تبیان، دستیار زندگی
خاطرات علی اصغر بهرامی، محمدرضا یوسفی و محمدعلی بهمنی از نوروز در زادگاهشان.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نوروز در زادگاه اهل ادب

خاطرات علی اصغر بهرامی، محمدرضا یوسفی و محمدعلی بهمنی از نوروز در زادگاهشان.

فرآوری: زهره سمیعی- بخش ادبیات تبیان
علی اصغر بهرامی

بهرامی:مدرنیسم آئین نوروز را از ماهیت انداخته/جهان دیوانه شده‌است
علی‌اصغر بهرامی مترجم ، درباره پیشینه نوروز در زادگاهش شیراز، ابتدا ضمن بیان اینکه نوروز ریشه در آئین کشاورزی دارد که در فلات ایران و نه فقط در کشور ما، وجود داشته است، گفت: زندگی در بهار جان می‌گیرد و علف‌ها از زیر برف‌های آب شده یا در حال آب شدن، می‌رویند. در اساطیر کهن ایران هم دیو، مظهر برف و زمستان و سرما، بوده و به همین خاطر می‌گفته‌اند که هر چیزی را که به طرف شمال بیندازی، به طرف سرما می‌اندازی و این به اهریمن برخورد می‌کند.
وی افزود: عقیده‌ای هست که می‌گوید «پشت به عید کردن، آمد و نیامد دارد» و در واقع مقصود این است که عید را باید پاس داشت؛ یعنی کسی که سوار ماشین شود و می‌خواهد در عید برود مسافرت، در واقع به عید پشت کرده است. عید نوروز باید هر کسی سر جای خودش باشد و البته به دیدن دیگران برود. ولی امروزه مردم عید را رها می‌کنند و شهر و دیارشان را به مقصد دیگری ترک می‌کنند.
بهرامی درباره تفاوت‌های نوروز از دوران کودکی خود تا مقطع کنونی هم، ضمن تاکید دوباره بر زایش نوروز از پیشه کشاورزی و اتکای ماهوی آن به این موضوع، گفت: می‌توان گفت با آمدن مدرنیسم، عید نوروز هم ماهیت واقعی خودش را از دست داده چون به عنوان مثال ما دیگر به گندم احتیاج نداریم که در بیابان‌هایمان و مزارعمان بروید، بلکه نفت می‌دهیم از آن طرف دنیا برایمان گندم می‌فرستند!
این مترجم پیشکسوت در پایان همچنین با ابراز تاسف از اینکه آئین‌هایی مانند نوروز که یکی از فلسفه‌های وجودی‌شان صلح‌دوستی و نوعدوستی است، در این روزگار کمرنگ شده‌اند و جای خود را به جنگ‌ها و کشتارهای باورنکردنی داده‌اند، یادآور شد: متاسفانه باید گفت که جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، دیوانه شده است و واقعاً دارد عقلش را از دست می‌دهد و ما هم بر لبه پرتگاه عجیبی ایستاده‌ایم. امید دارم روزی صلح به سراسر جهان بازگردد.

محمدرضا یوسفی

یوسفی: چوپان‌ها در همدان با آئین کوسه‌گلین نوروز را نوید می‌دهند
محمدرضا یوسفی نویسنده حوزه کودک و نوجوان ، درباره پیشینه نوروز در زادگاهش همدان، گفت: ما هیچ عیدی را بدون برف طی نمی‌کردیم، یعنی باید تونل می‌زدند و از این تونل‌ها عبور می‌کردیم. زیبایی نوروز برای ما که بچه بودیم، بیشتر به خاطر لباس نو گرفتن بود. در همدان رسم جالبی که وجود داشت، این بود که در نوروز تمام سفالگرها در یک خیابان جمع می‌شدند و سفال می‌فروختند.
وی افزود: غیر از مراسم حاجی فیروز، در همدان مراسمی با نام «کوسه گلین» وجود داشت که مخصوصاً در روستاها برگزار می‌شد چون اساساً چوپان‌ها آن را برپا می‌کردند. آنها پوستین‌هایی از جنس پشم گوسفند تنشان می‌کردند و می‌آمدند در جایی وسیع جمع می‌شدند و شروع به رقص و پایکوبی می‌کردند و نوید آمدن بهار را می‌دادند و با این کار آنها، همه مردم شادمان می‌شدند.
تخم مرغ رنگی عیدی می‌گرفتیم
یوسفی درباره اولین عیدی هم که در نوروز گرفته است، گفت: ما هم پول، عیدی می‌گرفتیم هم تخم مرغ رنگی. البته عیدی دادن تخم مرغ رنگی به بچه‌ها بیشتر رسم روستایی‌ها بود و من چون خویشان پدرم هم روستایی بودند و هم شهری، هر دو نوع عیدی (سکه و تخم مرغ رنگی) را می‌گرفتیم. کماج و شیرمال‌ هم به عنوان عیدی در بعضی نقاط همدان به بچه‌ها می‌دادند.
این نویسنده درباره تغییرات به وجود آمده در آئین‌های نوروزی از دوره کودکی خود تا کنون، یادآور شد: به نظرم این رسم و رسومات هنوز باقی مانده و می‌توان گفت که از این آئین‌ها، در همدان چیزی از بین نرفته است. عید نوروز از آنجا که عید بسیار قدرتمندی است، من تغییر خاص و اساسی در آن مشاهده نکرده‌ام. من هنوز هم همان رسومات و سنت‌ها را در بسیاری از جاهای کشور و همچنین همدان، مشاهده می‌کنم.
وی ادامه داد: هنوز هم که عیدها به همدان می‌روم، عیدی دادن پابرجاست، حالا ممکن است دیگر سکه ندهند و در واقع کادوها فرق کرده باشد، ولی چیزی از این آئین‌ها از بین نرفته است.

محمدعلی بهمنی

بهمنی: شب‌ عید لباس‌ گشاد نصیبم می‌شد!/ شعری که برای عروسکم گفتم
محمدعلی بهمنی شاعر و ترانه‌سرا ، درباره پیشینه نوروز در زادگاهش بندرعباس ابتدا با بیان اینکه نوروز هم مثل هر باور دیگری با توجه به آئین‌ها و باورهای مردم هر منطقه، شکل خاص خودش را می‌یابد و در واقع یک حرکت رویشی است، گفت: به جهت شرایط و وضعیتی که در خانواده ما وجود داشت، ما معمولاً روزهای نوروز را به تهران مسافرت می‌کردیم و بعد از پایان نوروز به بندرعباس برمی‌گشتیم و وقتی برمی‌گشتیم، تازه متوجه می‌شدیم که نفسمان تازه‌تر شده است و همیشه هم حسرت می‌خوردیم که ایکاش نوروز، تهران نمی‌رفتیم و در بندرعباس می‌ماندیدم.
وی افزود: با اینکه در بندرعباس هم مثل هر بندر دیگری، از جای جای ایران، مردم حضور دارند و تردد می‌کنند، اما آنقدر انسان‌های باصفا و صاف و ساده، آنجا هستند که اگر کسی خرده شیشه‌ای هم داشته باشد و به بندرعباس بیاید، این خُرده شیشه‌ها از بین می‌رود. من این را با تمام وجود می‌گویم. به هر حال همانطور که گفتم با توجه به شرایطی که در خانواده بودم، اگر بخواهم درباره نوروز سخن بگویم، ناچارم از خاطراتی که از تهران دارم، بگویم.
این شاعر ادامه داد: یادم می‌آید خانه ما در منطقه دزاشیب در شمیران بود. من حدود ۶ سالم بود. ما را می‌آوردند میدان تجریش، آنجا شب‌ها لباس‌فروشی‌هایی در کنار خیابان بود که در شب عید خیلی هم شلوغ می‌شدند و قیمت‌هایشان هم پائین بود. برای ما لباس می‌گرفتند که معمولاً و بیشتر پسندِ خودشان [پدر و مادر] بود تا ما چون یک یا دو شماره بزرگتر برایمان می‌گرفتند.
وی افزود: یک بار زمانی که لباسی را برای من گرفتند، من همانجا آن را تنم کردم و دیگر هم لباس را درنیاوردم و گفتم من همین را می‌خواهم ولی از شانس بدِ من وقتی می‌خواستیم به خانه برگردیم، باران تُندی گرفت و آن زمان هم چتر معمولاً نبود و در مسیر برگشت به خانه هم هیچ سایه‌‌بانی نبود تا زیر آن کمی بایستیم بلکه خیس نشویم.
بهمنی افزود: خلاصه من آنقدر زیر آن باران خیس شدم که وقتی رسیدم خانه، دیدم لباس نویی که گرفته بودم، حتی کمی برایم تنگ شده است. یادم می‌آید که فردای آن شب من را با همان لباس به آنجا بردند و گفتند این چه لباسی بود به پسر ما دادید؟! ولی فروشنده خیلی زرنگتر از این حرف‌ها بود و تا چشمش به پدر و مادر من و من خورد، گفت به به! چه لباس قشنگی! ماشاءالله پسرتان از دیروز تا حالا چقدر رشد کرده است! آنقدر برای من لباس گشاد گرفته بودند که من زمانی که به خیابان ولی عصر می‌رفتم و درخت‌های این خیابان را نگاه می‌کردم، همیشه با خودم فکر می‌کردم که حتماً این درخت‌ها که در زمستان بی‌برگ بودند و من آنها را عریان می‌دیدم، خیاط‌هایی دارند که اندازه تنِ درخت‌ها، برایشان لباس می‌دوزند و همیشه به حال این درخت‌ها حسودی می‌کردم!
وی گفت: خاطره و در واقع رسم دیگری که وجود داشت و من یادم می‌آید، این بود که مادرم آخر سال و شب عید، لباس‌های کهنه‌مان را دور نمی‌انداخت و به جای آن، از آنها برای خودمان و یا بچه‌ها و به خصوص دخترهای کوچکتر فامیل، عروسک درست می‌کرد. اگرچه این عروسک‌ها شکلی نداشتند ولی چون لباس خودمان و خودشان بود، آنها را خیلی دوست داشتند. یادم می‌آید در سال‌هایی که به شعر گفتن نزدیک شده بودم شاید حدود ۹ سالگی، شعری در همین باره گفتم:
من یک عروسک دارم
اما مثل عروسک‌های زیبا
او چهره‌ای گیرا ندارد
موی طلایی یا چشم‌هایی
آبی‌تر از دریا ندارد
اما من او را مثل عروسک‌های زیبا دوست دارم
روزی لباس مادرم بود
تا هستم او را دوست دارم



منبع:
مهر