تبیان، دستیار زندگی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اى اشك، از چه راه تماشا گرفته‏اى؟

روایتی از غریب ترین غروب فکه

به‏سوى فكه در راهم. ماشین همچنان به سینه جاده مى‏كشد و ما در زیر سقف آن مى‏گوییم و مى‏خندیم و مى‏خوانیم و تو با آن نگاه مهربان و معنى‏دارت گاهى همراه‏مان مى‏شوى و باز در خود مى‏روى و ما چشم بر جاده مى‏دوزیم.

مى‏رسیم. اینجا وعده‏گاه توست؛ «فكّه». از ماشین پیاده مى‏شویم. در پیش چشمان‏مان دریایى است از جنس غبار ماسه‏ها كه از بى‏وزنى چون آب به سادگى موج مى‏زنند و بالا مى‏گیرند و این گمان را در ذهنم فرو مى‏ریزند كه تو به قصد صید مرواریدهاى این بیابان، قبل از همه به دریا مى‏زنى.

عجیب است، همه كارهایش عجیب است. مهندس یزدان‏پرست را مى‏گویم. با آنكه زمان زیادى نیست كه در جمع ما راه باز كرده امّا آن‏چنان با تو رنگ باخته و یكدل شده كه من تعجب مى‏كنم. صمیمیت او چقدر زود در دل جا باز مى‏كند. این حُسن خلق او بوى آشنایى دارد و چهره آرامش ما را به یاد شهدا مى‏اندازد.

تقسیم مى‏شویم. آن 5 نفر از یك سو و ما از سویى دیگر. ساعت حدود 7 صبح است و آفتاب بهارى بوته‏هاى سبز را با دست طلایى خود نوازش مى‏دهد. نیمه نسیمى آرام بر صحرا مى‏وزد. و ما كه پیاده‏روى در رمل‏ها مثل شنا در آب خسته‏مان كرده، لحظه‏اى مى‏نشینیم. تو با نگاه كنجكاوت رمل‏ها را مى‏كاوى و من شكوه‏كنان كه:

- حاجى، اینجا كه داریم مى‏ریم قتلگاه نیست. ما خودمون رو الّاف كردیم.

و تو با لحنى بى‏سابقه پاسخم را مى‏دهى، آنهم خیلى جدى و محكم:

- اگر فكر مى‏كنى اینجا الّاف شدى نیا!

و من بى‏خبر كه تو مسیر خودت را شناسایى مى‏كردى و ما... بعد فرمان تو:

- از همین جا مى‏ریم.

تعجب مى‏كنم؛ تو با دیدن یك عكس از قتلگاه فكه، همه چیز را شناختى. نگاهت به گودال درون عكس، آنقدر خیره ماند تا كار خودش را كرد. راه آن گودال را پیدا كردى و پایت را در مسیر آن نهادى. راستى سیّد، چه كسى از میان آن گودال، تو را صدا زد؟ و تو چگونه راه آسمان را در آنجا یافتى؟

مرتضى شعبانى دوربین‏اش را روشن مى‏گذارد. و به تعقیب نقش پاها به رمل مى‏پردازد و آخرین یادگارى را از تو جمع مى‏كند. 9 نفر، پا جا پاى یكدیگر حركت مى‏كنیم. قلاب نگاه سرگردان من در آن بحر عظیم بر روى نارنجك و كمى آن‏سوتر یك پوتین باقى مانده از شهدا گیر مى‏كند. دلم را غربتى چنگ مى‏زند. طنین صداى پاى صاحب آن پوتین به گوشم مى‏رسد. مى‏ایستم و از پشت پنجره دوربین آن را مى‏بینم و براى یادگارى و یادآورى ثبتش مى‏كنم و همین دل‏مشغولى مرا از شما دور مى‏كند. دور مى‏شوید، تا آن‏كه در پشت یك تل‏خاك از چشمانم مى‏گریزید. به خود مى‏آیم. قصد رسیدن به شما را مى‏كنم. اما هنوز از برزخ بین نیّت تا عمل بیرون نیامده‏ام كه مى‏شنوم؛ صداى انفجارى مهیب در آن‏سوى تل، و آتش و دود درهم تنیده‏اى كه به آسمان مى‏رود و فریادى بى‏اختیار:

- یا قمر بنى‏هاشم.

و نگاه مات و خشك‏زده‏ام به پیچ و تاب دود و آتش و غبار.

مى‏دوم. یك‏نفس و تند. نمى‏دانم چگونه خود را به بلندى مى‏رسانم و چه مى‏بینم، خداى من! تقریباً همه افتاده‏اند. سرگردان و حیرانم. بى‏اراده، دست‏هایم را بالا مى‏آورم و پنجره دوربین را به سوى شما مى‏گیرم. دیده و ندیده، دكمه را مى‏فشارم. نمى‏دانم چرا این كار را مى‏كنم. اما این كار را مى‏كنم و بعد مى‏دوم به سمت شما.

درمانده و حیران به میان‏تان آمدم. خون بود و خون، گوشت‏هاى آویخته به استخوان‏هاى شكسته. لباس‏هاى تكه‏تكه شده، كفش‏هاى پاره شده. دوربین به زمین افتاده و فیلم‏هاى تركش‏خورده، همه‏چیز و همه‏چیز با رنگ خون جلا داده شده بود. نمى‏دانستم چه باید بكنم. باز بى‏اراده دست‏هایم بالا رفت و دوربین را به سمت تو نشانه گرفتم. نگاهت كردم. نگاهم كردى و همین نگاه مردّدم كرد.

- بگیرم، نگیرم، چه كنم خدا.

و این فكر بر ذهنم فشار آورد:

- اگر نگیرى ممكنه...

و گرفتم. هرچند كه آفتاب نگاه تو مرا سوزاند.

نفهمیدم بچه‏ها- آن 5 نفر- چگونه خود را با آن فاصله زیاد به ما رساندند. وقتى به خود آمدم بچه‏ها را دیدم كه به ابتكار سعید قاسمى براى شما- تو و یزدان‏پرست - برانكاردى از نبشى‏ها و لباس‏هاى به هم گره زده یكدیگر، ساختند. صداى یك هلى‏كوپتر نگاه همه را به آسمان خواند. امّا آسمان یك‏دست صاف و آبى بود، بدون كوچك‏ترین نشانه‏اى از شى ء پرنده. براى جلوگیرى از خون‏ریزى بیشتر، بچه‏ها با كمربند و چیزهاى دیگر به جان پایت افتادند و من مأمور در آوردن اوركت تو شدم. كنارت آمدم. نگاهم را كه به خون‏هاى رفته از بدنت دوختم، بى‏اختیار بازویت را فشار دادم و از باب دلدارى گفتم:

- حاجى، هیچى نیست، الان مى‏رویم عقب.

و تو باز آفتاب نگاهت را بر من تاباندى و مرا در كوره كلامت سوزاندى:

- چى دارى مى‏گى؟ ما براى همین حرف‏ها اومدیم اینجا، اصغرجون.

من شرمنده شدم. و خود را خیلى كوچك دیدم. وتو براى رهایى من از شرمسارى، وسایل داخل جیبت را بهانه قرار دادى كه؛ وسایلم را از داخل جیبم در بیار.

با شما برمى‏گردیم. با آن وضعیت، به راه مى‏افتیم، رمل‏ها نفس همه‏مان را گرفته بود. حكم شناگرى خسته را داشتیم كه براى رسیدن به ساحل، لحظه‏شمارى مى‏كند و تو با آرامش كامل در پى ارتباط خود بودى.

- یا زهرا(س)، یا حسین(ع).

و وقتى به میان ما بازگشتى و خود را بردوش بچه‏ها دیدى شكوه كردى:

- منو بذارید زمین، بذارید همین‏جا شهید شم.

دیگر كم‏كم در مسیر راه آسمان پر مى‏كشیدى، تمام تلاشم این بود تا از مقابل گرماى نگاهت عبور نكنم. انگار مى‏ترسیدم. چیزى گنگ در ضمیرم به من مى‏گفت:

- طرف سیّد نرو، او آسمانى آسمانى است و تو زمینى زمینى.

و همه ترسم از چشمانت بود كه مبادا مرا ببینى. اگر یك‏بار دیگر مرا مى‏دیدى، من چه باید مى‏كردم؟ مى‏خندیدم؟ مى‏گریستم؟ روضه مى‏خواندم؟ ... كاش براى نگاهت پاسخى داشتم تا راحت‏تر مى‏توانستم در آسمان چشمانت سِیر كنم. راحت راحت. كاش تا مى‏توانستم، پیشانى بلندت را بوسه مى‏زدم. تا مى‏توانستم، گوش به لب‏هاى نجواگرت مى‏دادم. تا مى‏توانستم.... امّا حیف. با آن انفجار، فاصله‏اى بین من و تو افتاد كه با هیچ چیز پرشدنى نبود و هرگز هم پر نشد. و نگاه تو این فاصله را بیشتر به رخ من مى‏كشید. هر چند كه مى‏دانستم بین من و تو فاصله بسیار است، امّا نمى‏خواستم باور كنم كه عاقبت، این فاصله ما را جدا مى‏كند. مى‏فهمیدم ولى نمى‏خواستم بروز دهم. گاهى مى‏خواستم، امّا تو نمى‏گذاشتى. تو با آن مناعت طبعت، آنقدر خود را پایین مى‏آوردى كه من كوچك نیز مى‏توانستم به شاخه‏هایت دست بزنم. از میوه‏هایت بچینم و با آن ذهن كودكانه، خودم را در كنار تو ببینم. و حالا آن انفجار همه چیز را روشن كرد. همه چیز را عیان كرد. و دل كودكانه مرا سوزاند. من ماندم با آن نگاه آخر، و تو كه به آسمان پر كشیدى. و دستان كوتاه من از وراى تو كه برایم... پس باید از مقابل چشمان تو مى‏گریختم؛ كه گریختم.

مى‏رسیم- خسته و مضطرب- اینجا بیمارستان شهید مخبرى است. اولین ایستگاه حیات تو. تلاش دكترها براى بازگردانت بى فایده است. تو مصمم شده‏اى كه دیگر باز نگردى. نباید هم جز این باشد. تو كه یك عمر نگاهت بر كرانه ازلى و ابدى وجود دوخته شده بود، اكنون كه بر آن كرانه نشسته‏اى، پس چرا به‏سوى مإ؛ ّّ قبرستان نشینان عادات سخیف باز گردى؟

یزدان‏پرست نیز آرام در كنارت خوابیده است.

آخرین لحظه‏ات. برانكاردى از زیرزمین بیمارستان صحرایى شهید مخبرى بالا مى‏آید. تو را و سعید را به سمت هلى‏كوپتر مى‏برند. و من مبهوت این جدایى زودهنگام. در كمال ناباورى و بغضى سوزان با خود زمزمه مى‏كنم؛ بگذار تا ببینمش اكنون كه مى‏رود. اى اشك، از چه راه تماشا گرفته‏اى؟... صداى پروانه‏هاى هلى‏كوپتر بیشتر و بیشتر مى‏شود و تو به همراه سعید یزدان‏پرست و بقیه بچه‏ها از زمین جدا مى‏شوید و مى‏روید و... تو مى‏روى به آسمان‏ها براى همیشه، اما نه، بهتر بگویم: تو مى‏مانى براى همیشه و زمان ما را با خود مى‏برد و حالا سال‏ها گذشته و من هر روز باز مى‏گردم به فكه و ماشین بر سینه جاده مى‏كشد و من با خود مى‏گویم: شاید ترا پیدا كنم، اما افسوس....!

به قلم هنرمند بسیجى: اصغر بختیارى