اسباب بازهایم را جمع می کنم
سارا با اسباب بازیهایش بازی می کرد. بازیش که تمام شد، با خوشحالی گفت: « به به! چه خانه قشنگی درست کردم!»
سارا سراغ مداد رنگی هایش رفت تا نقاشی بکشد.
مادرش به اتاق آمد و رو به سارا گفت: «سارا جان! وقت خواب است. اسباب بازیهایت را جمع کن و برو بخواب!»سارا گفت: چشم مامان جون! الان جمع می کنم.
سارا به مادرش گفت که اسباب بازیهایش را جمع می کند، اما این کار را نکرد.
وقتی سارا خوابید، اسباب بازیها ناراحت شدند.
اسباب بازیها راه افتادند. وسایل خانه سازی، مداد رنگی ها و خرس کوچولو همگی به دنبال هم رفتند.
سارا آن ها را دید وفریاد زد: « صبر کنید! نروید!»
سارا از خواب بیدار شد. دید اسباب بازیها هنوز روی زمین پخش هستند. خوشحال شد که آن ها نرفته اند
سارا با خودش گفت: « خوب شد که خواب می دیدم و اسباب بازیهایم نرفته اند.»
سارا پیش اسباب بازیهایش رفت و گفت: « از همه شما معذرت می خواهم.»
مادر به اتاق سارا آمد. دید او بیدار است، گفت: «صبح بخیر سارا جان! بیدار شده ای؟»
بعد که دید سارا اسباب بازیهایش را مرتب می کند، گفت: « به به! داری اسباب بازیهایت را جمع می کنی؟ آفرین به تو دختر خوب!»
سارا گفت: « بله، می خواهم هر کدام را سر جایِ خودش بگذارم.»
مادر گفت: « آفرین! اسباب بازیهایت خیلی خوشحال می شوند.»
از آن روز، سارا هرجا که می رفت به بچه ها می گفت: « بعد از بازی، اسباب بازیهایتان را جمع کنید. اگر آن ها را جمع نکنید، ناراحت می شوند.»
همیشه اسباب بازیهایتان را تمیز و مرتب نگه دارید!
منبع: کتاب اسباب بازی هایم را جمع می کنم
تنظیم: فهیمه امرالله