تبیان، دستیار زندگی
«من» خیلی عاشق سینما هستم. تا چشم باز کرده ام توی سالن سینما بوده ام. یک ماه و سه روز بیش تر سن نداشتم که «عروس» را روی پرده دیدم ؛ بغل مادرم همراه با دود سیگار پدرم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : منیژه خسروی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من و حامد بهداد و برج میلاد


«من» خیلی عاشق سینما هستم. تا چشم باز کرده ام توی سالن سینما بوده ام. یک ماه و سه روز بیش تر سن نداشتم که «عروس» را روی پرده دیدم ؛ بغل مادرم همراه با دود سیگار پدرم.

جشنواره فیلم فجر

سینما توی خون خانواده ما است. هر فیلمی اکران می شود همان روز می رویم می بینیم. اگر خوش مان بیاید چند بار دیگر هم می رویم و می بینیم. درهفت ماهگی هفت بار «عروس» را دیده بودم؛ در سینما ایران یا به قول مرحوم پدرم مولن‌‌روژ . اسم قدیمی سینما او را یاد پدر مرحومش می انداخت که به همراه مادر مرحومه اش از بچگی در آن جا فیلم می دیده.
پس حق می دهید که «من» یک مخاطب خاص سینما محسوب شوم و رفتن به جشنواره حق طبیعی ام باشد. خب البته هیچ سالی نبوده که «من» در جشنواره نباشم و هر طور بوده بلیت جور کرده ام. خیلی هم روزنامه خوان هستم و آرشیو کامل مجله فیلم را دارم. نقد هم زیاد نوشته ام اما نمی دانم چرا کسی آن ها را چاپ نمی کند. جدا از این که نقدهایم خیلی می تواند به رشد سینما کمک کند ، چاپ آن ها باعث می شود عضو انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی بشوم و هر سال با خیال راحت کارت جشنواره بگیرم و بروم فیلم ها را بغل دست عوامل شان ببینیم.
یک روز در اتوبوس خط تجریش توی همین فکر بودم که یکی از دست اندرکاران محترم جشنواره فکرم را خواند و یک کارت به نام «من» صادر کرد. زنگ زدم صاحب کارم و تقاضای  10 روز مرخصی کردم . او هم با یک لبخند تسویه ام را داد دستم که یعنی دیگر این طرف ها پیدایت نشود. مهم نبود ؛ سینما و جشنواره برای «من» از نان شب واجب تر است.
یک جعبه شیرینی دانمارکی خریدم و رفتم خانه. مادرم از ذوق گریه اش گرفت ؛ خواهرم  چند عکس از کارتم برای دوستانش وایبر کرد. همان لحظه احساس کردم چه قدر می توانم مایه افتخار خانواده باشم.
شب تا صبح خوابم نبرد. بالاخره به آرزوی 24 ساله ام رسیدم. همه ش تصویر نیکی کریمی ، حامد بهداد ، مهناز افشار، پرویز پرستویی ، مهران رجبی ، بهنوش بختیاری  ... وسط مغزم رژه می رفتند.
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم .« الو ... پس کجایی؟!» همان آقای دست اندرکارجشنواره بود. کت و شلوار قهوه ای رنگ که یادگار جوانی مرحوم پدرم بود پوشیدم و رفتم کاخ جشنواره. یعنی همان برج میلاد. البته «من» ترجیح می دهم بگویم کاخ جشنواره نه برج میلاد.
خیلی استرس داشتم اما تا پا روی فرش قرمز گذاشتم متوجه شدم «من» چه آدم مهمی هستم و دیگر استرس نداشتم. آقای دست اندرکارجشنواره گفت:« می دانی برای چی اینجایی؟ » تا آمدم جواب بدهم توضیح داد که همه فیلم ها را باید ببینی و درباره همه شان نقد بنویسی. بعد «من» را به «سردبیر» معرفی کرد.

***

تا حالا همچین لذتی در جشنواره تجربه نکرده بودم. فیلم که تمام شد اعلام کردند بیایید ناهار بخورید. رفتم طبقه بالا ؛ چرک نویس ها رو روی میز گذاشتم تا سر فرصت بازنویسی شان کنم. وای خدای من سروش صحت! بی خیال غذا خوردن شدم و یواشکی زیر نظرش گرفتم. آقای صحت برایم سر تکان داد و لبخند زد. هول شده بودم ، تا آمدم واکنش نشان دهم «سردبیر» زد پشتم و گفت زودتر یک نقد برایم بفرست ببینیم قلمت و نگاهت چه طوری است. هر چه به مغزم فشار آوردم نتوانستم چیزی درباره فیلم «ارغوان» بنویسم. حالا که خوب فکر می کنم اصلا نفهمیدم داستانش چه بود. پس چرا بعد از فیلم این قدر دست زده بودم؟!

جشنواره فیلم فجر

بی خیال ماجرا شدم ؛ یک فنجان نسکافه و کیک خوردم و بسرعت رفتم وسط سالن تا «این سیب هم برای تو» را ببینم. از این یکی فیلم خیلی خوشم آمده بود. داستانی اجتماعی داشت ؛ عشق و عاشقی و خیانت و این جور چیزها ... کل سالن پر شده بود از کف و سوت . «من» هم هی سوت می زدم و هی کف. وسط فیلم متوجه شدم دارند آن را مسخره می کنند. داشتم خودم را جمع می کردم که آقای دست اندرکار جشنواره در گوشم گفت: آداب جشنواره را رعایت کن!
دوباره رفتم سالن پذیرایی. برگه ها را پشت یک میز ولو کردم. باز هم به مغزم فشار آوردم اما فقط تصویر آقای صحت جلوی چشمم بود. از همان بالا دیدم پرویز پرستویی و یک بازیگر دیگر که بعدا فهمیدم اسمش سهیلا گلستانی است روی فرش قرمز راه می رود. دل توی دلم نبود؛ جلو رفتم و اولین عکس و امضا را دشت کردم. چه مرد نازنینی است این آقای پرستویی. داخل صف طویل « بوفالو» ایستاده بودم که آقای دست اندرکار جشنواره زد پشتم و گفت: آداب جشنواره را رعایت کن.

***


 ساعت 12 شب رسیدم خانه. مادرم داشت برنامه هفت را نگاه می کرد. با خواهرم ریختند سرم. «من» هم از سیر تا پیاز جشنواره را تعریف کردم. کاملا معلوم بود به وجد نیامده اند؛ این کم شانسی «من» بود که فقط سروش صحت و پرویز پرستویی را از نزدیک دیده بوم. مادر سراغ محمد رضا شریفی نیا ، مهناز افشار،  آزاده نامداری ، سحر دولت شاهی ، بهنوش بختیاری ،سام درخشانی، نرگس محمدی یا به قول خودش ستایش را می گرفت و خواهر حامد بهداد ، بهرام رادان ، فرزاد حسنی، رامبد جوان و خیلی های دیگر. خانه که ساکت شد نشستم تا یک نقد بنویسم.باز هم به مغزم فشار آوردم اما این بار تصویر آقای پرستویی کنار تصویرآقای صحت جلوی چشمم بود. چه داستان غیر قابل فهمی داشت این«بوفالو» !
***

آقای «من» قرار بود برای مان نقد بنویسد اما بعد از چند روز رفتن به برج میلاد و تماشای چند فیلم جشنواره فقط این یادداشت را نوشت که با اصرار زیاد خودش آن را منتشر کرده ایم


فردا شب با کلی عکس از بهرام رادان، هانیه توسلی ، لیلا حاتمی ، بابک حمیدیان ، آزاده نامداری و مهتاب کرامتی آمدم خانه. مادر وخواهر با بی میلی نگاهی به عکس ها انداختند و شروع کردند به تماشای عکس های با کیفیت جشنواره در سایت ها. مادر طوری که هم بشنوم وهم نه خبری دست اول درباره مهناز افشار برای خواهر تعریف کرد. بعد هم صدایش را بلند کرد که «پسر خاله دوست ِدوستش توی روزنامه کار می کنه و با همه بازیگرا رفیقه و این خبر رو اون گفته. تازه می دونه کی از کی طلاق گرفته و کی قراره با کی ازدواج کنه » برای این که کم نیاورده باشم گفتم شنیدید فلانی زنش رو طلاق داد. قند توی گلوی مادر پرید و به سرفه افتاد اما اصرار داشت حرفم را قطع نکنم.

***

پشت میز نشستم تا یک نقد بنویسم که صدای اس ام اس موبایلم بلند شد. دختر دایی بود:« می دونی چرا فلانی می خواد زنش رو طلاق بده؟» دختر دایی خیلی اهل سینما نبود اما با شوهرش همه سریال ها را دنبال می کرد. اسماعیل در «همه چیز آن جاست» و نازگل در«ستایش 2» را هم خیلی دوست دارند.

***


از درخانه کارتم را انداختم گردنم و سوار اتوبوس شدم. جلوی سالن برج میلاد غوغا بود. فهمیدم حامد بهداد و مهناز افشار امروز آمده اند جشنواره. جمعیت هجوم می آورد که برود داخل اما حراست زحمت کش برج میلاد مانع می شد. آن لحظه اوج لذت «من» بود؛ حراست زحمت کش برج میلاد با لبخند راه را برایم باز کردند که بروم داخل سالن. یک حسی باعث شد نروم داخل سالن و دوباره فرش قرمز را گز کنم. همه با حسرت به «من» نگاه می کردند. دختر خانمی جیغ می کشید: حااااااااامدددددددد ... اما طبیعی بود بهداد صدایش را نشنود. «یک نفر» کاغذی داد دستم تا از نیکی کریمی برایش امضا بگیریم. تا فهمیدم خانم کریمی هم آمده جشنواره سریع خودم را به سالن رساندم. داشت درباره فیلمش مصاحبه می کرد. بی اختیار یاد پدر افتادم و بغض گلویم را فشرد. خدا بیامرز هفت بار ما را برد سینما برای دیدن «عروس» . بار هفتم مادر یک دعوای حسابی با او کرد و دیگر ما را نبرد سینما برای دیدن «عروس». بعدا فهمیدم هفت بار دیگر هم تنهایی رفته سینما برای دیدن «عروس».

جشنواره فیلم فجر

منتظر بودم مصاحبه خانم کریمی تمام شود که «سردبیر» گفت اگر تا یک ساعت دیگر یک نقد تحویل ندهی کارتت باطل می شود. هول شده بودم. رفتم جلوی در سالن. یک گوشه زیر برج میلاد. شروع کردم به نوشتن: « قلم در دست می گیرم و از زیر مرتفع ترین برج ایران و حتی جهان درباره سینمای نجیب ، شریف و ملی می نویسم. می نویسم از سینمایی که چشم همه وجدان های بیدار هر ساله در هر گوشه از جهان منتظر محصولات آن است. آری این فلیم ها به جهانیان یادآور می شود که همه سینما هالیوود نیست و می توان بدون پرده دری و زیر پا گذاشتن ارزش های والای انسانی فیلم ساخت ، آری این است پیام ِ ... »
بغض گلویم را می فشرد. نمی دانم از احساس قوی موجود در نقدم بود یا خاطره پدرم و «عروس» که آقای دست اندرکار جشنواره کارت را از گردن درآورد و گفت : «همین الان باطل شد. سردبیر گفته این مزخرفات چیه که می نویسی؟ تازه آداب جشنواره رو هم رعایت نمی کنی. تو مثلا قرار بود منتقد باشی ،  اون وقت می ری توی چشم بازیگرا زل می زنی و با اونا عکس می گیری؟» اصلا ناراحت نشدم. کت قهوه ای را مرتب کردم و سریع به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم. هنوز یک ساعت به شروع «همه چیز آن جاست» ماند بود... 

***


آن یک نفر توی سرما منتظر امضای خانم کریمی بود. سروش صحت داشت با مردم عکس می گرفت. مهناز افشار از پشت شیشه برای هوادارنش دست تکان می داد، حامد بهداد برای عکاس ها حرکات بامزه در می آورد و صدای جیغ آن دختر خانم را نمی شنید...


بخش سینما و تلویزیون تبیان