همیشه تنها یکی می ماند
همراه با سیاوش گلشیری به بهانه مجموعه داستان «مثل کسی که از یادم می رود».
مجموعه داستان «مثل کسی که از یادم میرود» اثر سیاوش گلشیری پس از رمان «تمام بندها را بریدهام» دومین اثر این نویسنده است که چندی قبل توسط نشر روزنه منتشر و روانه بازار کتاب شده است. این مجموعه مشتمل بر هشت داستان کوتاه است که به زعم نویسنده اثر در کنار دغدغه قصهگویی، تلاشی است جهت جستوجوی فرم و زبان متناسب با هر داستان.
نام هشت داستان این مجموعه به این ترتیب است: «همیشه از دستها شروع می شود»، «جایی زیر سایه دنج درختان کاج»، «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد...»، «همیشه تنها یکی می ماند»، »خودتان قضاوت کنید»، «ستاره سهیل»، «گلدان کوچک شمعدانی مان»، «همیشه نبودت».
در پشت جلد کتاب آمده است: «صدای یاسی حالا یک جایی از میان درخت های درهم کاج و سروهای کوهی می آمد. بویشان اغلب هست. اگر صبح می شد، اول های صبح، وقتی نیلی افق با صدای گنجشک ها همرنگ آبی کمرنگ دریا می شد... بوی شان بیشتر شبیه تن عرق کرده آدمی است که تازه توی گور خوابیده است... باد که همیشه از راه باریکه پشت ویلا میوزد، بوی سروها حسابی گیجم می کند...آن وقت چشم که باز می کنم، مشامم از بو که پر میشود، حس می کنم زیر بارانی از خاکستر توی قلعه ای گیر افتاده ام، قلعه ای که با کنگره های صدفی و دیوارهای ماسه ای که هر لحظه جاییاش فرو می ریزد و آب ذره ذره به داخلش نفوذ می کند.»
داستانهای این مجموعه خواسته تا از زاویه تنهایی انسان معاصر سخن بگوید؛ انسانی که با وجود در اختیار داشتن انواع وسایل ارتباطی باز هم احساس ملال میکند.
«مثل کسی که از یاد می رود» در 109 صفحه و به قیمت هفت هزار و 500 تومان از سوی نشر روزنه منتشر شده است
در ادامه گفته های این نویسنده میخوانید که به بهانه انتشار همین مجموعه داستان تهیه و تنظیم شده است.
کفشهای پولادین هم اگر به پا کنی باز در آخر میبینی خسته از رایزنی با نشرهای مختلف و مراحل گرفتن مجوز توانی برایت باقی نمیگذارد؛ لااقل برای آنهایی که در ابتدای راهاند و درک درستی از شرایط موجود ندارند اینگونه است. درباره این مجموعه هم چنین اتفاقاتی رخ داد. یکی این که همزمان شد با مشکلات کتاب اولم «تمام بندها...» در ارشاد – دو سالی منتظر مجوز بود- و بعدش، همان زمانی که مجوز کتاب آمد، بسته شدن نشر چشمه و عوض کردن ناشر و... . تا آن یکی هم به ثمر نمیرسید قصد نداشتم کار جدیدی را به چاپ بسپارم. نوبت به این یکی هم که رسید به گمانم در ماههای آخر دولت پیشین بود که لغو مجوز شد و دوباره روز از نو و روزی از نو. بنابراین هیچ قصدی در کار نبوده که مثلاً با رمان در این عرصه خودم را معرفی کنم یا داستان کوتاه.
در انتخاب رمان یا داستان کوتاه؟ میگویم داستان کوتاه. احساس که نه، این روزها دارم به یقین میرسم علائقم به این نوع ادبی بیشتر است. در «تمام بندها...» هم به دلیل شکل و سیاق برخورد با روایت رگههاییاش قابل مشاهده است.
زبان و نثر داستان
زبان و نثر دو مقوله کاملاً متفاوت از همدیگرند و مسلماً برای من اهمیت زیادی دارد. ساعتها عادت کردهام به کلمات و جملهها دقیق شوم. انگار بخواهی ورزشان دهی. این وسواس در مواردی هم سرعت نوشتنات را کم میکند و در حال افراطگونهاش سبب بروز خستگی میشود. اما مگر نویسنده جز زبان، نثر و حتی لحن ابزار دیگری برای بیان داستانهاش در اختیار دارد!؟ و مگر میشود قبول کرد زبان هر داستان با داستان دیگری متفاوت نباشد!؟ این مجموعه مهمترین شاخصهاش به گمان من همین خصیصه است. سعی کردم در هر داستان با توجه به فرم و ساختار قصهها زبان متفاوتی بسازم. و حتی با توجه به شبیه بودن برخی داستانها به لحاظ مضمونی زبان است که شاکله متفاوتی را در نظر مخاطب ایجاد میکند. بگذار این نکته را بگویم که اگر به آثاری که این روزها از برخی نویسندههای جوان و تازهنفس چاپ میشود، دقت کنیم بیتوجهی به زبان از همان ابتدای داستان توی ذوق میزند. دلیلاش البته پرواضح است. اینکه همه ما به نوعی به سنت ادبی و تداوم آن سنت بیتوجه ماندیم. نه تسلطی – خودم را میگویم- به ادبیات کهن داریم و نه تحقیقی مدون دراینباره کردهایم که مثلاً زبانی که از جمالزاده و هدایت به ما رسیده و با گلستان و گلشیری به اوج رسیده چه اتفاقی آنهم در هر داستان رخ داده. زبان داستان «معصوم اول» را بالفرض مثال مقایسه کن با «خانهروشنان». از زمین تا آسمان متفاوت است. حالا اما داستانهامان نسبت به همه چیز بیتوجه است. صرفاً عطش قصه گفتن باقی مانده که آنهم در روند موضوعهای تکراری دیگر به چشم نمیآید.
فضا و فرم
این مجموعه در کنار دغدغه قصهگویی، جستوجویی است جهت رسیدن به فرم و زبان متناسب با هر داستان که وجه اشتراک داستانها را باید در مفهوم «تک افتادگی» یا «جدا افتادگی» کنکاش کرد. در جایی هم انگار گفته بودم اگر دستکم گرفتن مخاطب و اصرار بر نمایش مضامین تکراری زندگی شهری را از جمله مهمترین آفات ادبیات داستانی امروزمان بدانیم توجه به فرم و ساختار حتی منظر ما را به جهانی که مینگریم متفاوت میکند.
روند تأثیرپذیری ادبیات داستانی امروزمان از سینما
با جریانی که امروز در ادبیات داستانی تحت این تأثیرات شکل گرفته به شدت مخالفم. اما لازم است اشاره کنم که ورود به هنرها را با سینما شروع کردم. در انجمن سینمای جوانان اصفهان بدون این که دورهای ببینم چندتایی فیلم کوتاه ساختم، بعد هم روی آوردم به فیلمنامهنویسی و نوشتن نقد فیلم، خصوصاً نقد فیلمنامه برای ماهنامه صنعت سینما. حالا هم که ده سالی است دارم فیلمنامه تدریس میکنم و اینجا و آنجا نقد یا یادداشتی بر فیلمهای داخلی یا خارجی مینویسم. اما برویم بر سر این مطلب که اگر میگویم نسبت به روند تأثیرپذیری ادبیات داستانی امروزمان از سینما منتقدم از چه منظری منتقدم و اصلاً چرا!؟ اگر به چگونگی این رابطه دقت کنیم، متوجه خواهیم شد آنقدر که نقش تأثیر سینما بر ادبیات داستانی عیان است، برخلاف دهههای پیشین یا مثلاً دهههای درخشان چهل و پنجاه شمسی، ادبیات به عنوان یک جریان فکری دیگر آن تأثیر قبلی را بر سینما ندارد. میخواهم بگویم این روند از تعداد آثار اقتباسی که این سالها – بخصوص از دهه هشتاد به اینسو- ساخته شده کاملاً گویاست. شما به من بگویید آیا به جز «گاوخونی» و «شبهای روشن» – که درباره اینها هم با اما و اگرهایی روبه روییم- «اینجا بدون من» و این آخریها «پله آخر» کار مهمی در زمینه اقتباس صورت گرفته است!؟علت کجاست؟ روند مصرفی شدن جامعه و اعتیاد سیری ناپذیرش بر تصویر. چیزی که متأسفانه بیشتر شاهدش هستیم حتی در جامعه تحصیلکرده، آنکه اشتیاق به فیلم دیدن از کتابخواندن بیشتر شده است. آثارش از تیراژ کتابها معلوم است. انگار که ما – جامعه ادبیات را میگویم- به اندازه تعداد دوستان صفحههای فیسبوکمان مخاطب داریم، دست بالاش یکی، دو هزارتا؛ برای همانها هم مینویسیم و از طرف همانها نقد که چه عرض کنم، تمجید میشویم. چیز درخوری هم بیرون از این ورطه رخ نمیدهد. سینما اما فراگیر است، جدا از این تهیه و دیدن دیویدیِ فلان فیلمی که به فاصله یک هفته از فلان جشنواره جهانی به بازار آمده بسیار راحتتر و ارزانتر از خواندن بهمان کتاب است. اینجاست که در چنین فضایی تأثیرات مخربش هم به شکلی آنی بروز میکند. یکیاش گسست تداوم جریان ادبی یا سنت ادبی است که پیشتر اشاره کردم. انگار که نه آن سبقه ادبیات کهن پشتمان بوده و نه اصلاً کسانی مثل هدایت، صادقی، گلشیری و ... دیگریاش هم ترویج پلاتهای داستانی ملهم از سینمای هالیوود است و پرداختن به فضاهای شگفتانگیز و حادثهمحور که در فضاهای غیرمتعارف همچون برفی، یخزده وغیره نمود پیدا میکنند. لااقل این آخری در این سالها تحتتأثیر کارگاههای رماننویسی نوعی از روایت را پدید آورده که برپایه سلسله حوادث بیبنیاد شکل میگیرد و دائماً هم در حال باز تولید است. پس میگویم روند پرداختن به حوادث سریالگونه و دور شدن از منطق درونی کاراکترها آفت اینروزهای ادبیاتمان است.
نگاه سختگیرانه در نثر و مخصوصا فرم این داستانها
سختگیرانه نیست. در این مجموعه به غیر از یکیاش بقیهاش – به گمان من- داستانهای سختی نیستند. آیا گمگشتگی ضمایر مثلاً باعث میشود داستان در فهمش مشکلاتی ایجاد شود؟ نه، فقط تلاش مضاعفی را از مخاطب میطلبد. این که خواننده در برخی جاها برگردد و دوباره پاراگرافی را بخواند و دقیقتر شود ایراد نیست! داستان اول «همیشه از دستها...» اینطوری است. یا مثلاً پرداختن به زاویه دیدی ناملموس، سبب بروز نوعی ابهام میشود. این که هم راوی و هم دیگر شخصیتها را در هم گم کنی. گرایش به نوعی در هم تنیدن صداها؛ خب همانطوری که گفتم چنین گزینشهایی در انتخاب فرم داستانی موثر است اما باید این مسئله را هم در نظر گرفت که هر اثری طیفی از مخاطبین پیشین نویسندهاش را پس میزند و به همان میزان مخاطبین جدیدی را به ارمغان میآورد. به همین سبب است که این نوع شگردها را نه خطر که برعکس باعث پویایی فضای ادبیات داستانیمان میدانم.
منبع:
روزنامه آرمان
برنا