مرده ای که حرف می زند
یادداشتی بر کتاب «تماشا» محمدرحیم اخوت و گفت و گویی که با او انجام گرفته است.
«تماشا» قصه استاد شهابی نامی است که پس از مرگ در ذهن نویسندهای عامهپسند (کاتب) رخنه میکند تا به سبب جاودانه شدن، قصهاش روایت و بعد ثبت گردد.
فرم روایی داستان با تکیه بر فصول چهلگانه اثر که معمولاً حجم یکسانی دارند، از قرار معلوم به درهم تنیدگی صدای راوی و کاتب میپردازد. گاه این و گاه آن و گاهی نیز از منظر دانای کل به کلیت روایت پرداخته میشود. این درهم تنیدگی اما اگرچه برخلاف آثار موسوم به پستمدرن باعث تداخل روایت راویان نمیشود که تا اواسط رمان شکل مشخصی مییابد؛ بهطوری که در چندین فصل به تناوب روایت استاد است (روایتی از گذشته، کودکی، جوانی و عاشقیتهاش...) و بعد هم عبدالکریم کاتب (روایتی از زمان حال و اوضاع او) و دوباره این سیر دنبال میشود. بیاینکه توهم درهمتنیدگی یا گمگشتگی راویان روند قصه را به تأخیر بیندازند. چنانکه گفته شد در یکی دو جا هم – فصل هشتم مثلاً یا نوزده حضور دانای کل با دخالتهای گاه و بیگاهش شکلی نامنسجم و قطعیتناپذیر را سبب میشود: «نه انوشیروان شهابی میتواند سرگذشت خودش را بگوید، نه عبدالکریم کاتب. شخص سومی باید به میدان بیاید و با اطلاعات کافی و به کمک تخیلی بیپروا، راست و دروغ و واقعیت و خیال را به هم ببافد...» اما باز در این میان جریان قصه است که به پیش میرود. چرا که در یک سوم پایانی شکل دیگری است که بروز پیدا میکند: گفتوگوها و بعد گشت و گذارهای استاد و کاتب به همراه ورود ناگهانی کاتب اصلی، جناب آقای محمد رحیم اخوت، آنهم همانطوری که هست؛ بیهیچ کم و کاستی: آقای اخوت را زیاد نمیشناسم. [...] با قدی متوسط و این آخریها لاغر.یعنی هربار که او را میبینم لاغرتر شده. موهاش هم سفید است. ریخت و لباسش هم هر وقتی یکطوری است. [...] اغلب نوعی بیقیدی و کهنهپرستی در ریخت و لباسش دیده میشود. مهربان است؛ اما جوری که آدم نمیتواند با او صمیمی و خودمانی شود.»
یا: «اخوت هم داستان مینویسد. چندتا رمان و مجموع داستان هم از او چاپ شده که دو- سه تا را که دیدهآام [...] همهاش مربوط است به روزگاران گذشته؛ همهاش حرفها و رویدادهای عادی است؛ بیهیچ ماجرایی و اتفاق جذابی.» این روند تقریباً یکی در میان در فصلها تا به پایان ادامه مییابد و بعد با خروج استاد شهابی از ذهن کاتب، قصه به اتمام میرسد. ولی چیزی که به گمان من محل پرسش است و شاید در ابتدا کمتر آن را قانعکننده میدانستم بهکارگیری چنین تمهید شالودهشکنانهای است که اتفاقاً خصیصه نوعی مرکززدایی را داراست. در رمان «تماشا» روندی که اتخاذ شده نه شیوهای است که لمحهایش را به همان وضوح در آثار محمدرضا کاتب – خصوصاً رمان «پستی»- میتوان به جستوجو نشست و نه دیگر پستمدرنیستهایی چون ناباکف – که به تعمد در کتاب هم به نام او اشاره میشود یا دیگرانی همانند پل آستر که از آوردن نام و کاراکتر واقعی خود در آثارشان هیچ ابایی ندارند.
تمسک به مضمون مرگ چه در بسترهای که داستان با آن آغاز و پایان می گیرد و چه زمینهای که با زوال یادها، چیزها، عشقها، اماکن تاریخی و حتی رودخانه خشک زایندهرود جریان مییابد، نقطه اتکایی است که داستان بر آن استوار شده است؛ همه اینها با حضور سهگانه استاد، کاتب و اخوت – که انگار چیزی جز هراس از فراموشیِ حاصل از مرگ، پیوند دهنده میان آنها نیست- چیزی را رقم میزند که کمتر، به این شکل ساختارشکنانه در آثار نویسنده میتوان سراغ داشت: «... ماجرای ما آقا شبیه همین زایندهرود است. میدانید چرا اسمش زایندهرود است؟چون وقتی از سرچشمه و دامنههای زردکوه سرازیر میشود، مدام آبش زیادتر میشود [...] این هم که بنده بعد از هشتاد سال زندگی بی ثمر، مثل مهمانی ناخوانده آمده ام توی ذهن حضرت عالی، لابد برای این بوده که این رودخانه، یا این جوی باریک خشک نشود.» بنابراین «تماشا» حاصل چنین نگاهی است تا از طریق به تعویق انداختن گذشته به نظاره جریان زندگی بنشیند؛ بی هیچ تقدیس یا تقبیحی. دریچههایی را می گشاید و با پسراندن قیمومیت راوی در روایت، همانگونه که شهابی ذهنیت کاتب را ترک میکند به تماشای لحظات کوچک اما سرشار زندگی میپردازد: «پرسشها فراوان بود؛ اما کاتب هیچ جوابی برای آنها نمییافت. آقای شهابی رفته بود؛ و پرندهها هنوز، در هوای اول شب، روی آب، پر و بال میزدند؛ و عبدالکریم کاتب آنها را تماشا میکرد.»
*
در «تماشا» هیچ مردهای «دادِ سخن» نمیدهد!
محمدرحیم اخوت متولد (1324- اصفهان). «تماشا» آخرین اثرمنتشر شده اخوت است که به تازگی از سوی نشر «آگاه» و «کندوکاو» که پیشتر نیز آثار دیگر اخوت را -«نامها و سایهها»، «داستانهای 84»، «پاییز بود»، «این هم بهار»، «نیمه سرگردان ما»، «نمیشود»، «مشکل آقای فطانت» و «باقیماندهها»- منتشر کرده، وارد بازار کتاب شده، تا به ادبیات داستانی ایرانی رونقی دیگر بدهد.”¯
بخشهایی از گفت و گوی انجام شده با محمدرحیم اخوت:
- نویسندگان اصفهانی فضای تک قطبی تهراننویسی را شکستهاند. اصفهان وجه غالب فضا در داستانهاست. اما چرا ما هنوز در داستانهایمان همچون داستانهای مثلا جویس دوبلین نداریم و نمیتوانیم منطقه توریستی داستانی داشته باشیم. میدانید که همه ساله جویس خوانان به دوبلین میروند تا خیابانها و کوچههایی که داستان در آن اتفاق افتاده را ببینند. نوعی نقشه شهری در داستان شکل میگیرد که کارکرد توریستی پیدا میکند. اصولا اشکال از مخاطب است”¯ یا نویسنده . تبریز و تهران هم همین حال را دارند. خرده روایتها و خرده فرهنگها و نام چند خیابان را در رمانهای براهنی یا خود شما داریم. اما آن ارتباط شهری و مکانی بین واقعیت و خیال بین مخاطب و رمان شکل نمیگیرد.
من چندان با اینگونه تعمیمها میانه ندارم. این که نویسندگان اصفهانی چطوری داستان مینویسند و چرا اینطوری مینویسند؟ نمیدانم. اشکال از مخاطب که حتما نیست. داستانها و رمانهای من به فارسی هم چندان خواننده ندارد چه جای توریست ها. اما – به قول زندهیاد احمد میرعلایی- اصفهان من در رمانها و داستانهایی که نوشتهام به اندازه کافی آمده است. فقط یک آدم بیکار میخواهد آن تکه پارهها را جمع کند و نقشه شهری مورد نظر شما را ترسیم کند.
- رمان تماشا شباهتهایی در شروع با رمان «نام من سرخ» پاموک دارد. آنجا هم یک مرده داد سخن دارد و در پی قاتلاش است. در تماشا اما با بازخوانی راوی در کالبد دیگران ”¯داستانش را تعریف میکند. این زندگینامهای که قرار است توسط دیگری تعریف شود بزنگاه داستان است. همه فرم باید در خدمت این داستان باشد. در حالی که میبینیم این پلات پر رنگ تم داستانی را از بین برده است. درست است که او در پی شناخت خود بعد از مرگ است. اما هیچ بزنگاهی نمیشود یافت که ماجرا را به پیش ببرد و دلیل این حرکت را بدانیم. او بیشتر از این رفتن در کالبد دیگران لذت می برد تا داستانگویی خود.
رمان «نام من سرخ» پاموک را نخواندهام. در تماشا هیچ مردهای داد سخن نمیدهد. یک داستاننویس حی و حاضر به نام کاتب ذهن و زبانش را میسپارد به دست کسی که مرده است و به خاکش سپردهاند. اما در ذهن خیال پرور آقای کاتب جان میگیرد و سرگذشت خودش را یعنی در واقع تصور کاتب را از زندگیاش تعریف میکند.کاری که هر داستاننویسی میکند.این”¯ که این فرم در خدمت این داستان هست یا نیست نمیدانم. ماجرا به گمانم چندان ربطی به انوشیروان نداردکه مثلا در پی شناخت خود در پی مرگ باشد. اینها همه تصورات کاتب است. او کاتب است و به هر حال”¯ باید یک چیزی برای فکر کردن و نوشتن داشته باشد. کی از انوشیروان بهتر؟ که طفلکی مرده است و رفته زیر خاک و دستش از دنیا کوتاه است. راوی یعنی کاتب هم کار چندان عجیب و غریبی نمیکند. اما کاتب به رغم سالها داستاننویسی این کار را کمی ناشیانه انجام میدهد.
- میانهتان با داستانهای امروزی چگونه است. دارم از آپارتماننویسی حرف میزنم که جغرافیا ندارد و برعکس داستانهای شما که به جغرافیا و مکان در آن اهمیت میدهید.
میانهام با داستانهای خوب امروزی بد نیست. هر چند به ندرت یک داستان خوب امروزی گریبانم را میگیرد. من از آنجا که آدمی عقب افتادهام بیشتر ترجیح میدهم داستانها و رمانهای دیروزی را دو بار بخوانم تا تازه ترین ابتکارهای امروزی را. اگر بین خودمان بماند باید اعتراف کنم: من از چیز نو ظهور و تر و تازهای فراریام. باور کنید حتی لباسهایی هم که می پوشم همان لباس های بیست، سی یا حتی چهل سال پیش است.
- چرا همه شخصیتها مثل هم مینویسند؟ چگونه باور پذیری زبان روایی مرده را دنبال کردید. راستی مرده ها چگونه صحبت میکنند؟
علتش ناشیگری است. ناشیگری کاتب. گرچه پیداست چندان هم ناشی نبوده. نشانهاش هم اینکه شما هم به باورپذیری زبان روایی مرده رسیدهاید .من اما هنوز هم فکر میکنم مرده نمیتواند حرف بزند و چیزی را روایت کند. خصوصا مرحوم انوشیروان که- این طور که پیداست- آن وقتی هم که زنده بوده چندان اهل روایت نبوده است. فقط گاه گداری چیزکی برای کاتب تعریف میکرده است و تمام. شاید اشارهای نصفه نیمه به زندگیاش و مابقی را میگذاشته به عهده ذهن داستان پرداز کاتب.
- هنگام خواندن رمان به شدت احساس میکردم داستان در صد سال پیش اتفاق میافتد.اما جابهجا با نشانههایی همچون موبایل و ایمیل و تلفن در مییافتم که راوی در امروز زندگی میکند. آیا این خود خواسته بود یا نوعی روایت تاریخی در تاریخ بود؟
درست احساس کردهاید. برخی ماجراهای زندگی انوشیروان مربوط به صد سال پیش است. اما کاتب آن را امروز نقل میکند. طبعا راوی اصلی یعنی کاتب در امروزه زندگی میکند. وقتی یک داستان نویس ناشی یعنی کاتب بخواهد ماجراهای صد سال پیش را تعریف کند این دردسر ها هم پیش میآید.
- راوی وقتی به گذشته میرود تا داستان خود را از زبان دیگری بنویسد چیزی برای گفتن ندارد. چیزی شبیه حسرت که برای من مخاطب گرهگشای« به حرف افتادن مرده» باشم.
این هم از همان دردسرهاست. ربطی هم به «به حرف افتادن مرده» ندارد. مرده که حرف نمیزند. آن هم مردهای که همان روز صبح به خاکش سپردهاند. خودش میگوید... یا عبدالکریم کاتب از قول او میگوید: وقتی از آن پنج حسی که هشتادسال مرا تختهبند سراچه ترکیب کرده بود رها شدم به وقوفی دست یافتم که تا عمیقترین لایههای ذهن و ضمیر دیگران رخنه میکند. اینها را در واقع آقای کاتب از قول او میگوید تا توجیهی باشد از روایت ماجراهای دیروز و امروز شهابی و کاتب که بیست سالی با هم اختلاف سن دارند و هر کدام زندگی خودشان را داشتهاند. حالا ریش و قیچی دست راوی کاتبی است که هر چه به عقل ناقصش میرسد از قول خودش و آن انوشیروان که دستش از دنیا کوتاه شده سر هم میکند. این کاری است که هر داستان نویس توانا یا ناتوانی با آدمهای داستانش میکند.
منبع:
روزنامه آرمان
یادداشت از سیاوش گلشیری
گفت و گو از محمدرضا سالاری