تبیان، دستیار زندگی
داستانی از محمدرضا سرشار.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زن‌ها همه مثل هم‌اند

داستانی از محمدرضا سرشار

بخش ادبیات تبیان
گل سرخ

وقتی كه یلدا گفت «شام نداریم»، هنوز به عمق فاجعه‌ای كه داشت اتفاق می‌افتاد، پی نبرده بودم.
تازه دو ساعت بود كه تلفن دوستی قدیمی، مثل قلاب جرثقیل سرنوشت، مرا از خیل بی‌كاران بیرون آورده بود. شغل جدید من، سردبیری همزمان دو هفته‌نامه بود: یكی ویژه پسران جوان و دیگری مخصوص دختران جوان.
به خاطر زمان كم باقی‌مانده تا انتخابات، كار آن‌قدر فوریت داشت كه بایستی از فردای همان عصر، در دفتر تازه راه افتاده هفته‌نامه‌ها حاضر می‌شدم و با جمع كردن دوستان و همكاران مطبوعاتی‌ِ خوش‌فكر‌ِ پراكنده در این‌ور و آن‌ور، در عرض سه هفته اولین شماره هر هفته‌نامه را تحویل می‌دادم.
شاید اگر تخصص من انجام این دست كارهای فوریتی و دقیقه نود نبود، هرگز چنین همای سعادتی بر شانه‌ام نمی‌نشست. چرا كه هر چند سال یك بار، چنین نهادها و ارگانهایی به فكر انتشار نشریه برای جوانان و هدایت آرای آنان می‌افتادند. (مرا ببخشید كه به دلایل شغلی، از گفتن نام حامی اصلی این دو هفته‌نامه معذورم.)
وقتی كه یلدا گفت «شام نداریم»، پیش از هر فكر دیگری تعجب كردم. در این سه سال زندگی مشترك، یلدا از هیچ فداكاری‌ای دریغ نكرده بود و هرگز ندیده بودم در خانه‌داری و شوهرداری كم بگذارد. طبیعی بود اولین فكری كه به ذهنم برسد، نداشتن مواد اولیه تهیه شام باشد.
اما علت شام نداشتن ما، این نبود. یلدا خیلی راحت گفت: «حوصلة شام درست كردن ندارم.» و رفت و روی مبل جلو تلویزیون نشست و دورفرمان در دست، به دنبال مجموعه تلویزیونی ایرانی‌ای گشت تا به تماشایش بنشیند.
یلدا، یلدای همیشگی من نبود. همین را به او گفتم. اولین اصل در روابط زناشویی، داشتن صداقت است. ضمن اینكه نباید نگرانیها و دغدغه‌ها را به حال خود رها كرد. بهترین راه برای حل این‌گونه مشكلات، بیان صادقانه آنها به طرف مقابل است.
یلدا نظر مرا قبول نداشت. من هم اصرار نكردم كه عقیده شخصی‌ام را به او بقبولانم. به جای این تلاش بیهوده، پیشنهاد كردم تا خودم شام را درست كنم. یلدا جوابی نداد. اما از قیافه‌اش می‌شد خواند كه این پیشنهاد برایش اهمیت چندانی نداشته است.
در آن لحظه، وجود من پر از انرژی منفی بود. برای اینكه انرژی منفی‌ام را به یلدا منتقل نكنم، نظر او را پرسیدم:
ـ به نظرت، برای شام چه كار كنیم؟
یلدا اول جوابی نداد. بعد در حالی كه نگاهش به صفحه تلویزیون بود، گفت: «من شام نمی‌خورم. گرسنه نیستم.» و موهایش را پشت گوشش انداخت.
من از زنهایی كه موهایشان را پشت گوش می‌اندازند، خوشم نمی‌آید. احساس می‌كنم در چنین حالتی، گوش مثل یك تكه غضروف‌ِ زشت‌ِ سوراخ بیرون می‌افتد. این را یلدا هم می‌داند. اما در آن لحظه اصلاً به ذهنم خطور نكرد كه ممكن است یلدا به عمد، موهایش را پشت گوش انداخته باشد. برای همین، نزدیك او رفتم و با ملایمت و محبت، موهایش را از پشت گوشش آزاد كردم.
یلدا اصلاً به من نگاه نكرد. تنها واكنش او به این عمل من، انداختن دوباره موها به پشت گوش بود.
واضح بود كه یلدا از چیزی ناراحت است. بنابراین اشتها نداشتن او و حتی تهیه نكردن شام، همه و همه، تبعات این ناراحتی درونی بود. می‌دانستم تنها راه برون‌رفت از این تنگنا، حرف زدن درباره این ناراحتی است. بنابراین جلوش رفتم و دوزانو، روی زمین نشستم. یلدا هنوز به تلویزیون نگاه می‌كرد. دست او را با دو دست گرفتم و آهسته، انگشتان و پشت دستش را نوازش كردم. پس از چند لحظه، گفتم: «یلدا جان! من تو را رنجانده‌ام؟»
ـ چی؟!
دوباره جمله‌ام را تكرار كردم. یلدا بدون اینكه نگاهش را از صفحه تلویزیون بردارد، جواب منفی داد.
این، شروع خوبی نبود. گفتم: «یلدا جان! به من نگاه كن.»
چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد، یلدا، كم‌حوصله به چهره من نگاه كرد و گفت: «دارم فیلم می‌بینم.»
البته، دقیق‌تر این بود كه می‌گفت در حال تماشای مجموعه تلویزیونی هستم. اما آن دم، وقت این نكته‌سنجی‌ها نبود.
گفتم: «فردا بعد از ظهر، دوباره این را پخش می‌كنند. آن موقع، با هم می‌نشینیم و تماشایش می‌كنیم.»
یلدا نفس بلندی كشید؛ تلویزیون را خاموش كرد و به پشتی مبل، تكیه داد.
ـ شما كه باید از فردا هفته‌نامه دخترانتان را دربیاورید!
اصلا یادم نبود. آن‌قدر رفتار یلدا و تلاش ذهنی‌ام برای مدیریت اوضاع به هم ریخته روابطمانْ افكارم را پراكنده بود كه امر به این مهمی را از یاد برده بودم. گفتم: «اصلا یادم نبود! ببخشید.»
یلدا جوابی نداد. نگاهش به من نبود. اما رد نگاهش هم مشخص نبود. البته نه اینكه ثابت نباشد.
ـ باید خدا را خیلی شكر كنیم.
یلدا فقط سر تكان داد.
ـ بالاخره از این بی‌كاری درآمدیم.
باز هم سكوت.
ـ چرا چیزی نمی‌گویی؟
ـ چقدر حقوق می‌دهند؟
لحنش خیلی از سر‌ِ سیری بود. گفتم: «نمی‌دانم. شاید فردا در این باره هم حرف بزنیم.»
اما خوشحال بودم كه یلدا وارد این بحث شده است.
ـ اینها را دقیق مشخص كن. نشود مثل جاهای دیگر!
كمی عصبی شدم. تكرار یاد كلاهبرداریهای گذشته و ضررهایی كه به من و خانواده‌ام وارد شده بود، همیشه همین حالت را در من به وجود می‌آورد.
ـ این دوستم كه زنگ زد، آدم معتبری است. تازه، پشت سر پروژه [...] است. آنها هم كه در پول غلت می‌زنند. (مجدداً باید ببخشید كه از آوردن نام حامی اصلی این نشریات معذورم.)
ـ حالا چرا هم پسران، هم دختران؟
یلدا داشت نگاهم می‌كرد.
ـ خوب، به خاطر تفاوتهای جنسیتی‌شان است. طبیعتاً این تفاوت، روی طرز فكر و علایقشان هم اثر می‌گذارد.
ـ چرا فقط پسران نه؟ دخترها را چه كار دارند؟
در جمله یلدا، نوعی عرق جنسیتی وجود داشت. احساس كردم با مادری طرف هستم كه مثل یك ماده‌شیر از كودكش دفاع می‌كند.
ـ نصف آرا مال زنان است. اكثریت خاموشی هستند كه معمولاً در «انتخابات»‌ها فراموش می‌شوند و كمتر برای جذب رأیشان، كار جدی‌ای صورت می‌گیرد.
ـ چرا شما باید سردبیر هفته‌نامه دختران جوان باشید؟
تأكید یلدا روی واژه «جوان»، زیاد بود. حس شوخی‌ام گل كرد. گفتم: «خوب، می‌خواستی دختران پیر باشند؟!»
ـ نخیر! چرا شما باید سردبیر هفته‌نامه دختران جوان باشید؟
این بار تأكید یلدا بر واژه «شما» بود.
ـ برای اینكه احساس كرده‌اند كار، تنها از عهدة من برمی‌آید. كمتر كسی می‌تواند در عرض سه هفته، مقدمات انتشار دو هفته‌نامه را آماده كند.
ـ یعنی هیچ زنی نبود كه عرضه این كار را داشته باشد؟
ـ احتمالاً نه.
ـ نه؟!
ـ بله. این كار، كار ساده‌ای نیست. یك نوع مدیریت بحران قوی لازم دارد. در كنارش، باید شناخت دقیقی از نیروها داشته باشی. انتشار دوهفته‌نامه چیز كمی نیست.
ـ حالا چرا باید برای دختران جوان دو هفته‌نامه چاپ كنید؟
ـ قبلاً كه گفتم عزیزم!
ـ چرا تو باید سردبیر هر دو باشی؟
ـ یعنی می‌خواهی بگویی من نمی‌توانم؟
ـ نخیر. من كه به تو كاری ندارم!
ـ پس مشكل چیست؟
ـ خوشم نمی‌آید شوهرم با دختران جوان سر و كله بزند.
ـ به من اعتماد نداری؟
گفتن این جمله برایم سخت بود. یلدا هم متوجه شد. گفت: «اگر به تو اعتماد نداشتم كه زنت نمی‌شدم.»
ـ پس چه؟
دستهایش در دستهایم بود. گفت: «من به دخترها اعتماد ندارم.» و بعد اشك در چشمانش حلقه زد.
گفتم: «عزیز من! مگر می‌خواهند چه كار كنند؟»
گفت: «تو این چیزها را نمی‌فهمی. زن نیستی كه بفهمی.»
دستهایش را از دستهایم بیرون كشید و صورتش را میان آنها پنهان كرد.
ـ هر وقت از من خسته شدی، به خودم بگو. خودم می‌روم. بعد، هر كاری خواستی، بكن.
چشمهای یلدا سرخ بود. اشك مژه‌هایش را خیس كرده بود و هر دو ـ سه تای آنها را به هم چسبانده بود.
گفتم: «وقتی گریه می‌كنی، خیلی قشنگ می‌شوی!»
میان گریه، ته خنده‌ای بر لبانش نشست. ادامه دادم: «عزیز من! از این حرفها كه می‌زنی دلم می‌شكند. آخر من چرا باید از گلی مثل تو خسته بشوم؟!»
این‌گونه تعریفهای شوهران از همسرانشان، در هر حالتی كارساز است. مثل روغنی كه سرازیر می‌شود و اصطكاكها را از بین می‌برد. باز گفتم: «هیچ‌كس نمی‌تواند مرا از تو جدا كند.»
ـ تو نمی‌دانی. این زنها را من بهتر می‌شناسم. تو باطن این عفریته‌ها را ندیده‌ای.
هرچند كه از صدور چنین حكمهای كلی‌ای خوشم نمی‌آید و آن را منطقی نمی‌دانم، اما به تلاشم ادامه دادم.
ـ آخه قرار نیست كه ما با دخترها ارتباط مستقیم داشته باشیم. مجله را چاپ می‌كنیم و می‌فرستیم روی دكه. یا [...] آنجا كه لازم می‌داند، پخشش می‌كند. اصلاً كسی رنگ این دخترها را نمی‌بیند كه شما نگران هستی.
ـ تلفن كه می‌زنند! نامه كه می‌نویسند! سعی نكن توجیه كنی!
ـ مگر چند ماه تا انتخابات مانده كه شما این‌قدر نگرانی؟! سه ـ چهار ماهه كار تمام است. تازه ... برای چنین نشریات انتخاباتی‌ای، نه نشانی می‌زنند و نه تلفنشان را می‌نویسند. قرار نیست كه با مخاطب ارتباط دو سویه داشته باشیم. پیامی را منتقل می‌كنیم و والسلام.
دستهایم را هم به هم مالیدم تا پایان كار را كامل‌تر نشان دهم.
آن شب یلدا راضی شد. از فردای آن روز، كار را شروع كردیم. هفته‌نامه پسران جوان خیلی راحت، كارهایش روی غلتك افتاد و مطالب دو شماره هم آماده شد. اما كار هفته‌نامه دختران جوان، پر از گیر و مشكل بود. من سعی كرده بودم برای تمام تحریریه دختران جوان، از خانمها استفاده كنم؛ تا مشابهت جنسیتیشان، خود به خود كارها را پیش ببرد و باعث شود كه بتوانند به زبان خود دختران برایشان مطلب تهیه كنند و ذائقه‌شان را بفهمند. اما این معادله، جور در نمی‌آمد.
یا خانمها از این طرف بام سقوط می‌كردند و یا آن طرف. یا مطالبشان آن‌قدر جلف و سبك از آب در می‌آمد كه حامی ما، حاضر به انتشار آن نبود؛ و یا آن‌قدر سنگین و كم مخاطب، كه به درد شبكه چهار سیما می‌خورد.
علاوه بر همه این مشكلات، یك مدیر داخلی خوب هم پیدا نمی‌شد، تا من، توان كمتری را صرف رتق و فتق امور هفته‌نامه دختران جوان كنم.
همین درگیریها باعث شده بود كه شبها دیرتر به خانه بروم و صبحها زودتر بیرون بیایم. یلدا روزهای اول از این اتفاق راضی نبود و به بهانه‌های مختلف نارضایتی‌اش را اعلام می‌كرد. اما در مقابل استدلال من مبنی بر موقت بودن كار و نیاز ما به مبلغ قرارداد، پاسخ كافی‌ای نداشت. بنابرین، به این توافق رسیدیم كه او به خانه پدرش برود تا مدت طولانی فراق را بتواند راحت‌تر تحمل كند.
اما یلدا، در همین دیدارهای كوتاه شبانه‌مان، با نشان دادن علاقه‌اش به مسائل هفته‌نامه‌ها، به من قوت قلب می‌داد. من هرشب ماجراهای روز را بی‌كم و كاست برایش می‌گفتم و حتی گاهی وقتها از او مشورت می‌خواستم، تا احساس كند در موفقیتهای من، شریك است و سهم دارد.
یكی از همین روزها، یلدا با من تماس گرفت و گفت كه برای كمك به اقتصاد خانواده، كاری پیدا كرده است. كار یلدا، ویرایش مطالب یك مجله بود. در تماس تلفنی‌اش به این نكته اشاره كرد كه برای برنخوردن به غیرت بنده، باید اضافه كند كه نشریه ویژه بانوان است و عمده تحریریه‌اش خانمها هستند. ضمن اینكه تنها دو روز در هفته باید به آنجا سر بزند و یك روز مطالب را تحویل بگیرد و نوبت بعد، مطالب ویرایش‌شده را تحویل بدهد. جای بچه‌ها هم كه پیش پدربزرگشان امن است.
به مرور، حضور یلدا در محل كار جدیدش بیشتر شد و حتی یك روز به من اطلاع داد كه به شكل غیررسمی، از مقام گزارشگری به مسئولیت صفحه ارتقا پیدا كرده و مسئول فعلی صفحه قول داده تا مسئله را با سردبیر مجله مطرح كند و موافقت او را كسب كند.
اما وضعیت من در هفته‌نامه‌هایمان به این خوبی نبود. پس از اینكه پنج شماره از هفته‌نامه پسران جوان منتشر شده بود و به زور، سه شماره از هفته‌نامه دختران جوان را به چاپخانه رسانده بودیم، من قهر كردم.
دخالتهای حامی مالی و عزل و نصب‌های بیجایشان، علت اصلی این كناره‌گیری تاكتیكی من بود. من در واقع می‌خواستم با این كار، در زمینه هفته‌نامه دختران جوان، موقعیت خودم را كاملا تثبیت كنم، و با گرفتن اختیار كامل هفته‌نامه، كار را سامان بدهم.
اما این تاكتیك، خیلی موفق نبود. یك هفته بعد، همان دوست قدیمی دوباره با من تماس گرفت و ضمن دعوتم به ادامه كار، از حل مشكل دختران جوان خبر داد.
حامی مالی تصمیم گرفته بود خودش برای هفته‌نامه دختران جوان سردبیری را تعیین كند كه او زیر نظر من، مجله را منتشر كند.
وضعیت جدید، حالت آرمانی مورد نظر من نبود، اما چیز خیلی بدی هم به حساب نمی‌آمد. چرا كه دیگر مشكلات هفته‌نامه دختران جوان از دوشم برداشته شده بود و تنها نظارتی محتوایی و راهبردی بر دوشم می‌ماند. بنابراین موافقت كردم؛ و قرار شد فردای آن روز، مراسم معارفه سردبیر جدید برگزار شود. دوست قدیمی نام سردبیر جدید را هم گفت؛ اما متأسفانه او را نمی‌شناختم. این مسئله با ابراز تعجب دوست قدیمی‌ام مواجه شد. چرا كه می‌گفت این سركار خانم محترمه، از نویسندگان همان نشریه بوده است.
شب، مسئله را با یلدا در میان گذاشتم. یلدا خیلی خوشحال شد. از اینكه به جای سر و كله زدن با آن همه زن، فقط با یك نفر سر و كار خواهم داشت، راضی بود؛ اما موافقت نهایی‌اش را به دیدن خانم سردبیر موكول كرد. من هم پیشنهاد دادم كه یلدا فردا با من به مجله‌مان بیاید و ضمن شركت در مراسم معارفه، خانم سردبیر را خوب ورانداز كند و تصمیمش را بگیرد. هرچند، از او خواستم تا با سعه صدر و نظر به مضیقه‌های مالی‌مان، نظر نهایی‌اش مثبت باشد!
چند لحظه باید ببخشید. احساس می‌كنم دوباره یكی از آن حمله‌های عصبی دارد به سراغم می‌آید. باید چند تا از قرصهایم را بخورم تا جلو حمله را بگیرند.
بله! در این چند سال، حمله‌های عصبی رهایم نكرده است. مخصوصاً هر بار كه یاد آن جلسه معارفه كذایی می‌افتم. روانپزشكم پیشنهاد داده كه كل ماجرا را یك‌بار بنویسم و برای همیشه ذهنم را راحت كنم. نمی‌دانم چه خواهد شد؛ ولی امیدوارم كه همین‌گونه بشود.
به هر حال، مراسم معارفه برگزار شد؛ و همان اتفاقاتی هم كه پیش‌بینی می‌كنید، رخ داد، و شد، آنچه شد.
من هیچ‌گاه نفهمیده‌ام كه چگونه یلدا به آن شكل فجیع مرا دور زد؛ و به قول جوانان امروز پیچاند. یعنی غرور مردانه‌ام هرگز اجازه نداده كه چنین سوالی بكنم. اما این را خوب می‌دانم كه پس از مدتی، این من بودم كه موظف به هماهنگی مطالبم با او شدم.
آخر كار، خیلی شیرین نبود. انتخابات برگزار شد و نامزدهای مورد نظر حامی مالی ما انتخاب نشدند. در نتیجه، هفته‌نامه پسران جوان هم تعطیل شد. اما هفته‌نامه دختران جوان از وزارت ارشاد مجوز گرفت؛ و همسر مسئول حامی مالی ما، مدیر مسئول شد و یلدا سردبیر ماند. هرچند، هنوز كه هنوز است، همان نام مستعارش را در شناسنامه هفته‌نامه می‌گذارد، تا كمتر به غیرت بنده بر بخورد.
بچه‌ها را هم از خانه پدر یلدا به خانه آورده‌ایم و مسئولیت نگهداری آنها و طبیعتاً خانه هم بر دوش بنده افتاده است.
باید مرا ببخشید كه بیش از این نمی‌توانم مزاحم اوقاتتان شوم. چراكه یواش یواش یلدا به خانه می‌آید و هنوز برای شام كاری نكرده‌ام.


منبع: مجله ادبیات داستانی- شماره 108

  فصل کوتاه یک شاخه گرمسیری / داستان  
کلید ؛ داستانی از میترا داور 
  کوچه بابل / داستان
سرجوخه ؛ داستانی از ریچارد براتیگان