کوچه بابل / داستان
داستانی از کورش اسدی.
کورش اسدی 18 مردادماه 1343 در آبادان به دنیا آمده است. در سال 1359 به تهران آمده و از دوران خدمت سربازی نوشتن را آغاز کرده است. بعد از آشنایی با هوشنگ گلشیری، در کلاسهای داستاننویسی او شرکت کرده و داستاننویسی را پیگیری کرده است. این داستاننویس و نمایشنامهنویس، علاوه بر نوشتن، ویرایش تعدادی از آثار ادبیات داستانی را نیز برعهده داشته است.
نخستین مجموعه داستان او «پوکهباز» (1378) نام دارد. مجموعه داستان «باغ ملی» (1382) نیز اثر دیگری از این نویسنده است که برنده جایزه گلشیری شد. از دیگر آثار اوست: کتاب "شب نشین کوى سربازان"، "در شناخت غلامحسین ساعدی"، داستان های "خنجر"، "باغ مهتابی"، "سان شاین"، "جفت"، و "باغ سوخته".
*
داشت میخوابید که باز در زدند. با همان ضرب هر شبه. دستمال چارگوشِ روی صورتش را برداشت و دست دراز کرد کلیدِ چراغِ بالای سرش را زد و نشست روی تخت. لیوان کنار دستش بود. روی چارپایه چوب سرو. دندانش توی لیوان بود. ردیف دندانها به هم چفت شده بود. در وقفه میان ضربههای در. صدای دو چرخِ سنگِ کوه به پشت را شنید که داشت پُر گاز وسختْ باز شیبِ تندِ جاده مشجرِ پشتِ باغِ ببوریا را بالا میرفت. هرشب کارشنان همینبود. که کوههای دور را بتراکانند و سنگهاشان را بار کنند و بیاورند و جای چنارهای هزارساله بر هم بچینند و خانه بسازند. ده چرخ که گاز داشت میداد و زور میآورد تا خودش را بالا بکشد قارقارِ کلاغِ کاج نشین را در آورده بود.
دید که باز بیخوابی همپای بوی برگهای سوخته گسترده در جهان آمدهاست. همان برگها که باغبان هرشب به شب به آتش میکشد.دید که باز شب است. شبِ ده چرخهای سنگین گذر. چشم بر هم نهاد. درِ کوچه دور بود. ته دالان بود. دالانِ درازِ تاریک سردی با دیوارِ تَگری زبر. در دیگر نمیزدند. درازکش دست برد و چراغ را خاموش کرد. در ظلماتِ اتاق فکر کرد که با چشم باز هم میشود خوابید. فکر کرد اگر چشمش را ببندد یک جور جهانِ دَرهم برای خودش میآفریند که دلِ دیدنش را ندارد. دید اگر چشمش باز باشد آسودهتر است. پرده را کیپ تا کیپ کشید بود و درِ اتاقش را هم بسته بود. دستمالِ چارگوش سیاه را بر چشم نهاد و به ویرانی و وحشت اندیشید. ویرانی باغها و وحشتی بیشکل که رو نشان نمیاد و باز امشب آمده بود و در را کوفته بود. صدای در هنوز توی سرش داشت میپیچید میپیچید و تا میآمد پیکر ببندد محو میشد و بیچهره می گریخت و هیچ میشد. و هیچ، یکباره همین دَم شد جمجمة فرسوده از خاک بیرون آمدهای که پای کاجی خشک کلاغی داشت نوکش میزد. با دیدنش احساسِ آسودگی غریبی کرده بود. داشت فراموشش میکرد، داشت فکر میکرد که مال خواب است ولی حالا میدانست که هست. با تَرَکهای نازک درهم و حفرههای خالی. همین غروب گذشته بود که لابهلای چند درخت مانده از غ ارت بولدوزرها روی خاک باغ بوریا دیدش و تند دستمال چارگوش را از توی جیب پالتو درآورد و پشت به باغبانِ چپق به لب خم شد و برداشتش. همهاش در بیداری گذشته بود. در بیخوابی. یادش نیامد که چند شب است که خواب از چشمهاش گریخته است، اما یادش آمد که باید از شرّ گوشها اسوده شود. گوشش را داشتند به بازی میگرفتند. و جمجمه یادش آمد که لبخند میزد. لبخندی که سالها بود بر هیچ لبی ندیده بود. جمجمه گوش نداشت. و همین آسودهاش کرده بود. همان جمجمه باغ که با زنگ گریخت. دستمال را از روی صورت برداشت. بوی خاک محو شد. تلفن داشت زنگ میزد. نشست توی ظلماتِ خودش. توی ظلماتْ تلفن زنگ زد. چراغ را روشن نکرد. دو خطِ شب نمای سبزِ فسفری ساعتْ روی دو و پنجاه، پنجاه و پنج بود. نشست و پاش را از لبِ تخت آویزان کرد و ماند ببیند کی زنگ تلفن خاموش میشود. کف پای برهنهاش را نهاد روی موزاییک سرد اتاق.
زنگ.
زنگ خورد.
هی زنگ خورد.
دستمال را از روی تخت برداشت و گرفته نگرفته جلو صورت، عطسه کرد. از انعکاسٍ عطسهاش در اتاق مضطرب شد. مضطرب رفت درِ اتاق را باز کرد. هوای سرد زنگدار خورد توی صورتش. رفت بالای در را باز میکرد میدید کسی پشت در نیست. هرکی بود داشت درست و حسابی بازیش میداد. اول آن دقالبابها و حالا هم تلفن. بازی تازهای بود که امشب راه انداخته بودند. اما هواییتر از آن بود که بتوانند با در زدن و پنهان شدن یا بازی زنگِ تلفن دیوانهاش کنند. گوشی را گذاشت. ... در زدند. گوش داد. توی این گوش دادنها یک جوی کیفِ هولناک کشف کرده بود توی این تقها و وقفههای بلند و تق و وقفه و همینجور تا آن خلأ آخر که بعدش خاموشی بود و سکوتی که خودِ خودِ وحشت بود. همان وحشتی که هی داشت و میخواست بسازدش و ساخته نمیشد ولی امشب دیگر باید تمامش میکرد و رام دستهای زبرِ شیار خورده از کارِ گل.
رفت سمتِ اتاق کارش. در را گشود. در میزدند. بوی خاک خیس هواییش کرد تا باز قیدِ رفتن و در بازکردن را بزند و بنشیند و وحشت را تمام کند. آن وسط نشسته بود. مشتی خاک تازه کنارش بود. توی تاریکی نگاهش کرد. میدانست که چرخی به کمر داده تا برگردد ببین کیست که در گشوده است. رفت تو و در را پشت سرش بست. بوی باغِ بوریا میآمد. نزدیکتر رفت. نشست کنارش. خشک شده بود. دستش کشید. کمرش شیار خورده بود. دست زد توی پیاله آب و کشید روی گردیش و روی کتف و به بازوی بریده که رسید دید دستش رام کار شده است. مشتی آب از کف دست ریخت روی خاک تازه و مالید. دستش داشت گرم می شد. خاک جان میگرفت. در میزدند. گِل را مشت کرد. مشت را شکل داد و گوش کرد. در میزدند. گوش را کنار گذاشت و دست جلو برد و کورمال پی دستِ بریده گشت. مشتی گلِ ازه برداشت زد به مفصل کتف و بازوی بریده و دست را باز چسباند. حالا پیکرش دو دستِ چسبیده به تن داشت که داشت با چرخی که به کمر داده بود رو به در التماس میکرد. گوشِ بزرگ و خیسِ تازه آفریده را نهاد بر کف دستهاش. در میزدند. زانوهاش خشکیده بود. دستهای گل الوده را مالید به زانوهاش هی مالید تا نرم شدند. رفت از گوشه اتاق جمجمه سردِ گردِ ترک ترک را برداشت آورد گذاشت روی گردنِ پیکر. دست کشید دور لب و لبخندش را لمس کرد. در میزدند. از اتاق بیرون آمد. دستهاش از گلِ خشکیده سنگین بود. رفت. درِ رو به کوچه رو به دالان را باز کرد و رفت توی تاریکی ایستاد. تشنه بود. چشمش از تاریکی خسته بود. در زدند. صدای صفحه فلزی در میچرخید توی دالان و میپیچید و محو میشد. همانطور که پیش میرفت انگشتهای گِلی خشکش را بازی میداد و گلِ خشک ترک میخرد و پوست میانداخت و میریخت. درِ کوچه را باز کرد. هیچکس پشتِ در نبود. تا ته کوچه هیچکس نبود. روی در، آنجا که هی ضربه خورده بود رنگ پریده و ساییده بود. به خالی برابرش لبخند زد. به کیسههای سیاهِ پاره پارة آشغال لبخند زد. توی لبخندش ده چرخِ خستهای رفت و رفت و دور شد و باز سکوت شد و در سکوت صدا خُر خُری یواش یواش پا گرفت و بعد تمام کوچه را تسخیر کرد. دو نقطه درخشان چشمش را گرفت. بر پنجره خانهای از خانههای همسایههای خواب، گربهای دراز کشیده بود داشت چیزی را لای پاش لیس میزد. لیس میزد و چشمهاش برق میزد. برگشت تو. در را بست. همین جور که داشت در دالان می رفت، صدای زنگ تلفن را شنید. رسیده بود به میانه دالان. تلفن زنگ می خورد. به دستهاش خیره شد. به لایة گِلِ خشکیدة ترک ترک خورده که انگار دستهای مرده از گور گریخته. تلفن زنگ می زد. دستهاش را به هم نزدیک کرد به هم مالید. میمالید و گِلِ خشکیده میریخت. خندید. در طنینِ آوار درختی که میان جیغ کلاغِ خانه خراب بر خاک میافتاد با آن دهانِ بیدندان چنان خندهای سرداد که صدای هیچ در و زنگ و ده چرخِ سنگٍِ کوه به پشتی به گردش نمیرسید.
منابع:
مرور
ایسنا
بنیاد ادبیات داستانی