مهم لذت بردن خواننده است
ایتالو کالوینو ، از نوشتن و نویسندگی اش می گوید:
شروع نویسندگی
نوجوان که بودم، نمیدانستم میخواهم چه کاره شوم. نوشتن را نسبتاً زود شروع کردم. اما قبل از اینکه اصلاً چیزی بنویسم، عشقم طراحی بود؛ کاریکاتور همکلاسها و معلمهایم را میکشیدم. طراحی خیالی، اما بدون آموزش. وقتی پسر کوچکی بودم، مادرم اسمم را در یک دورهی طراحی مکاتبهای نوشت. اولین چیزی که از من چاپ شد یک طراحی بودـ الان نسخهای از آن ندارم و نمیشود پیدایش کردـ یازده سالم بود. کارم در مجلهای مربوط به همین مدرسهی مکاتبه ای چاپ شد. کوچکترین شاگردشان بودم. وقتی خیلی جوان بودم، شعر مینوشتم. حدود شانزدهسالگی سعی کردم نمایشنامه بنویسم. اولین شور من بود، شاید به این خاطر که در آن دوران یکی از راههای ارتباطم با جهانِ بیرون رادیو بود، و من عادت داشتم نمایشنامهی رادیویی گوش کنم. من نوشتن را با نمایشنامه شروع کردم. در واقع برای نمایشنامههایم و بعضی از داستانهایی که نوشتهام همانقدر که نویسندهام، تصویرگر هم هستم. اما وقتی با جدیت شروع به نوشتن کردم، احساس کردم طراحیهایم هیچ سبکی ندارند و طراحی را بوسیدم و گذاشتم کنار. بعضی آدمها، مثلاً در یک جلسه، روی یک برگ کاغذ خطخطیهایی میکنند. من خودم را جوری تربیت کردهام که حتی این کار را هم نکنم.
عمل فیزیکی نوشتن
با دست مینویسم، متن را هم بسیار تصحیح میکنم. باید بگویم بیش از آنکه بنویسم، خط میزنم. وقتی حرف میزنم باید دنبال کلمه بگردم و همین مشکل را هم موقع نوشتن دارم. بعد چیزهای فراوانی به متن اضافه میکنم، آنهم با خطی بسیار ریز. لحظهای میرسد که خودم نمی توانم دستخط خودم را بخوانم. در اینجور مواقع، عینکی ذرهبینی به چشم می زنم تا کشف کنم چه نوشتهام. من دو دستخط مختلف دارم. یکی درشت با حروف کموبیش بزرگ ( os و as سوراخ درشتی میانشان دارند). وقتی رونویسی میکنم یا وقتی از چیزی که مینویسم نسبتاً مطمئنم این دستخط را انتخاب میکنم. دستخط دیگرم به شرایط ذهنی نامطمئنتری مربوط میشود و خیلی ریز است. os مثل نقطه است. رمزگشایی این یکی حتی برای خودم هم سخت است.
دور برگههای من همیشه پر از خطخطی و نشانههای بازبینی است. زمانی چند نسخهی دستنویس تهیه میکردم. اما حالا اول دستنویسی با خطی خرچنگقورباغه تهیه میکنم و بعد شروع میکنم تایپ کردن و رمزگشاییاش. وقتی سرانجام نسخهی تایپشده را بازخوانی میکنم، متنی کاملاً متفاوت با آنچه پیشتر بازنویسی کرده بودم مییابم. بعد تصحیحات بیشتری انجام میدهم. در هر صفحه، اول سعی میکنم اصلاحاتم را تایپی انجام بدهم و بعد دستی. گاهی صفحه آنقدر ناخوانا میشود که باید دوباره تایپش کنم. غبطه میخورم به نویسندگانی که میتوانند بدون تصحیح پیش بروند.
هر بهانهای میتراشم برای ننوشتن
از نظر تئوریک دلم میخواهد هر روز کار کنم، اما صبح که میشود هر بهانهای میتراشم برای ننوشتن: باید بروم بیرون، چیزی بخرم، روزنامهای بگیرم. برایم مثل یک قانون شده که هر کاری کنم تا صبحم به هدر برود. اما بعدازظهر مینشینم سر نوشتن. من روزنویسم، اما وقتی صبحم را هدر میدهم میشوم بعدازظهرنویس. میتوانم شب بنویسم، اما وقتی شب مینویسم نمیخوابم. سعی میکنم از نخوابیدن بپرهیزم.
من همیشه پروژههای زیادی دارم. فهرستی دارم از حدود بیست کتابی که دلم میخواهد بنویسم، اما لحظهای میرسد که تصمیم میگیرم شروع کنم به نوشتن آن کتاب. من یکباره تصمیم میگیرم رمان بنویسم. بسیاری از کتابهای من با کنار هم قرار گرفتن متنهای کوچک و داستانهای کوتاه شکل گرفتهاند. از طرف دیگر، اینها کتابهاییاند که ساختار کلی دارند، اما از متنهای مختلف تشکیل شدهاند. برای من ساختن یک کتاب حول یک ایده خیلی مهم است. من زمان زیادی صرف بنا کردن یک کتاب و ساختن طرح کلیای میکنم که آخر سر ثابت میکنند دیگر به هیچ درد من نمیخورند. میریزم شان دور. آنچه چارچوب یک کتاب را تعیین میکند خودِ نوشتن است، مادهای که عملاً روی کاغذ هست.
من خیلی کند شروع میکنم. اگر ایدهای برای یک رمان داشته باشم هر عذر و بهانهای تصور کنید میآورم تا ننویسمش. اگر مجموعهای از داستان یا متن های کوتاه دستم باشد، هر کدام از آنها زمان شروع خودش را دارد. حتی در مورد مقاله هم کار را کند شروع میکنم. حتی در مقالات روزنامه هم همیشه همین مشکل را دارم. شروع که کردم، بعد میتوانم خوب سرعت بگیرم. من تند مینویسم، اما دوره های خالی طولانی دارم، کمی شبیه داستان هنرمند بزرگ چینی است: امپراتور از او میخواهد خرچنگی طرح بزند و هنرمند میگوید من ده سال وقت و بیست خدمتکار لازم دارم. ده سال میگذرد و امپراتور طرح خرچنگ را از او میخواهد. هنرمند میگوید من دو سال دیگر هم وقت لازم دارم. بعد یک هفته دیگر هم مهلت میخواهد. آخر سر قلمش را برمیدارد و در عرض یک دقیقه با یک حرکت سریع خرچنگی میکشد.
یک تکتصویر کوچک
من با یک تکتصویر کوچک شروع میکنم و بعد بسطش میدهم.
درست است که در گذشته، بگوییم بیش از ده سال پیش، ساختار کتابهای من جایگاهی مهم و شاید حتی خیلی مهم داشتند. اما فقط وقتی احساس میکنم ساختاری محکم به دست آوردهام که باور کنم کاری کامل دارم که روی دو پای خود ایستاده است. برای مثال، وقتی نوشتن «شهرهای ناپیدا» را شروع کردم، از قالب، از ساختاری که کتاب خواهد داشت، ایدهی محوی داشتم. اما بعد کمکم طراحی آنقدرمهم شد که بار کل کتاب را بر دوش گرفت: شد پلات کتابی که هیچ پلاتی ندارد. در مورد کتاب «قصر سرنوشتهای متقاطع»هم میتوان چنین چیزی گفت: ساختارْ خودِ کتاب است. از آن به بعد، در مورد ساختار به درجهای از وسواس رسیدم که دیوانه میشدم. در مورد «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» میتوان گفت بدون ساختاری بسیار دقیق و باریکبینانه اصلاًخلق نمیشد. اعتقاد دارم در این زمینه موفق شدهام که این موفقیت رضایتی عظیم به من میدهد. البته همهی این کوششها بههیچوجه به خوانندهی اثر مربوط نمیشوند. مهم لذت بردن خواننده از مطالعهی کتاب من است، جدای از هر فنی که در آن به کار بردهام.
منبع: انجمن رمان ۵۱ ـ ترجمهی فرزانه سکوتی