست دارم. تو امروز دختر خیلی خوبی بودی. » به همه سلام می کنم

از آن روز به بعد، ستایش هر جا می رفت، به همه بچه ها می گفت:

« همیشه لبخند بزنید. به همه سلام کنید. وقتی سلام کنید، احساس خیلی خوبی دارید. 

وقتی دیگران جواب سلام شما را می دهند شما هم خوشحال می شوید.

یادتان باشد، شب ها وقت خواب به همه شب بخیر بگویید. » 

منبع: به همه سلام می کنم

تنظیم: فهیمه امرالله

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.