گیاهان در قرآن
چند روزی گذشت، باران تندی بارید. كبوتر كوچولو چند روزی در لانه ماند. هوا كه خوب و آفتابی شد، با پدر و مادرش از لانه بیرون آمدند. كبوتر كوچولو دوباره به همان جایی كه دانهاش را گم كرده بود، ناگهان چشمش به جوانهی سبز شده ای افتاد. باتعجب گفت:«نگاه كنید! چه جوانهی قشنگی!»
دانهی گمشده
كبوتركوچولو یك دانهی گندم پیدا كرد. او خیلی گرسنه بود و دلش میخواست زودتر آنرا بخورد. بهطرف پدر و مادرش رفت و گفت: «من یك دانه پیدا كردم!» كبوتركوچولو تا این حرف را زد، دانه از نوكش افتاد. هرچه گشت دانه را پیدا نكرد. دانه میان خاكها، افتاده و گم شده بود.
كبوتر كوچولو خیلی ناراحت شد. بغض كرد وگفت:«دانهی من كو؟» كبوترِ مادر و كبوترِ پدر، گفتند: «ناراحت نباش! الان دانهات را پیدا میكنیم.» اما آنها هم هرچه گشتند، دانه را پیدا نكردند. كبوتر مادر كه خسته شده بود، گفت:«جوجهی عزیزم، باز هم بگرد. شاید دانهی بهتری پیدا كردی.» اما كبوتر كوچولو گفت: «نه من دانهی خودم را می خواهم.»
چند روزی گذشت، باران تندی بارید. كبوتر كوچولو چند روزی در لانه ماند. هوا كه خوب و آفتابی شد، با پدر و مادرش از لانه بیرون آمدند. كبوتر كوچولو دوباره به همان جایی كه دانهاش را گم كرده بود، ناگهان چشمش به جوانهی سبز شده ای افتاد. باتعجب گفت:«نگاه كنید! چه جوانهی قشنگی!»
پدرش گفت: «ممكن است این جوانه، همان دانهای باشد كه تو گم كردی.» كبوتركوچولو گفت:«چه جوری؟»
پدر گفت:«دانهای كه گم كرده بودی، زیر خاك رفته و دراین چند روزی كه باران آمده، به دانهات آب كافی رسیده، و آن را سبز كرده است.»
كبوتركوچولو كه خیلی تعجب كرده بود، پرسید: «مگر دانهها هم آب میخورند؟»
پدر جواب داد:«بله عزیزم! خدای مهربان، دانه ها را طوری آفرید كه وقتی آفتاب به آن ها بتابد و آب كافی بهشون برسد، رشد میكنند و بزرگ میشوند، گیاهان هم مثل ما به آب احتیاج دارند!»
مادرش گفت: «حالا این جوانهی گندم مال توئه، تو یك دانه گندم را گم كردی و خدای مهربان كاری كرد كه تو صاحب یك خوشهی گندم بشی، یك خوشه پر از دانههای گندم!»
كبوتر کوچولو خوشحال شد و به هوا پرید، بالهایش را بهم زد و سرش را بهسوی آسمان بلند كرد و گفت:
«خدایا شكر»
منبع: آموزش مفاهیم دینی به خردسالان راهنمای آموزش قصه