همسر دوم سهیلا خانوم( طنز)
آشغالها را هم میریزند همانجا زیر پا و گاهی خلطهای گنده میاندازند در چمنها و مرغزارها. از این حیث، نگرانی ندارم. همه چیز كود میشود و برای درخت خوب است. پلاستیك، قوطی كنسرو و بطری نوشابه بعد از دویست سیصد سال بالاخره كود میشود و خلط دهان هم فوری میرود به ریشهها؛ زبانبسته را آبیاری میكند در دم. كنار خانهی ما هم یك پارك كوچك است كه كل مجتمع میچپند در آن و فریادهای بلند میزنند. یك مقدار ممكن است آن وسط مشت و لگد پراكنده كنند به هم اما در عوض سیزده را در میكنند و این آیین باستانی را پاس میدارند. مدیر مجتمع البته امسال یك كار جالب كرد.
سفره انداختند به كل مساحت آن باغچه و همه نشستند دورش. بچهها را هم ول كردند آن وسط بچرخند. در واقع به این شكل پارك را به اختصاص خود و فامیلش درآورد. وقتی رفتم سیزدهم را بدرم، دیدم جا نیست. حتی خواستم عقبی بنشینم كنار یك مردی و كمر به كمر ناهارم را بخورم كه دیدم چشمغرههای بد رفت به من. برای همین دورش زدم و رفتم آنسوی پارك. یك جای خالی بود و مهمانها انقدر زیاد بودند كه حدس زدم احتمال دارد بعضیها آن وسط بعضیها را نشناسند. بنابراین بیتوته كردم در همان جای خالی. یكی دو دقیقه كه گذشت حتی چند نفری از فك و فامیل مجتمع، شوخیهای آرام گفتند به من و زدند كمرم. من هم خندیدم و برایشان پیامك جك رد و بدل كردم. آن وسط البته حواسم گاه و بیگاه به مدیر مجتمع بود. دورتر نشسته بود و عینكش را دائم درمیآورد دوباره جاساز میكرد كه شناسایی كند من كه هستم، اما شلوغی اجازه نداد.
خانوادهای گرم و صمیمی بودند و از ناهارشان هم خوردم. آخرهای مجلس سیزدهبهدر، بغلدستیام پرسید: «شما پسر آقا مجید نیستید؟» گفتم: «بله. خودشم» گفت: «والله من شنیدم پارسال تو جاده مریوان تصادف كرده مرده؟» كناریاش هم تصدیق كرد این حرف را. پس كله را میخاراندم. گفتم: «من پسر كوچیكشون هستم» اما مرد گفت: «ایشون یه پسر بیشتر نداشتن. و یه دختر.» و به بغلدستیاش گفت: «درسته؟» آقای بغلدستی گفت: «درسته» سرم را انداختم پایین، كمی زیر چانهام را خاراندم گفتم: «من در واقع پسرخوندهی ایشون هستم» مرد كناری ابرو در هم كشید و گفت: «مگه ایشون دو تا زن دارن؟» و من گفتم كه پاسخ سوالش صحیح است و آقا مجید، دو زن دارد. آقای بغلدستی گفت: «خدا بیامرزدش. عجب آدم توداری بود. هیچوقت حرفی از این قضیه نزده بود. شما فقط همین یه نفر هستین؟» همانطور كه لقمهای سالاد برمیداشتم، اضافه كردم: «نخیر. ما در واقع هفت تا برادر و خواهر هستیم كه منو فرستادن به نیابت اونها امروز اینجا» مرد كناری گفت: «هفت تا؟» گفتم: «بله. تازه مادرم ازدواج كردن دوباره و یه بچهی دیگه هم به سلامتی تو راهه؟»
آقای بغلدستی گفت: «سهیلا خانم دوباره ازدواج كرده؟» و من به این سوال هم پاسخ صحیح دادم. كناری گفت: «جالبه. ایشون گفتن سرماخوردگی دارن نمیان. پس قضیه اینه؟» و گفتم كه قضیه این است. یك مقداری اظهار ناراحتی كرد آن مرد كه چرا در این مدت اینهمه بیخبر بوده از وضعیت فامیلش (یعنی من) و من هم كمی خفتش دادم كه متأسفانه فامیل خوبی نبوده و به فكر من نبوده. در همین باره سخنرانیام را داشتم طولانیتر میكردم كه دیدم یكی از خانمهای آن طرف سفره شد و خانمی را كه تازه آمده بود بغل كرد. مرد كناریام گفت: «بنده خدا با این وضعِ بارداری پا شده اومده» و به من نگاه كرد و دستش را زد را روی آن یكی دستش. من هم سر تكان دادم و از صبوری مادرم گفتم. بعد هم عذرخواهیكنان بلند شدم رفتم خانه.
آن روز به نظرم سیزدهبهدرِ خوبی را گذرانده بودم اما شب مدیر مجتمع آمد و گفت كل ماجرا را فهمیده و فهمیدهاند. سرم را انداختم پایین و اظهار شرمندگی كردم منتها مدیریت به استحضارم رساند كه برادرهای بزرگ سهیلاخانم بسیار ناراحتاند. گفت یكی میخواهد دستم را بشكند، آن یكی خونم را بریزد. از او به خاطر این اطلاعرسانی تشكر كردم و در را بستم. حالا هم آمدهام كنار پنجره، منظرهی شب را مینگرم. گُله به گُله سبزههای لهیده و گندیده ریخته در پارك كه گرهشان باز شده. سال خوبی را پیش رو دارم. مطمئنم.
یاسر نوروزی
بخش خانواده ایرانی تبیان